بعد از کلی برنامه ریزی و تلاش، بالاخره قرار شد جونگ کوک به طور رسمی با خانواده ی تهیونگ ملاقات داشته باشه. اون بارها وقتی به خونه ی تهیونگ میرفت باهاشون احوال پرسی داشت، اما تاحالا فرصت یه مکالمه ی کاملی براشون پیش نیومده بود. تهیونگ تو موقعیت های مختلفی مادر جونگ کوک رو دیده بود، پس فقط باید همون کاری رو که تهیونگ انجام میداد، انجام بده. با اینکه مدت زیادی از دوستیشون میگذشت و رابطشون تقریبا جدی بود،اما جونگ کوک حس می کرد که داره برای اولین بار به ملاقات تهیونگ و خانواده اش میره، برای همین به شدت استرس داشت.
شب قبل از دیدارشون،جونگ کوک روی تهیونگ دراز کشید و سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه. بدن بزرگ تهیونگ رو با بدن خودش پوشونده بود، سرش رو چرخوند و گونه هاش رو به سینه ی تهیونگ فشار داد. میتونست ضربان قلبش رو بشنوه و بنظر میرسید با ریتم ضربان قلب خودش مطابقت داشت.
تهیونگ ناگهانی پرسید"خوبی؟"صداش باعث لرزش قفسه ی سینه اش شد. جونگ کوک یکم بلند شد و رو روی آرنجش درست کنار بدن تهیونگ کشید. جونگ کوک جوابی نداد و فقط بهش خیره شد و به همه ی کارهایی که تصور میکرد فردا میتونه اشتباه انجامش بده فکر میکرد. تهیونگ میتونست به خوبی حس کنه جونگ کوک چقدر ناراحت و مضطربه پس انگشت شستش رو بین ابروهای جونگ کوک فشرد تا چین های ایجاد شده از سر نگرانی زیادش رو ازبین ببره. تهیونگ دوست نداشت جونگ کوک استرس داشته باشه. واقعا دوست نداشت جونگ کوک حسی جز خوشحالی داشته باشه. اونقدر انگشت شستش رو تکون داد تا اینکه جونگ کوک صورتش ریلکس شد و تهیونگ لبخند آرومی بهش زد.
تهیونگ با چشم های دوست داشتنیش بهش اطمینان داد "قول میدم همه چی خوب پیش بره. اونها همین حالا هم دوستت دارن"
اما این حرف کمکی به نگرانی جونگ کوک نمیکرد "اگه خوششون نیاد چی؟اونوقت چی میشه؟نمیتونم از دستت بدم...اوه نمیتونم از دستت بدم.باید بی نقص پیش برم. چی میشه اگه اجازه ندن باهات ازدواج کنم...اوه خدایا نمیتونم تنهایی با خودم زندگی کنم. اونها موزیک دوست دارن؟میتونم چیزی براشون بخونم!صبر کن....نه....خیلی عجیب میشه اونطوری...خدای من...."
جونگ کوگ بعد از مدتی به حرف های بی ربطش خاتمه داد و فهمید تهیونگ با چشم های گشاد شده بهش نگاه میکنه. تهیونگ زمزمه کرد"تو....تو میخوایی باهام ازدواج کنی؟" صداش بی نفس و پایین بود. جونگ کوک سرش رو کج کرد وبا گیجی یکی از ابروهاش رو بالا انداخت "آره. آره. البته که انجامش میدم. اما الان نه یه روزی قطعا انجامش میدم"
جونگ کوک سرش رو تکون داد و به تهیونگ طوری نگاه میکرد که انگار باید از قبل از این موضوع خبر میداشت. لب های تهیونگ به خنده ی کجی از هم باز شد، صورتش گرم و قرمز شد. تهیونگ نمیدونست چی بگه، پس همونطور که جونگ کوک دوست داشت اون رو به طرف سینه اش پایین کشید و با نوک انگشت هاش موهاش رو نوازش کرد. تهیونگ بعد از یه سکوت طولانی بینشون به حرف اومد"فردا همه چیز عالی پیش میره باشه؟"
و جونگ کوک میتونست وقتی حرف میزنه صداش رو حس کنه. جونگ کوک سرش رو به سینه ی تهوینگ مالید و آهی کشید، چشم هاش رو بست و بدنش رو روی بدن دوست پسرش رها کرد. تهیونگ به آرومی کمر جونگ کوک رو نوازش کرد تا اینکه جونگ کوک به خواب رفت و بعد پسر به خواب رفته رو تو فضای خالی کنارش گذاشت و محکم بغلش کرد . تهیونگ قبل از اینکه بخوابه تو گوش دوست پسر خوابیده اش پچ پچ کرد"شبت بخیر جونگ کوک. تو ستاره ای آسمون منی"
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐬𝐩𝐨𝐤𝐞𝐧(𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🎻UNSPOKEN🎻࿐࿔ ─کاپل: تهـــکوک ─ژانر: رمنس، درام ─نویسنده: namjoon 1994 ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─𝒖𝒏·𝒔𝒑𝒐·𝒌𝒆𝒏𝟗 𝒂𝒅𝒋𝒆𝒄𝒕𝒊𝒗𝒆 𝒏𝒐𝒕 𝒆𝒙𝒑𝒓𝒆𝒔𝒔𝒆𝒅 𝒊𝒏 𝒔𝒑𝒆𝒆𝒄𝒉 غیر قابل بیان در گفتار ظاهرا تهیونگ دو...