part 2

1.9K 322 2
                                    

حتی بعد از ۳۰دقیقه که از خارج شدنشون از بیمارستان گذشته بود هر دو هنوز تو شوک بودن یونگی عکس سونوگرافی که جین بهشون داده بود توی دستش گرفته بود و نگاهش میکرد،جین گفته بود که بچشون یک ماهشه و تا اینجا هم وضع خوبی داره.
با رسیدن به خونه به رانندش دستور داد که برخلاف همیشه جلوی سنگفرش ها پیاده میشن اون ها رو تا در اصلی عمارتشون ببره تا به جیمینش فشار نیاد.بعد از پیاده شدن از ماشین با یک دست کمر جیمین وبا دست دیگش دستش و گرفت و کمکش کرد تا به اتاقشون بره و البته که غرغرهای جیمین و کلا نادیده گرفت اون باید از همین حالا از جیمین و کوچولوشون محافظت میکرد.
بعد از اینکه به جیمین کمک کرد تا لباساشو عوض کنه و توی تخت کمی دراز بکشه و استراحت کنه گوشیش و برداشت و دستور داد تا محافظای عمارت رو بیشتر کنن و بعد هم به خدمتکارا دستور داد که یکی از اتاقای طبقه پایین و براشون اماده کنن و وسایلشون و به اونجا انتقال بدن چون از این به بعد اونجا مستقر میشن تا جیمین مجبور نباشه این همه پله رو هر روز بالا و پایین کنه.
بعد از تموم شدن کاراش و اطمینان از اماده شدن اتاق جدیدشون که البته در سکوت مطلق انجام شد تا مزاحم خواب جیمین نشه،دوباره به اتاقشون برگشت تا جیمین رو بیدارکنه و با هم ناهار بخورن.
اروم لبه ی تخت نشست و به همسر کوچولوش که وسط تخت خوابیده بود و دور تا دورش بالش چیده شده بود تا غلت نزنه و از تخت نیفته،خیره شد. اروم با انگشت اشاره گونشو ناز کرد تا بیدارش کنه
-جیمی من...هانی...بیدار شو عزیز دلم...باید یه چیزی بخوری....جیمی....
جیمین اروم لای پلکاشو باز کرد و با گیجی پلک زد بعد از چند لحظه با گیجی سر جاش نشست و به یونگی نگاه کرد
+چند ساعت خوابیدم؟
-۲ساعت...دیگه وقت ناهاره عزیزم بلند شو وگرنه ضعف میکنی
+باشه
__________________________________

جیمین شب بعد از صرف شام از جاش بلند شد و خواست به سمت اتاقشون بره که دستایی از پشت بغلش کردن و اروم و با احتیاط به سمت اتاقی که گوشه سالن بود کشیدنش
+یونگی؟
-جانم؟
+کجا داریم میریم؟
-اتاق جدیدمون
+چیییی؟ چرااااا؟ من اتاقمون و دوست داشتمممم
-فعلا بیا لباسات رو عوض کن با هم حرف میزنیم باشه؟
جیمین رو روی تخت نشوند و خودش سمت کمد اتاق رفت و لباس خواب راحتی رو براش پیدا کرد.بعد از اینکه لباسای خودش و جیمین رو عوض کرد هر دو روی تخت دراز کشیدن و یونگی،جیمین رو از پشت بغل کرد و با دستاش شکمش و نوازش کرد
-اتاق جدیدمون رو دوست داری؟
+اوهوم...ولی چرا اتاقمون و عوض کردی؟
-بهتره زیاد از پله بالا پایین نری این اتاق برات بهتره
+ولی لازم نبود
یونگی بوسه ای به پشت گردن جیمین زد و همونجارو اروم مکید و دوباره فاصله گرفت
-لازم بود عزیزم...تو دار بهم یه بچه میدی...یه بچه که از هر دومونه و من بی نهایت از این بابت ازت ممنونم و ...تنها کاری که ازم بر میار اینه که چیزایی که برای شما دو تا لازمه فراهم کنم
جیمین با لبخند چشماشو بست و بیشتر توی اغوش یونگی فرو رفت و اروم زمزمه کرد
+ممنونم یونگیا...
___________________

