part 3

1.9K 308 13
                                    

هر روز وقتی  جیمین روی تخت مینشست و کتاب میخوند یونگی هم از موقعیت استفاده میکرد و لباس جیمین رو از شکمش بالا میزد و سعی میکرد از نزدیکترین فاصله ی ممکن با پسر شیطونش حرف بزنه و نوازشش کنه و ببوستش.
جیمین هم هر از گاهی وقتی بیکار میشد به اتاق پسرشون میرفت و لباساش رو تا میکرد و میبوسید تا جایی که یونگی حس میکرد اتاق بوی جیمین رو گرفته و چی بهتر از این؟
حتی وقتی داشتن برای بچشون وسایل اتاقش رو میخریدن جیمین بیشتر برای عروسکا ذوق میکرد و حتی چند تا عروسک برای خودش خرید!
جیمینش هنوز خیلی کوچولو و زیبا بود با این حال برای خوشحالی اون داشت این همه درد میکشید و بچه ای براش به دنیا میاورد.
بعد از چند دقیقه ماساژ بالاخره نفسای جیمین ارومتر شده بودن و حالا بدون درد توی بغل یونگی جمع شده بود.
یونگی بوسه ای به موهای خوش عطر جیمین زد

-دیگه درد نداری؟
+نه...خوبم
-پاپات برای ۷ام همین ماه برات تاریخ زایمان مشخص کرده
+یونگیااااااا....من میترسم
-چرا فرشته کوچولوی من؟
+اگه...اگه یوقت بمیرم چی؟....اونوقت دیگه پیشتون نیستم تا ازتون مراقبت کنم....وای یونگی...تو میتونی از پس بزرگ کردن یه بچه بر بیای؟....اگه بچم نبودن من رو حس کنه و افسردگی بگیره چی؟....
-جیمییییین!....خواهش میکنم تمومش کن...این حرفا چیه اخه؟...مگه هر کی بچه به دنیا میاره میمیره؟تو تموم زندگی منی...من از دستت نمیدم

جیمین نفس عمیقی از عطر تن یونگی کشید و با ارامش چشماشو بست

+اوممممم......چقدر خوبه که من شما دوتا رو دارم

یونگی لبخندی زد و کمی بیشتر جیمین رو تو بغلش کشید

-فردا باید بریم بیمارستان تا بستری بشی....تمام وسایلای تو و کوچولومون رو حاضر کردم
+کی این کار رو کردی؟
-وقتی نفسم خواب بود
جیمین ریز ریز خندید و کمی خودش و توی بغل یونگی بالا کشید و لباشو بوسید
+دوستت دارم
-ولی من عاشقتم
_________________

+نمیخواااااممممم...پاپاااااا...دستت و بکش عقبببب

×لج نکن ببینم...‌گمشو برو بیرون...بزار چندساعت با نَوَم خوش بگذرونم

+نمی خوام برم بیرون اِاِاِاِ.....ولم کن ددی...یااااا اینجا چخبره اخهههه؟؟؟؟

=بیا برو بیرون جیمینن...به نفعته جین عصبانی نشه

+اخه...شما میتونید از پس سون وو بربیاید؟...اون فقط۴ماهشه
×خفه شو جیمین...کمتر چرت و پرت بگو....من همسن تو که بودم،تو دوسالت بود تازه دانشگاهم میرفتم.... اونوقت توی این سن از پس یه بچه ی ۴ ماهه هم برنمیام؟؟؟

=خوب دیگه جیمین برو و یکم با یونگی خوش بگذرون ما هم مواظب سون وو هستیم
جیمین برای اخرین بار جلو اومد و لپای نرم پسرش رو بوسید و بالاخره تسلیم شد
+باشه پس اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزنید
=×باشه.....برو دیگهههههه
جیمین با لبای اویزون به پدراش نگاه کرد از وقتی سون وو به دنیا اومده بود اونا تمام عشق و محبتشون رو به پاش میریختن و الان جیمین حس کمبود محبت داشت
+باشه...رفتم دیگه....خدافظ
از اتاق بیرون رفت و بعد از پوشیدن کفشاش از خونه خارج شد و به سمت ماشین یونگی رفت با باز کردن در ماشین یونگی رو دید که با یه لبخند مهربون بهش نگاه میکنه
-بالاخره راضی شدی ‌...
+راه بیفت مین یونگی کمتر حرف بزن
-چچشششممم....هر چی عزیز دلم بگه..
+حالا کجا میریم؟
-هتل؟
+وات؟منو از خونه و زندگی و پسرم جدا کردی که منو ببری هتل؟؟؟!
-نه عزیزم میخوام یکم خلوت کنیم!
جیمین با چشمای عصبی به سمت یونگی برگشت و داد زد
+بگو میخوای به فاکم بدیییی!!!!
-دقیقا فقط من مودبانه ترشو گفتم ...
+مین یونگیییییییی

پایان

My dear one(yoonmin Ver)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon