پارت نه

327 95 77
                                    

ی روز ظلمانی! از آن گاه که تو روشن بودی و پرتو خود را بر من می افشاندی، بسی زمان گذشته است! اینک وداع بر تو! می بینم که دوران من به سر آمده است و عنقریب، ظلمات مرگ، عمر مرا پایان می دهد.

ای یار عزیز، رحمت بر تو و سرزمین تو و بر اتباع تو و ملازمان تو، آن گاه که در آغوش رحمت و نیکبختی می خرامی، از من رفته یاد آر.

نمایشنامه اودیپوس در کولونوس: سوفوکل"

** ** ** **

سه مرد در سکوت، ژان را تا خودرو اسکورت کردند. بادیگارد جوان و قد بلندتر، تمام مدت او را زیر نظر داشت. مردی که جلوتر حرکت میکرد پس از دادن دستورات لازم از آنها جدا شد.

دیدن جوان آرام اما آشفته، شکسته و زخمی روبرو برای بادیگارد قد بلند یادآور دردی بزرگ بود. به سمت صندوق عقب ماشین رفت پس از برداشتن چیزی، به سمت ژان برگشت. سویی شرتی را که به دست داشت بر شانه های پسر جوان گذاشت. انتظار داشت تا او بترسد، فرار کند و یا حداقل تقلا کند. فریاد بزند، اما ژان مانند مرده ای بود که با چشمان بی روح و گنگ خود به او خیره بود. بادیگارد جوان لبخند غمگینی زد:"پسر... لباسات پاره است. باید اینو بپوشی تا..." با ندیدن واکنشی از پسر جوان، کمی موهای او را به آرامی مرتب کرد:"من اسمم شینگ چنه... تو... تو منو یاد یکی میندازی..."

لبخند غمگینی زد. به پسر جوان اشاره کرد تا سوار خودرو شود.

مرد جوان به همراه راننده، صندلی جلو نشستند. با سرعت از آن مکان دور شدند. راننده هم مانند همکار خود، بی حوصله و در فکر بود. نگاهی به شینگ چن انداخت، سپس از آینه، به پسر خسته ی صندلی عقب نگاهی انداخت:"پسر... خونتون کجاست؟"

ژان در سکوت به جاده خیره و گویی قدرت تکلم و حافظه ی خود را از دست داده بود. تنها با چشمانی خالی از آینه به گوینده نگاه کرد. دو مرد برای لحظاتی به هم چشم دوختند اما بدون حرفی دوباره به جاده خیره شدند.

به دستور رییس، ژان را در منطقه ای نزدیک به ایستگاه اتوبوس بین شهری پیاده کردند.

پسر جوان کنار خیابان ایستاد. به آرامی با خود زمزمه کرد:"حالا باید کجا برم؟ مسیر کجاست؟ باید برم..."

پا در خیابان گذاشت. دو قدم برداشته بود که با صدای بوق ماشین و نوری که از کنارش به او نزدیک می شد، بی حرکت ایستاد. با برخورد جسمی سخت به کنار خیابان پرت شد. وقتی چشمانش را باز کرد خود را در آغوش مردی آشنا دید. شینگ چن که متوجه حال وخیم پسر جوان بود، حاضر نشد زیاد از او دور شوند و قبل از به بار آمدن فاجعه، توانست خود را به او برساند. ژان گویی تازه هوشیار شده تنها به او که نفس نفس میزد، در سکوت خیره شد.

مرد جوان با آمدن همکارش از روی زمین برخاست. پسر جوان را بلند کرد. از شدت خشم می لرزید. در حالیکه شانه های ژان را محکم تکان می داد فریاد زد:"معلومه چه مرگته؟ می خواستی بمیری؟ اینقدر احمقی؟ اینقدر ضعیف و ترسویی؟ میدونی وقتی بمیری فقط درد برای بقیه میزاری؟ چطور شماها اینقدر خودخواهین؟ پس اونایی که میمونن چی؟ ها؟؟؟"

ساختن یک قاتلWhere stories live. Discover now