۲ماه بعد(ماه سوم بارداری)
+نه...نمی خوام...حتی قیافشم حالم و بهم میزنه..نمی خورم
یونگی دوباره قاشق رو به جیمین نزدیک کرد که جیمین با چرخوندن سرش مانع از رسیدن قاشق به لبهاش شد
-عزیزم...خواهش میکنم...این برات خوبه...فقط یکم
+نه نمی تونم
و به محض اینکه بوی غذا به مشامش رسید حس کرد تمام محتویات معدش به سمت بالا حرکت کردن و به سرعت به سمت دستشویی دوید. یونگی بلافاصله دنبالش رفت و با دیدن جیمین که خم شده و به شدت عق میزنه کنارش نشست و به ارومی کمرش و ماساژ داد.بالاخره بعد از۵دقیقه جیمین کمی اروم گرفت
-بهتری؟
+اوهوم
از دستشویی که خارج شدن یونگی دوباره شروع کرد
-بیا بریم یکم غذا بخور
+نمیتونم یونگی لطفااااا
یونگی عصبی از وضعیت عشقش بی اختیار داد زد
-یعنی چی؟تو نمی خوری پس اون بچه چی؟ اون گشنش نمیشه؟مسخره بازی رو تمومش کن جیمین

جیمین با چشمای اشکی تو صورت یونگی فریاد زد

+ازت متنفرم که سرم دادمیزنی...دیگه دوست ندارم
و بعد سمت اتاقشون رفت و بعد از بستن در قفلش کرد
یونگی بلافاصله سمت در رفت و سعی کرد بازش کنه
-جیمین...در و باز کن...عزیزم؟..معذرت میخوام باشه؟...اشتباه کردم...من و از خودت دور نکن جیمین...لطفا در و باز کن...
صدای هق هقای جیمین بلند تر از قبل به گوش یونگی رسید
+نمی...نمی خوام...برو....
-جیمینم...ببخشید باشه؟...غلط کردم فقط در و باز کن...اصلا هر کاری تو بگی میکنم خوبه؟
+قول؟
-قول میدم عزیزم
بعد از چند دقیقه جیمین اروم در و باز کرد و با چشمای اشکی به یونگی نگاه کرد
+فردا بریم بیرون باشه؟(فین فین)
یونگی بعد از دیدن این صحنه بی مکث جلو رفت و لبهای همسرش رو بوسید
-باشه نفسم
_____________________

۶ماه بعد(ماه اخر بارداری)
+اهههه....درد داره
-کجات درد میکنه عزیزم؟
+کمرم و لگنم....حتی نمیتونم دراز بکشم
یونگی با دلسوزی نگاهی به جیمین انداخت. کمی از کرمی که جین برای مواقع درد جیمین تجویز کرده بود روی دستش ریخت و اروم کمر و لگن جیمین رو ماساژ داد.جیمین از ماه ۴بارداریش به طرز عجیبی زیباتر شده بود...گونه هاش همیشه به رنگ گلبرگ های رز بودن و لبهاش بیرحمانه با رنگ خون رقابت میکردن...کمی تپل تر شده بود و چشماش انگار روشن تر و براق تر شده بودن و بدنش همیشه بوی دشت گلهای وحشی رو میدادن...با اینحال دردهاش هم بیشتر شده بودن به طوری که از ماه۸بارداریش کمر دردهای وحشتناکی رو حس میکرد...حتی وقتایی که پسر کوچولوشون حرکت میکرد و لگد میزد....و متاسفانه وقتایی که یونگی پیش جیمین بود کوچولوشون هیجان زده میشد و بیشتر حرکت میکرد جوری که یونگی وقتی دستاشو روی شکم جیمین میذاشت حرکتاشو حس میکرد و مساما جیمین اینجور مواقع کم نمی اورد و تا میتونست سر پسر کوچولوش غر میزد اگه اونیکی باباشو بیشتر دوست داشته باشه باهاش قهر میکنه

My dear one(yoonmin Ver)Where stories live. Discover now