Part 1●

49 11 24
                                    

با تمام توان می دویید سعی می کرد هر چه بیشتر از اون ماشین کذایی دور بشه
نمیدونست که چند ساعته داره بی وقفه می دوه یا این چندمین خیابونیه که داره
واردش میشه حتی نمیتونست یه لحظه هم دست از فکر کردن به آینده نامعلومی
که پیش روشه برداره نمیدونست کجا داره میره هیچ کدوم از خیابونارو نمیشناخت
فقط میدونست باید تا می تونه بدوه و از اون ماشین دور بشه زمین بخاطر بارونی
که باریده بود هنوز خیس بود فقط چند تا تیر چراغ برق با فاصله نسبتا زیاد از هم
وظیفه روشن کردن خیابون رو بدوش می کشیدن که بنظر میومد لامپ چنتاشون
هم شکسته خیابون نسبتا خلوتی بود هر از گاهی چند تا ماشین با سرعت بالا بدون
توجه بهش از کنارش رد میشدن پاهاش به شدت درد میکرد نمیدونست این درد
بخاطر کتکاییه که خورده یا بخاطر مسافت طولانی هست که دویده صدای قار و
قور شکمش رو مخش بود به اطراف نگاهی انداخت تا شاید یه رستورانی فست
فودی چیزی پیدا کنه و بتونه خودشو سیر کنه تقریبا بجز ساندویچ نصف و نیمه
ای ک برای صبحانه خورده بود تا الان چیزی نخورده بود و معدش خالی بود
بخاطر همین ضعف داشت و چشماش گاهی تار می دید. سعی کرد دوباره و با
دقت بیشتری اطرافو نگاه کنه شاید یه نشونه ای از یه همچین مغازه هایی پیدا کنه
و بالاخره دیدش یه مغازه کوچک اون طرف خیابون با یه تابلو که روش عکس
ساندویچ بود تمام انرژیشو جمع کرد و لنگان لنگان به طرف مغازه حرکت کرد
هنوز پنج قدم برنداشته بود که صدای بوق ممتد از سمت راستش و صدای
لاستیکی که شدت به زمین ساییده می شد به گوشش رسید سرشو برگردوند و نور
ماشین مستقیما به چشماش تابید و صدای برخورد ماشین بهش صدای شکسته شدن
چند تا استخوان و خونی که اسفالت نم دار رو رنگین کرد...

+++++++++++++++++

چشماشو اروم باز کرد. یک نگاهی به اطراف انداخت انگار تو یک اتاق با
دیوارای سفید بود. متوجه فردی کنارش شد سرشو اروم چرخوند و اون شخص
رو دید لباس سرتاپا سفید تنش بود با دیدن اون شخص یقین پیدا کرد که تو
بیمارستانه کل بدنش درد میکرد و کوفته بود. مایع خنکی از طریق سرم وارد
رگاش می شد.یکی از دستاش شکسته بود.اون شخص در حال تزریق چیزی به
سرمش بود و متوجه به هریی که تازه به هوش اومده بود نشد وقتی که هری سعی
کرد کمی خودشو رو تخت بالا بکشه بالاخره اون فرد متوجه شد که هری بیدار
شده چهره مهربونی داشت و بهش لبخند میزد
_بالاخره به هوش اومدی...حالت خوبه؟
هری سرشو تکون داد
_میتونم اسمتو بدونم؟اخه همراهت هیچ وسیله ای که بشه باهاش تشخیص داد که
مشخصاتت چیه پیدا نکردیم
هری با به یاد اوردن صحنه تصادف اخمی کرد. دوباره بدبختی هاش رو به یاد
اورد این که تو این چند هفته بهش چی گذشته و چجوری زندگی حالا اون روی
تلخشو بهش نشون میداد اشک تو چشماش جمع شد و اروم شروع به گریه کردن
_هی...حالت خوب نیست؟درد داری؟
اره قلبش درد میکرد خیلیم درد میکرد حالا گریه ی هری شدت پیدا کرده بود و
داشت بی وقفه اشک میریخت
_حرف بزن...
پسر رو به روش با نگرانی سعی داشت دلیل اشک های هری رو بفهمه هری رو به
ارومی به اغوش کشید و با نوازش کردن موهاش سعی در اروم کردنش داشت
_اروم باش ...هیس ...حتما ترسیدی
بانوازش های اون پسر هری کمی اروم شد پسر که مطمعن شد اون دیگه گریه
نمیکنه آروم زمزمه کرد
_بهت مسکن زدم یکم دیگه دردت از بین میره من میرم به بقیه مریض هام سر
بزنم زود برمی گردم میگم برات غذا بیارن تا وقتی که من میام غذاتو بخور بدنت
خیلی ضعیفه
و رفت چند دقیقه گذشت و طبق گفته ی اون براش غذا اوردن با خوشحالی در
ظرفو باز کرد که دید غذا سوپه
_لعنت من سوپ دوس ندارم کی با خوردن سوپ سیر میشه اخه من گشنمه...
با صدای بلند داشت با خودش حرف میزد که مریض کناریش که خواب بود از
خواب پرید با شرمندگی ازش معذرت خواست با اینکه اصلا از سوپ خوشش
نمیومد ولی چاره ای نداشت و شروع به خوردن کرد مشغول خوردن بود که
همون پسره اومد و به ظرف خالی از غذا خیره شد
_سیر شدی؟
_نه
رک گفت و ابروهای اون پسر پرید بالا
_اوه خوب نیست الان زیاد بخوری یکم بعد میگم بازم بیارن
_بگو سوپ نیارن
تخس گفت اونم سرشو تکون داد و خندید بازم شروع به نوازش موهاش کرد
_نمیخوای اسمتو بهم بگی؟
_هری اسمم هریه
_خوشبختم اسم منم زینه پزشک معالجت منم
هری خیلی کیوت بود و زین حسابی ازش خوشش اومده بود اون صورت
کیوت پر از زخم بود ابروش شکسته بود و گوشه لبش پاره شده بود
_هری اون وقت شب بیرون اونم جایی که شبا خیلی خطرناکه تنها توش قدم زدن
چیکار میکردی؟راننده ای که بهت زده فرار کرده چیزی همراهت داشتی؟مثلا
پول یا گوشی اخه ما هیچی همراهت پیدا نکردیم
_همش تو کیفم بود
ناراحت گفت و مشغول بازی با گچ دستش شد درسته پول زیادی همراهش نداشت
ولی حالا همون مقدار پولی که داشت رو هم دزدیده بودن زین لبخند زد
_اشکال نداره پلیسا پیداش میکنن...سوال اولمو جواب ندادی...
_داشتم فرار میکردم
_از دست کی؟
_داییم
هری مشغول بازی با گچ دستش شد و نگاهشو از زین دزدید زین که دید
هری معذب شده سعی کرد جو رو عوض کنه
_خیلی زود خوب میشه نگران نباش... بازم درد داری؟
_یکم
_میخوای به والدینت خبر بدیم بیان؟
_نه نه نمیخواد من حالم خوبه
_خیلی خب پس یکم بخواب بدنت ضعیفه باید چند روزی اینجا بمونی اگه درد
داشتی خبرم کن

pesky of my worldWo Geschichten leben. Entdecke jetzt