پارت شش

282 98 36
                                    

در سینه خود شراره‌ای آسمانی دارم که نامش وجدان است.

شکسپیر

--این پارت را به علیرضا فاضلی منفرد و دیگر جوانان عاشق سرزمینم تقدیم میکنم. عاشقانی که جسورانه مهر خود را در این خاک سرد فریاد زدند و آتش کینه، ترس و تعصب را به جانشان خریدند. ادعای عاشقی آسان است اما پذیرش این مسئولیت در این بیغوله ی ویران کار هر مدعی بی خبری نیست.

روحشان شاد و یادشان گرامی--


ژان در حالیکه فریاد می زد در اتاق شوآن یو را با لگد باز کرد:" ها هاااااا، مو شوآن یووووووو..... توی حرومزادهههه، خودم میکشمت کثافتتتتتت....."

هم اتاقی های شوآن یو به همراه یوبین و ژانگ وی در حال جدا کردن آنها بودند. اگرچه چند لحظه ی اول با نگاه شوکه ی همه به ژان گذشت اما با مشتی که او به صورت مو زد، همه ترسیدند. قدرت ژانی که تا به این لحظه کسی او را اینگونه ندیده بود، دو چندان شده بود.

با حضور مربی شوان، پسرها از هم جدا شدند. اگر مربی تا به امروز به بی گناهی ژان شک داشت امشب مطمئن شده بود که او مثل سابق نیست و چیزی به سرعت در او تغییر کرده است. با هشدار آقای شوان بچه ها به سمت تخت و اتاقهایشان پراکنده شدند.

ژان و شوآن یو به دفتر او رفتند.

آنها سر به زیر، وسط اتاق ایستاده بودند. مربی چند بار طول و عرض اتاق را طی کرد.

مقابل شوان یو ایستاد. چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. نگاه به بینی خون آلودش انداخت:"نیازی نیست بپرسم کی شروع کننده بود چون ژان تو اتاق تو بوده و در حال زدنت.... برو سر و صورتتو بشور"

با اشاره دست به او فهماند که زودتر برود. بعد از اینکه مو در را بست، مربی مقابل ژان ایستاد. یقه ی لباسش را که پاره و باز شده بود، جمع کرد:"سرتو بیار بالا و نگاهم کن"

پسر جوان سرش را بالا آورد اما چشمانش را دزدید. آقای شوان با صدایی آرامتر گفت:"ژان؟! بهت گفتم نگاهم کن"
پسر با نگاهی اشک آلود و ابروانی در هم رفته به او خیره شد. از لرزش چانه ی او به راحتی می شد فهمید که در حال فرو خوردن بغضش است.

مربی پرسید:"میدونی که چشم های آدما دروغ نمیگن؟ حالا بهم بگو چی شده؟ چرا جدیدا همش کارهایی میکنی که اصلا ازت انتظارشونو ندارم؟"
پسر جوان زمزمه کرد:" ببخشید...من..."
سرش را پایین انداخت. دست راستش را بالا آورد و با گذاشتن ساعدش مقابل چشمان خود؛ اشکهایش را پنهان کرد. هق هق های آزاد شده اش، توان صحبت را از او گرفته بود.

قبل از اینکه مربی دست او را کنار بزند تا آرامش کند، در با قدرت زیادی باز شد. باز هم چهار دوست دیرینه ی ژان بودند. مربی خشمگین به آنها نگاه کرد:"شما اینجا چی کار میکنی؟ کی بهتون اجازه داد بیاین ت؟ چرا همتون اینقدر خودسر شدین؟"

ساختن یک قاتلDonde viven las historias. Descúbrelo ahora