پارت هفت

301 100 61
                                    


تــــو میدانی
از مرگ نمیترسم ؛
فقط ...
حیف است هزار سال بخوابم
و
خواب تو را نبینم !!



پسر جوان دو قدم مانده بود تا به مربی شوان برسد که توان پاهایش را از دست داد و بر زمین افتاد.

زمانی که چشمانش را باز کرد، بوی تند الکل، و محیط روشن اطراف با صداهایی که می شنید، ذهنش را گیج تر کرد. نیم خیز شد. با صدای آشنای مربی شوان به سمت او برگشت:"ژان، دراز بکش...هنوز سرمت تموم نشده"
با صدای مربی، پرده ی سفید سمت او کنار زده شد و زویی با عجله به کنار تخت آمد:"ژان؟؟ خدایا شکرت...خوبی؟"

با گفتن این جملات سیل اشک از چشمان دختر جاری شد. ژان لبخند زد:"خو...خوبم، من چرا اینجام؟ چی شده؟"

مربی شوان دست دختر را کشید و او را بر روی صندلی نشاند:"چیزی نیست، دکتر گفت به خاطر استرس و فشار این مدت، یهو بدنت خالی کرده، کم آوردی و بیهوش شدی"

ژان با تعجب پرسید:"بیهوش شدم؟ چرا یادم نمیاد"
زویی با اخم گفت:"آره همون زمان که از اون دختره جدا شدیم، یهو زمین خوردی و بیهوش شدی... یادت نیست؟"
پسر جوان کمی فکر کرد. کم کم تمام حرفها و اتفاقات را به خاطر آورد و تنها به کشیدن آهی سرد اکتفا کرد. دختر جوان غرغرکنان ادامه داد:"همش تقصیر اون دختره نکبت با اون دوست پسر عنترشه..."
مربی ابروهایش را درهم کشید:"زویی؟؟؟ این چه طرز حرف زدنه؟ من که یادم نمیاد اینطوری حرف زدنو یادتون داده باشم!! در ضمن الان این حرفات فقط ناراحتی دوستتو بیشتر میکنه، پس حرفهای غیر ضروریتو تمومش کن"

زویی اخم آلود و عصبانی، دست به سینه به صندلی تکیه داد.

پس از اتمام سرم و خرید داروهای تقویتی، از درمانگاه بیمارستان به سمت پرورشگاه خارج شدند.

یک ساعت بعد به پرورشگاه رسیدند، ورودی پرورشگاه مربی دستش را بر شانه ی پسر جوان گذاشت. ژان به سمت مربی برگشت. آقای شوان گفت:"ژان... تو کمتر از یه سال دیگه میری تو هجده سالگی، ازت خواهش میکنم اگه نقشه ای هم برای گرفتن حقت داری بزاری برای اون زمان. خودتم میدونی نه تو و نه ما، قدرتی برای ایستادن جلوی این آدمها نداریم... تنها یه کار میشه کرد... مثل خودشون قوی شی... اون اگه یه داستانتو دزدید تو میتونی باز هم بنویسی و خودتو به همه ثابت کنی و بعد از اثباتت، حقتو بگیری..."
پسر جوان به جای پاسخ دادن به او، تنها لبخند زد. آنچه ژان به آن می اندیشید و در قلبش سنگینی میکرد، فقط دزدیدن داستانش نبود. حس سواستفاده از او، از اعتماد و احساساتش. پسر جوان می دانست کسی نمی تواند او را درک کند و در برابر گفتن احساس واقعیش، همه او را محکوم به سخت گرفتن زندگی و زیادی بزرگ کردن این اتفاق می کنند، پس موضع سکوت را در پیش گرفت.

ساختن یک قاتلWhere stories live. Discover now