𝙴𝚙𝚒𝚕𝚘𝚐𝚞𝚎

302 83 15
                                    

قرار شد که تهیونگ و جونگ کوک بعد از اتمام دانشگاهشون باهم ازدواج کنن. پس یه مراسم کوچیک گرفتن، مادر جونگ کوک کنار والدین و خواهر و برادر تهیونگ نشسته بود. جیمین با قدی کوتاه تر از دو نفـر دیگه، بینـشون ایستاد تا مراسم رو با گواهی نامه ای که رو بعد از گذروندن یه دوره ی طولانی آنلاین گرفته بود، بجا بیاره. مراسم عجیبی بود و تعداد کمی از افراد شرکت کرده بودن، اما درنهایت همه چیز خوب بود چون اونها همدیگه رو کنار داشتن و این تنها چیزی بود که اونها همیشه بهش نیاز داشتن.

تقریبا شش ماه بعد به یه آپارتمان کوچیک نقل مکان کردن. آپارتمان نقلی اما دنج بود، پنجره های بزرگی داشت که تهیونگ عاشقش بود. تهیونگ چند ماه قبل تو یه مدرسه ی ابتدایی کار پیدا کرده بود، پس میشد گفت که یه کار ثابت داشت. تهیونگ عاشق بچه ها بود و بخاطر همین کارش رو به خوبی انجام میداد. از طرف دیگه جونگ کوک هنوز مطمئن نبود باید دنبال چه کاری بره، اما زمانش رو تو یه غذا خوری کوچیک میگذروند و برای روزنامه محلی همون اطراف عکاسی میکرد.

اونها همیشه درباره ی به فرزند خوندگی گرفتن یه بچه صحبت میکردن و شاید یه روزی دست به همچین کاری میزدن، اما درحال حاضر به این توافق رسیده بودن که فعلا زمان مناسبش نیست. پس به سرپرستی گرفتن یه بچه گربه بسنده کردن، با اینکه هردوشون عاشق سگ بودن اما فکر نمیکردن همسایه هاشون از سروصدای سگ استقبال کنن. اونها اسم گربه شون رو رُزی گذاشتن، این اسمی بود که تهیونگ انتخاب کرده بود. رُزی یه گربه ی خاکستری تیره بود و چشم های سبز رنگ داشت و کیوت تربن گربه ی دنیا بود. احمقانه بنظر میرسید، اما برای اونها رزی اولین دخترشون به حساب میومد. تقریبا به همون اندازه ای که همدیگه رو دوست داشتن عاشق رُزی بودن.

بالاخره موهای تهیونگ بلند شد و انتهای آسیب دیده ی موهاش کوتاه شد. اما به طرز عجیب غریبی جونگ کوک دلتنگ موهای عجیب تهیونگ بود، هرچند رنگ طبیعی موهای تهیونگ رو بیشتر دوست داشت. حالا که بیشتر بهش فکر میکرد میفهمید از روز اول ملاقاتـشون، چه در کنار هم و چه تنهایی، چه راه طولانی ای رو پشت سر گذاشته بودن. تهیونگ حالا کاملا عادی صحبت میکرد و جونگ کوک مثل گذشته از لحاظ احساسی یبس نبود.

یک شنبه شب بود، جونگ کوک نگاهی به تهیونگ انداخت، کسی که کنارش نشسته بود و داشت به دقت فیلم نگاه میکرد. با لبخند جونگ کوک، بالاخره تهیونگ متوجه ی نگاه خیره اش شد.

تهیونگ گیج پرسید"چیه؟"

جونگ کوک با آرامش شونه ای بالا انداخت و لبخند زد، چشم هاش هنوز روی تهیونگ قفل شده بود.
جونگ کوک با لحن عادی گفت"شرمنده، اما تو واقعا خوشگلی"

و تهیونگ دوباره عاشقش شد، درست مثل هرثانیه از هر روز.

"لطفا خفه شو" تهیونگ چشم هاش رو چرخوند و خم شد تا سرش رو روی پای جونگ کوک بذاره. هر دو به همدیگه لبخند زدن و  جونگ کوک کنترل رو برداشت و فیلم رو بی صدا کرد.

پ.ن:
آه این بوک حمایت کمی داشت، ترجیح دادم باقی پارت ها با هم آپ بشه^^
در آخر از کسایی که تا اینجا همراهم بودن ممنونم^^
این فیک اولین ترجمه ی تهکوکم بود، امیدوارم لذت برده باشید🥂🍫

🎉 Du hast 𝐔𝐧𝐬𝐩𝐨𝐤𝐞𝐧(𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤) fertig gelesen 🎉
𝐔𝐧𝐬𝐩𝐨𝐤𝐞𝐧(𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt