part 6

1.5K 198 77
                                    

با ترسی که یکباره کل وجودم رو فرا گرفته بود با عجله از روی تخت بلند شدم و همین باعث شد تا متوجه بشم هیچ لباسی به جز یه باکسر تنم نیست
چنگ محکمی به موهام زدم و سرم رو به دو طرف تکون دادم،یعنی بازم اون اتفاق تکرار شده بود؟
نه نه! نمیخوام! دوباره نه!
با عجله لباس هام رو از روی زمین برداشتم و بعد از پوشیدنشون از اتاق خارج شدم
با بیرون رفتن از اتاق با راهروی بزرگی روبرو شدم که توش تعداد زیادی در وجود داشت
با گرفتن نگاهم از اون سمت راهرو به طرف پله ها حرکت کردم،میخواستم به محض رسیدن به پایین پله ها به سمت در ورودی بدوم اما صدایی که شنیدم مانعم شد
صدای کلفت و اشنایی که درحال خوندن آوازی بود
بی اراده،جوری که انگار پاهام متعلق به من نباشن، شروع کردم به قدم زدن به سمت منبع اون صدا و تازه متوجه شدم که مسیری که دارم طی میکنم به آشپزخونه ختم میشه
با برخورد پام با گوشه میز و ایجاد صدای تقریبا بلندی شخصی که با ایستادن پشت گاز به ورودی آشپزخونه پشت کرده بود کمی تو جاش پرید و با عجله به سمتم چرخید

-اوه تویی؟بالاخره بیدار شدی؟

با دیدن اون چهره آشنا نفسی از سر آسودگی کشیدم و خیالم راحت شد

-تهیونگ هیونگ...

-اتفاقی افتاده؟

سرم رو به دو طرف تکون دادم و به سمت یکی از صندلی های پشت کانتر حرکت کردم و بعد از عقب کشیدنش روش نشستم

-ام هیونگ من چیزی از دیشب یادم نمیاد...اخرین چیزی که یادمه این بود که حالم بد شده بود و خودمو به دستشویی رسونده بودم اما...بعدش همه چیز خیلی مبهمه...اتفاقی دیشب افتاد؟چی شد که از اینجا سر در اوردم؟

با تک خنده‌ای بعد از پشتو رو کردن پنکیک توی ماهیتابه دوباره به سمتم برگشت

-پس معلوم شد که ظرفیت الکلت خیلی پایینه!

با خاروندن پشت سرم با خجالت کمی سرم رو پایین اوردم

-اره یجورایی...

-نگران نباش اتفاق خاصی نیوفتاده،دیشب تو حالت زیاد خوب نبود و بخاطر پیدا نکردن یونگی مجبور شدم خودم برسونمت اما بعدا مشخص شد کلیدی که تو داشتی مربوط به واحدتون نبود پس مجبور شدم بیارمت اینجا اما نگران نباش امروز صبح به برادرت خبر دادم

-ببخشید که به زحمت انداختمت هیونگ...

با صدای پایینی زمزمه کردم اما اون شنید

-اشکالی نداره ،اتفاقا دیشب خیلی بامزه شده بودی

سرخ شدن گونه هام رو احساس کردم و با پوشوندن چشمهام صدایی از سر اعتراض ایجاد کردم
با این کارم خنده ارومی کرد و بشقابی که شامل پنکیک بود رو به همراه یه لیوان آب پرتقال جلوم گذاشت

-اول اینو بخور، بعد از پر شدن معدت بهت مُسکن میدم،سرت درد میکنه، نه؟

سرم رو اروم تکون دادم و زیر لب تشکری کردم که در جوابم یه لبخند بزرگ تحویلم داد
***
-بازم ببخشید هیونگ که به زحمت انداختمت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 04, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

EMOTIONAL BETRAYAL[TAEKOOK]Where stories live. Discover now