واژه ها. وقتی تهیونگ اون کلمات رو بعد از اینکه جونگ کوک وارد قطار شد، فریاد زده، اولین قدمی که بعدش برداشت، یادگیری دوباره بود. یاد گرفتن اینکه چطور از کلمات برای برقراری ارتباط به درستی استفاده کنه و همینطور چطوری احساساتش رو از طریق اونها بیان کنه. اینطور نبود که توانایی حرف زدن نداشته باشه، تهیونگ کسی بود که خودش انتخاب کرده بود که حرف نزنه. مشکل این بود که طی اینهمه مدت حرف نزدن فراموش کرده بود دقیقا چطور باید از کلمات برای بیان احساساتش استفاده کنه و همینطور تو استفاده ازشون برای ابراز چیزی که تو سرش میگذره اطمینان داشته باشه. حسش میکرد که انگار تمام عمر از دفترچه اش استفاده کرده.
و بعد پای جونگ کوک به زندگـیش باز شد، کسی که تهیونگ عاشقانه دوستـش داشت و البته احساساتـش متقابل بود. جونگ کوک برای تحصیل به دانشگاه میرفت، تقریبا تمام مدت از اندک وقت آزادش استفاده می کرد و مدام تو ایستگاه قطار در حال رفت و آمد بود تا به دیدن تهیونگ بره. تهیونگ نگران بود که بیش از حد از خودش کار بکشه، اما جونگ کوک اهمیت زیادی نمیداد.
تهیونگ با صدای گرفته ای گفت "سلام" صداش هنوزم بخاطر عدم استفاده خش دار بود. جونگ کوک سرش رو برگردوند و تهیونگ میدونست که این کار یعنی نتونسته جلوی گریهاش رو بگیره. جونگ کوک همیشه با شنیدن صدای تهیونگ کمی گریه میکرد،این باعث میشد قلبش به آواز در بیار و احساسات تمام وجودش رو در بر بگیره. جونگ کوک بالاخره برگشت و خم شد تا تهیونگ رو به آرومی ببوسه. تهیونگ تازه فهمید که جونگ کوک هنوزم کیف روی دوششه. با احتیاط پرسید"تازه رسیدی؟"
جونگ کوک به آرومی آه کشید و تهیونگ فهمید که حداقل یه چیز خیلی مهم رو پیچونده.
تهیونگ با محکمترین راهی که میشناخت گفت "جونگ کوک" و سرش رو برای پسر جوونتر کمی تکون داد. جونگ کوک بهش نگاه کرد و لب هاش رو بهم فشرد و تو فکر رفت.
جونگ کوک با اخم کوچیکی گفت"میـ...میدونم از این کارم متنفری،اما ...اما میخوام زود به زود به دیدنت بیام"
لب های تهیونگ با لبحند کجی از هم باز شد،چون جونگ کوک واقعا پسر بچه ی شیرینی بود، فقط لازم بود راهی برای قسر در رفتن از کلاس های مهمش پیدا کنه تا به دیدن تهیونگ بیاد.
تهیونگ مختصر گفت "دست از این کار بردار" چون عادت به زبون آوردن جملات طولانی نداشت. اخم جونگ کوک عمیق تر شد اما بالاخره سری تکون داد"بسیار خب سعی میکنم"
تهیونگ تصمیم گرفت که بحث رو کش نده. وقتی هر دو برای بغل کردن هم بلند شدن، جونگ کوک آهی کشید "دلم برات تنگ شده بود" و تهیونگ بینیش رو داخل گردن جونگ کوک فرو برد و زمزمه کرد"دل من بیشتر برات تنگ شده بود"
نیازی به گفتن نبود که اونها همین سه روز پیش همدیگه رو دیده بودن و ضربان قلب جونگ کوک داخل قفسه ی سینه اش به سرعت افزایش پیدا کرد. این بلایی بود که تهیونگ همیشه سرش میورد.
جونگ کوک با اختیار خودش تصمیم گرفت شب پیش تهیونگ بمونه و صبح زود برای اینکه از قطار جا نمونه، از خواب بیدار شه. تهیونگ بعد از کمی جر و بحث قبول کرد، البته وقتی فهمید نمیتونه حریف جونگ کوک بـشه، تسلیم شد. اونها خیلی زود تو تخت خزیدن، البته بعد ازینکه جونگ کوک به مادرش اطلاع داد صبح زود برای جا نموندن از قطار باید بره! جونگ کوک سر سنگینش رو روی شکم تهیونگ گذاشت و بالاخره بعد از مدتـی نفس کشیدنـش آروم شد. تهیونگ انگشت های بلندش رو میون موهای نرم جونگ کوک فرو کرد و با دیدن صورت خوابالود پسـر پیش خودش لبخند زد. اما تنها چیزی که تهیونگ نمیتونست نادیده بگیره، این بود که چهره ی جونگ کوک چقدر خسته به نظر می رسید.نوت مترجم:
خب خب، اینم شروع فصل دوم
(꜆˶ᵔᵕᵔ˶)꜆I thank the dear author of this book, namjoon1994 ,for allowing the translation of her book♡
ESTÁS LEYENDO
𝐔𝐧𝐬𝐩𝐨𝐤𝐞𝐧(𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Fanfic─نام فیکشن: ࿐࿔🎻UNSPOKEN🎻࿐࿔ ─کاپل: تهـــکوک ─ژانر: رمنس، درام ─نویسنده: namjoon 1994 ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─𝒖𝒏·𝒔𝒑𝒐·𝒌𝒆𝒏𝟗 𝒂𝒅𝒋𝒆𝒄𝒕𝒊𝒗𝒆 𝒏𝒐𝒕 𝒆𝒙𝒑𝒓𝒆𝒔𝒔𝒆𝒅 𝒊𝒏 𝒔𝒑𝒆𝒆𝒄𝒉 غیر قابل بیان در گفتار ظاهرا تهیونگ دو...