سال دوم دانشگاه جونگ کوک تو فصل تابستون تموم شد و مثل همیشه به خونه برمیگشت تا تهیونگ رو ببینه. تهیونگ بهش خندید و محکم بغلش کرد، قلبش از اینکه قرار بود ایندفعه جونگ کوک بیشتر از یک هفته خونه بمونه تند میتپید.
عصر همون روز تهیونگ درحالیکه روی تخت کنار جونگ کوک نشسته بود گفت"داشتم فکر میکردم شاید بهتر باشه به یه دانشگاه درخواست بدم؟ منظورم اینه که من چند سال عقبم،اما فکر میکنم میتونم انجامش بدم. آه،نمیدونم ،فقط بهش فکر کردم" به سرعت توضیح داد.
جونگ کوک برای لحظه ای سکوت کرد و خندید و بعد سمت تیهوینگ برگشت "عالیه ته.جدی میگم. اگه این چیزیه که میخوایی، من باهاتم و حمایتت میکنم" جونگ کوک با اطمینان سرش رو تکون داد و تهیونگ دوباره عاشقش شد دقیقا از وقتی که با پسر آشنا شده بود، هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشد.
"منظورم اینه که مطمئن نیستم،اما میخوام بررسیش کنم. احساس میکنم اماده ی برگشت به زندگی ام. یه زندگی که منم بتونم یه کاری انجام بدم نه فقط اینکه تماشات کنم" تهیونگ به شوخی گفت اما بازهم حرفهاش به قلب جونگ کوک رو به درد می آورد.
جونگ کوک گفت"خب به هرحال،تو برای من کاملی" و بعد دستش رو بین موهای سفید تهیونگ سر داد و بهمشون ریخت. تهیونگ سرش رو تکون داد و خندید،چون این حرفی بود که همیشه جونگ کوک میگفت. تهیونگ میخواست هفته ی دیگه به یه دانشگاه نزدیک به خونه اش درخواست بفرسته. جونگ کوک هیجان زده تر از تهیونگ به نظر میرسید، اما تهیونگ بخاطر حمایت بی پایانش ازش متشکر بود. تهیونگ امیدوار بود قبول بشه، چون لبخندهای از روی هیجان جونگ کوک که موقع ارسال درخواستش روی صورتش بود رو دوست داشت.
تهیونگ درنهایت به راحتی وارد دانشگاه شد و ترمش رو همزمان با سال سوم جونگ کوک شروع کرد. همین باعث میشد تهیونگ حس خوبی به خودش داشته باشه. برای اولین بار دیگه کسی نبود که تنها میموند، اونها هردو باهم میرفتن و کارهاشون رو انجام میدادن. قلب جونگ کوک از غرور لبریز شده بود. تهیونگ بخاطر کارای ثبت نامش مجبور شده بود زودتر بره. با اینکه تهیونگ میتونست تنهایی از عهده ی کارهاش بربیاد اما جونگ کوک اصرار به رسوندنش داشت.
جونگ کوک پرسید"هیجان زده ای عزیزم؟" دست هاش رو دور فرمون محکم کرد. تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد و گوشه ی لبش بالا رفت.
جونگ کوک مثل همیشه وقتی تهیونگ رو به هرجایی حتی کتابخونه می رسوند، گفت"هرموقع خواستی بهم زنگ بزن باشه؟اگه استرس داشتی یا هرچی دیگه ای فقط بهم زنگ بزن"
تهیونگ لبخندی زد و دستش رو برای فشردن بازوی جونگ کوک دراز کرد و به آرومی زمزمه کرد"باشه"
جونگ کوک مثل همیشه با حرف زدن تهیونگ پروانه های توی دلش شروع به پرواز کرد. اونها تا کمتر از سی دقیقه ی دیگه میرسیدن و جونگ کوک با اشتیاق میخواست به تهیونگ کمک کنه تا کیفش رو براش ببره،حتی اگه اون کیف، کوله پشتی کوچیک پشت تهیونگ باشه "برات میارمش!" جونگ کوک طوری هیجان زده بود که انگار تازه باهم قرار میذارن و سعی میکرد طرف مقابلش رو تحت تاثیر قرار بده. تهیونگ فقط خندید و به چشم هاش چرخی داد. جونگ کوک درحالیکه دست تهیونگ رو میگرفت پرسید"آماده ای؟" و دید قبل از اینکه هردو داخل بشن تهیونگ سرش رو تکون داد.اونها سریعا کارای ثبت نام رو انجام دادن و خانمی که پشت میز نشسته بود گفت تا دو روز دیگه کلاس های تهیونگ همراه بقیه ی دانشجو ها شروع میشه. تهیونگ میتونست لرزش قلبش از استرس رو حس کنه، ناگهان متوجه شد اون حس بد داره ریشه میدونه، اما وقتی نگاهش به جونگ کوک که با لبخند کوچیکی نگاهش میکرد افتاد،همه چیز بهتر شد.
"ممنونم!"جونگ کوک قبل از اینک برگرده سری تکون داد و تهیونگ هم قبل از دنبال کردنش زمزمه کرد"ممنونم"
جونگ کوک با لبخند احمقانه ای پرسید"بسیار خب،بریم ناهار بخوریم؟"
و تهیونگ چیز دیگه ای نمیخواست،همه چیز سر جای خودش قرار گرفته بود.
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐬𝐩𝐨𝐤𝐞𝐧(𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🎻UNSPOKEN🎻࿐࿔ ─کاپل: تهـــکوک ─ژانر: رمنس، درام ─نویسنده: namjoon 1994 ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─𝒖𝒏·𝒔𝒑𝒐·𝒌𝒆𝒏𝟗 𝒂𝒅𝒋𝒆𝒄𝒕𝒊𝒗𝒆 𝒏𝒐𝒕 𝒆𝒙𝒑𝒓𝒆𝒔𝒔𝒆𝒅 𝒊𝒏 𝒔𝒑𝒆𝒆𝒄𝒉 غیر قابل بیان در گفتار ظاهرا تهیونگ دو...