part 3

1.3K 209 34
                                    

با اینکه چند روزی از اون شب لعنت شده میگذشت اما نه از نظر جسمی و نه از روحی هیچ تغییری داخلم ایجاد نشده بود ولی با این حال، من داشتم تمام تلاشم رو میکردم تا مثل سابق رفتار کنم،مثل همون جانگکوک همیشگی
با تحویل دادن سفارش یکی از مشتری ها دوباره به پشت پیشخوان برگشتم تا سفارش مشتری جدیدی که چند دیقه ای میشد وارد کافه شده بود رو بگیرم

-سلام آقا خوش اومدین،میتونم کمکتون کنم؟

با شنیدن صدام بیحوصله نگاهش رو از گوشی توی دستش گرفت اما با دیدن چهرم چشمهاش از اون حالت خارج شدن و با چشمهایی گرد شده بهم خیره شد
با دیدن عکس العملش لبخندم خشک شد و ناگهانی نگرانی ای توی قلبم شکل گرفت
یهو چه اتفاقی افتاده بود؟چرا داشت انقدر عجیب بهم نگاه میکرد؟

-اتفاقی افتاده اقا؟

با چند بار پلک زدن و تکون دادن سرش به دو طرف، از اون حالت خارج شد و با برداشتن قدمی به سمت جلو به خودش اشاره ای کرد و با لحن نامطمئنی پرسید

-تو...تو منو نمیشناسی؟

با اخم کمرنگی که بخاطر فکر کردن بین ابروهام شکل گرفته بود نگاهم رو بین اجزای صورتش چرخوندم اما با نرسیدن به جوابی بعد از لحظاتی سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم

-نه فکر نمیکنم...اولین باریه که میبینمتون

تیکه اخر جملم رو درحالی که لبخندی جایگزین اخمم شده بود بیان کردم
با خاروندن گوشه ابروش قدمی که به جلو اومده بود رو دوباره برگشت و گفت

-آها پس که اینطور...میخواستم یه قهوه سفارش بدم

با لبخندی سرم رو تکون دادم و و سفارشش رو یادداشت کردم

-سفارش دیگه ای ندارین؟

-نه فقط..

اینبار تمام فاصله موجود رو از بین برد و با تکیه دادن ارنجش روی کانتر به بیرون اشاره کرد

-اون ماشینو میبینی؟تا آماده شدن سفارشم توی اون منتظر میمونم و ممنون میشم اگه وقتی سفارشم آماده شد بیاین اونجا و تحویلش بدین

بخاطر درخواست عجیبش نامطمئن سرم رو تکون دادم و قبول کردم
اون هم بعد از حساب کردن تشکری کرد و از کافه خارج شد

***

-نمیخوای جواب اون تلفن بی صاحابو بدی؟پاره کرد خودشو از بس زنگ زد!

بعد از اون شب بی اراده کمی از همه اطرافیام فاصله گرفته بودم...از جمله سانی
دست خودم نبود،دیگه نمیتونستم مثل قبل باهاش گرم و صمیمی رفتار کنم،از رویارویی باهاش خجالت میکشیدم
دو دل بودم جواب تلفنش رو بدم یا نه که بالاخره با تموم شدن صدای زنگ پوفی کشیدم و بعد از سایلنت کردن گوشیم، اون رو به صفحه روی مبل و کنار خودم گذاشتم

EMOTIONAL BETRAYAL[TAEKOOK]Where stories live. Discover now