𝙿𝚊𝚛𝚝 07

253 72 5
                                    

.

جونگ کوک تصمیم گرفت بجای سوهان کشیدن مغز خودش، تهیونگ رو ببینه، به این نتیجه رسیده بود که بهترین کار همینه.پس بیشتر از این تعلل نکرد. در نتیجه ساعت یازده صبح بلند شد و لباس مورد علاقه اش،شلوار جین تیره و تیشرت سفید ساده ای پوشید و راهی خونه ی تهیونگ شد. با اینکه تمام تلاشش رو کرده بود که خوب بنظر بیاد اما گفتن اینکه جونگ کوک خوب خوابیده بی انصافیبود چون تو یک هفته ای که گذشت خواب درستی نداشت.
مادر تهیونگ با دیدن جونگ کوک با تعجب واضح تو صورتش پرسید"جونگ کوک؟"
مودبانه پرسید"سلام خانم کیم،میتونم با تهیونگ صحبت کنم؟" دست هاش از استرس بهم گره خورده بود. زن لحظه ای مکث کرد و سرش رو تکون داد و به خواهر کوچیکتر تهیونگ اشاره کرد که به تهیونگ اطلاع بده. دختر سری تکون داد و از پله ها بالا رفت. مادر تهیونگ جونگ کوک رو به داخل دعوت کرد.
خواهر کوچکتر تهیونگ در اتاقش رو باز کرد و فریاد زد"هیونگ؟جونگ کوکی اینجاست تا ببینتت!" اما دید تهیونگ با چشم های قرمز روی تخت نشسته و نگاه پوچـش رو به مقابلش دوخته. دختر آروم زمزمه کرد"ته؟"
بالاخره تهیونگ بهش نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و فقط گفت"بگو بیاد بالا" صداش گرفته بود و سعی کرد شوکه شدن خواهرش رو که بخاطر حرف زدن باهاش بود، نادیده بگیره . دختر سری تکون داد و با عجله از پله ها به پایین برگشت.
قلب تهیونگ وقتی منتظر جونگ کوک بود به شدت به قفسه ی سینه اش برخورد میکرد. مدت زیادی از دیدنـش میگذشت و قلبش بیشتر از هر وقت دیگه ای درد میکرد. البته که عصبی بود، از کاری که بدون هیچ توضیحی انجام شده بود عصبی بود، اما باز هم میدونست لحظه‌ای که جونگ کوک رو ببینه همه چیز عوض میشه. هیچوقت نمیتونست از پسر عصبی باشه، حتی اگه خودش میخواست. تهیونگ گلوش رو صاف کرد، صاف نشست و زیر چشم هاش رو پاک کرد و منتظر موند.
جونگ کوک قبل از اینکه سمت اتاق تهیونگ بره نفس عمیقی کشید و لبخند کوچیکی زد.
جونگ کوک گفت"ته؟"
تهیونگ مجبور شد نگاهش رو بدزده تا جلوی هجوم احساسات رو بگیره. جونگ کوک زمزمه کرد"چطوری؟" و به میز تهیونگ تکیه داد. تهیونگ بهش جوابی نداد و قلب جونگ کوک گرفت.
جونگ کوک با صدای لرزونی گفت"من...متاسفم ته" و این بار تهیونگ بهش نگاه کرد. جونگ کوک با چشم های اشکی و با ناراحتی توضیح داد"متاسفم که انقدر احمقم. بهت آسیب زدم،فکر کردم اگه ازت جدا بشم مجبور نیستم بخاطر نداشتن وقت کافی برای وقت گذروندن باهات احساس گناه کنم. خودخواه بودم و اشتباه کردم. وقتی رفتی فهمیدم بهت آسیب رسوندم، کاری که هرگز نمیخواستم انجامش بدم"
چشم‌های تهیونگ هم خیس بود اما چیزی نمیگفت.
"من عاشقتم تهیونگ، واقعا دوست دارم. پس اگه تو هم منو دوست داری میخوام برگردیم. اما اگه نداری...من فقط میرم"آهی کشید و با دقت به تهیونگ نگاه کرد.
سکوت تهیونگ اونقـدر طولانی و عمیق بود که جونگ کوک با خودش فکر کرد اینجا دیگه جای موندنش نیست "پس من...من دیگه میرم" سری تکون داد و قدم های سنگینش رو سمت در برداشت. 
تهیونگ نفس عمیقی کشید، تصمیـمش رو گرفت"جونگ کوک!صبر کن...من...منم عاشقتم،ای احمق"

𝐔𝐧𝐬𝐩𝐨𝐤𝐞𝐧(𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon