از فرط خستگی توان بلند شدن نداشت. کمرش درد میکرد و مدام عرق میریخت.
از صبح مشغول تمیز کردن اتاق بود و با وجود اینکه یکی از دستاش تو گچ بود
یک عالمه جعبه جا به جا کرده بود .
_هری لباساتو گذاشتم اینجا خودت هر طور که دوست داری بچینش داخل کمد
_باشه مرسی ...راستی جعبه ها رو گذاشتم اونجا چون نمیدونستم باید چیکارشون
کنم
زین نگاهی به جعبه ها انداخت
_اونا مال لویی ان شب که اومد میگم برشون داره تو دستت درد میکنه دست نزن
خودش جا به جا میکنه
_هریییییییی
دارسی بدو بدو با یه لیوان تو دستش اومد تو اتاق
_بیا برات ابمیوه اوردم
هری لبخند زد . اون بچه واقعا دوست داشتنی بود. لپشو کشید و لیوانو از دستش
گرفت .
_پس من چی فسقل؟ ...منم میخوام
_اگه بیارم فردا منو میبری شهر بازی؟
_داری از من باج میگیری ؟
_یعنی نمیبریم ؟ بابا که از شهربازی خوشش نمیاد منو نمیبره
_باشه اخم نکن میبرمت فسقل
دارسی جیغ کشید و هریو بغل کرد
_وایسا ببینم من میبرمت شهربازی هریو بغل میکنی؟
هری با خنده گفت
_این طوری که حرف میزنی حس میکنم معشوقتو دزدیدم
_معشوقه چیه زنمه ...مگه نه دارسی ؟
_نخیر هری از تو بهتره ...میخوام زن اون بشم
هری خندید و لپشو کشید
_هعییی ...هنوز نیومده زنمو ازم گرفتی
لویی : زنت کیه؟
_میگم اومدنی یه در بزن
_بابایییی ...عمو منو فردا می بره شهربازی
لویی لبخند زد و موهاشو بهم ریخت.هری داشت به این فکر میکرد که لویی هر
چقدر هم با اون بد رفتار باشه اما معلوم بود دارسی رو خیلی دوست داره . هنوز
هم براش سوال بود که چرا لویی انقدر زود ازدواج کرده و حتی بچه دار شده با
خودش گفت فردا از زین میپرسم حتما اون میدونه
_خوب شد اومدی لویی ...این جعبه ها رو ببر تو اتاقت ، هری از این به بعد تو این
اتاق میمونه
لویی اخم کرد و با عصبانیت به هری نگاه کرد
_به چه حقی به وسایل من دست زدی
وقتی دید هری چیزی نمیگه رفت سمتش و داد زد
_میگم چرا به وسیله های کوفتی من دست زدی
زین رفت سمت لویی و از هری دورش کرد
_چته داد میزنی بچه ترسید ...هری لطفا تو و دارسی برین بیرون من با لویی حرف
میزنم
هری که شوکه شده بود به حرف زین گوش کرد و دارسی رو بغل کرد و رفت
بیرون . اون نمیفهمید چرا لویی نسبت به اون جعبه ها اینطوری واکنش نشون
داد . و از طرفی هم از خودش بدش اومد چون حتی نتونست از خودش دفاع کنه
و بگه که فقط اونارو جابجا کرده و اصلا نمی دونه توی اون جعبه های لعنتی چی
هست انقدر ضعیف بود که هر کسی هر طور که میخواست بازیش میداد و اذیتش
میکرد
_هریی خوبی؟
هری لبخند کم جونی زد و دارسی رو روی مبل نشوند
_اره خوبم
_ناراحت نباشیا من به بابام میگم تو به وسایلش دست نزدی
هری سرشو تکون داد و اونم نشست رو مبل بعد از چند دقیقه لویی با اخم اومد
بیرون و اومد سمت هری
هری اب دهنشو با صدا قورت داد ولی برخلاف انتظارش لویی دست دارسی رو گرفت و کشون کشون با خودش برد بعد هم زین اومد
بیرون و هری رو صدا زد هری کنجکاو پرسید
_چیشد؟
_هیچی باهاش حرف زدم الان جعبه ها رو از تو اتاقت برمیداره ...متاسفم اون
خیلی زود جوش میاره
_اشکال نداره من نمیدونستم اون انقدر روی اون جعبه ها حساسه
_قضیه واسه خیلی وقت پیشه ...فقط اینو بدون لویی مثل تو گذشته زیاد جالبی
نداشته ...درکش کن و لطفا ازش ناراحت نباش
هری سرشو تکون داد از لویی خوشش نمیومد ولی قبول کرد که بخاطر زین
تحملش کنه .
YOU ARE READING
pesky of my world
Fanfictionتو برای من کسی هستی که میخوام تا آخر عمرم صداش بزنم مزاحم ... #larry stylinson #ziam #louis #harry #liam #zayn #love