از وقتی که دوباره پیش هم برگشته بودن، تقریبا همه چیز به حالت عادی برگشته بود.علاوه بر اینگه جونگ کوک داشت آماده ی برگشت به دانشگاه میشد، تهیونگ هم تقریبا تمام مدت باهاش صحبت میکرد. تهیونگ درحال حاضر تو کتاب خونه کار پاره وقت پیدا کرده بود و وقت هایی که حرف نمیزد کتاب میخوند. اوضاع خوب بنظر میرسید، به علاوه این شغلی نبود که زیاد نیاز به حرف زدن داشته باشه و همین شانس بزرگی به حساب میومد.
"من باید برم بعدا میبینمت" تهیونگ با عجله ژاکتش رو برداشت و به سمت در رفت ولی جونگ کوک به سمتش رفت و محکم به بازوهاش چسبید و با لب و لوچه ی آویزون گفت "میتونم باهات بیام؟"
تهیونگ لبخندی از روی علاقه زد "شاید یه وقت دیگه عزیزم. فکر کنم روز اول خودم برم بهتر باشه"
تهیونگ سری تکون داد و جونگ کوک از روی نارضایتی نالید "باشه. امیدوارم خوب پیش بره،ته! سلام من رو هم به جیمین برسون!"با دیدن دوست پسر مضطربش که بیرون میرفت بهش قوت قلب داد.
تهیونگ ترجیح میداد به جای رانندگی تا کتابخونه پیاده روی کنه. به آرومی روی پیاده رو گام برمیداشت و ساز آهسته ای می نواخت. به خودش لبخند زد و به آسمون پر از ابرهای تیره نگاه کرد. احتمالا بارون تو راه بود، اما تهیونگ بهش فکر نمیکرد. اون همه نوع آب و هوا رو دوست داشت و به علاوه تقریبا به مقصد رسیده بود.
"تهیونگ"جیمین به گرمی از پسر قد بلند استقبال کرد و تهیونگ هم در جواب لبخند پهنی زد.
جیمین توضیح داد"خب اولین شیفتت از الان شروع میشه. تمام کاری که باید بکنی اینه که این سبد رو برداریـــ..." و سبد خریدی که با کتاب پر شده بود سمت تهیونگ هل داد "و کتابها رو تو قفسه ها مرتب کنی، متوجه شدی؟"لبخندی زد و تهوینگ به اطراف نگاه سریعی انداخت و سری به نشونه ی تایید تکون داد.
"عالیه موفق باشی!" جیمین قبل از رفتن سراغ تایم استراحت ناهارش انگشت شستش رو برای رفیقش بالا برد.
تهیونگ سبد رو به آرومی به بخش های مختلف کتاب ها حرکت میداد و با دقت تمام هر کتاب رو تو جای مناسبش قرار می داد. اصلا نمیخواست روز اول نامرتب بنظر برسه. بعد از 45 دقیقه جیمین برگشت "هی ته! شیفتت تموم شده. میتونی بری!"جیمین لبخندی زد، ظاهرا از کار تهوینگ راضی بود.
تهیونگ سرش رو کج کرد "هنوز چهار تا کتاب مونده" و مشغول جابجا کردن کتابها شد.
جیمین خندید و گذاشت هر کاری که دوست داره انجام بده.در نهایت وقتی تهیونگ تصمیم گرفت دست از کار بکـشه فهمید بارون شدیدی در حال باریدنه "لعنتی" زیر لب غرغر کرد و با خودش فکر کرد که چطور بدون خیس شدن کامل به خونه برگرده.
"اوه،کوک"با فکری که به ذهنش رسید سریع گوشیش رو از جیبش دراورد.
جونگ کوک تلفن رو برداشت با صدای بلند از شخصی که میدونست تهیونگه پرسید"سلام!چه خبر؟"
"بیرون بارون شدیدی میاد میتونی بیایی دنبالم؟"
جونگ کوک خندید و با صدای محکمی گفت "فکر می کردم هیچوقت همچین چیزی ازم نمیخوای! تا پنج اونجام و ازت انتظار دارم یه گزارش کامل تا رسیدن به خونه برام تعریف کنی"تهیونگ خندید و قبل از قطع کردن تماس زمزمه کرد"بسیار خب"
تهیونگ موهاش رو از جلوی چشم هاش کنار زد و لبخند آرومی زد و تلفن دلگرم کنندهاش رو روی سینه اش فشرد.
BINABASA MO ANG
𝐔𝐧𝐬𝐩𝐨𝐤𝐞𝐧(𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔🎻UNSPOKEN🎻࿐࿔ ─کاپل: تهـــکوک ─ژانر: رمنس، درام ─نویسنده: namjoon 1994 ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: FULL ─𝒖𝒏·𝒔𝒑𝒐·𝒌𝒆𝒏𝟗 𝒂𝒅𝒋𝒆𝒄𝒕𝒊𝒗𝒆 𝒏𝒐𝒕 𝒆𝒙𝒑𝒓𝒆𝒔𝒔𝒆𝒅 𝒊𝒏 𝒔𝒑𝒆𝒆𝒄𝒉 غیر قابل بیان در گفتار ظاهرا تهیونگ دو...