روز بعد هوسوک نمیتونست اروم بگیره.
مهم نبود که چقدر تلاش کرد تا روی کلاسش تمرکز کنه،دوباره دوباره حواسش پرت یونگی میشد،صدای بم پسر بزرگتر توی سرش پلی میشد و هروقت که چشماش میبست صورت پسر بزرگتر میدید.
الان چند وقتی بود که روی یونگی کراش داشت،ولی دیدن اون پسر توی قرار شنبه شون باعث شده بود تمرکز کردن براش خیلی سخت بشه.
اون یه نفش عمیق کشید وقتی که کلاسش بالاخره تموم شد،یادداشت ها و جامدادیش گذاشت توی کیفش و با دو از کلاس خارج شد.
وقتی که از ساختمون خارج شد یه صورت اشنا رو دید که به ورودی تکیه داده بود،دست هاش روی سینه قفل کرده بود و با پاش به سنگ های روی زمین ضربه میزد.
این کمکی به هوسوک نمیکرد ولی باعث شد وقتی به سمت پسر بزرگتر میرفت لبخند بزنه.
با دست چپش موهاش درست کرد و با دست راستش بند کوله شو نگه داشت.
روبهرو یونگی وایستاد و اون بالاخره سرش بالا گرفت و بهش نگاه کرد،به سرعت یه لبخند روی صورتش شکل گرفت.
+هی،هوبی.!
یه حس گرم از قلبش به تمام بدنش پخش شد،باعث شد صورتش قرمز شه وقتی که اون یکی پسر اسمش صدا کرد.
_سلام،یونگی.
اون نتونست لبخند بزرگش یا خوشحالی توی صداش مخفی کنه.
پسر بزرگتر هم بهش لبخند زد،یه لبخند کیوت ادامسی که باعث شد هوسوک کاملا ذوب بشه.
اون فکر کرد چی میشه اگه لپ های اون پسر بکشه(یعنی همونقدر که بنظر میان نرم هستن؟
هوسوک بسرعت افکارش کنار زد)
میترسید که اگه این کار نکنه شاید واقعا لپ های یونگی بکشه.
+ما میتونیم بریم خونه من.
یونگی پیشنهاد داد و همونجور که قدم زنان از کالج دور میشدن لبخند زد.
هوسوک یه جای دیگه رو نگاه کرد تا بتونه قرمز شدن گونه ها و دماغش مخفی کنه.
_اره!
اون خیلی مشتاقانه و هیجان زده جواب داد،به یونگی نگاه کرد و دید که اون پسر بطرز تعجب اوری یه لبخند ادامسی بزرگ دیگه زده.
اون تقریبا زمزمه کرد.
_مممن....منظورم اینه که حتما، میتونیم اون کار انجام بدیم.کاملا مطمئن بود که الان مثل یه گوجه فرنگی قرمز شده.
یونگی یه لبخند کوچیک زد.
+پس بزن بریم.
وقتی اونا به خونه پسر بزرگ تر رسیدن هوسوک یچیزی درمورد مارها و این که چرا ازشون بدش میاد گفت،که باعث خنده یونگی شد.
+خب،پس
یونگی همونجوری که در اپارتمان باز میکرد گفت.
+به دنیای کوچیک من خوش اومدی.
اپارتمان یونگی کوچیک و جمع و جور بود،نه بهم ریخته بود و نه کاملا مرتب.
بعد از این که کفش ها و ژاکت هاشون در اوردن یونگی بهش اتاق خواب نشون داد و گفت میتونه روی تخت بشینه.
زمان بسرعت گذشت وقتی اونا درحال صحبت کردن و خندیدن بودن.
یونگی پیتزا سفارش داد و همزمان با خوردنش اهنگ گوش میدادن و در مورد خواننده های هیپ هاپی مورد علاقشون صحبت کردن.هوسوک فهمید که پسر بزرگتر هم سلیقه مشابهی توی اهنگ داره.
یجورایی الان داشتن شراب قرمزی که یونگی توی یکی از کابینت های اشپزخونه پیدا کرده بود میخوردن،و با این واقعیت که اونا داشتن فست فود میخوردن اون نوشیدنی زیادی تخیلی بود برای غذاشون.
هوسوک پایین تخت نشسته بود و بهش تکیه کرده بود و یونگی بین پاهاش لم داده بودو سرش روی سینه هوسوک بود.
جفتشون مست بودن،چشماشون خمار بود و گیج بودن.
+میدونی چیه هوبی؟
یونگی گفت و یه "هوووم؟"بعنوان جواب گرفت.
+من همیشه ازت خوشم میومد.
چرخید و به هوسوک نگاه کرد که حالا گونه هاش قرمز شده بودن.
_مزخرف گفتن تموم کن.
یونگی بشدت سرش تکون داد و صورت هوسوک با دستاش گرفت،به این که چقد لباش کیوت بودن وقتی که بهم فشارشون میداد خندید.
+دارم راستش میگم.قسم میخورم!
دستش پشت گردن هوسوک گزاشت و بهش نزدیک تر شد.
هوسوک لرزید وقتی که فهمید یونگی چقد بهش نزدیک شده،قلبش تند تر توی سینه اش تپید.
_تو...تو ازم خوشت میاد؟
یونگی تایید کرد
+واقعا خوشم میاد.
برای چند لحظه به صورت هوسوک نگاه کرد و
+خدایا....تو خیلی زیبایی.
اون نزدیک تر شد و هوسوک میتونست نفس های داغش رو لب هاش حس کنه.
(اون میخواد من ببوسه)
ولی قبل از این که یونگی بتونه لب هاشون روی هم بزاره به نرمی اون به عقب هل داد.
اره اون مست بود،ولی نه اونقد مست.
یونگی با گیجی نگاهش کردو با احتیاط پرسید.
+مشکل چیه؟
هوسوک یه لبخند خسته بهش زد.
_تو بعدا از این پشیمون میشی،تو مستی.
یونگی سرش تکون داد و سعی کرد دوباره بهش نزدیک بشه ولی اون بازم پسش زد.
هوسوک روی پاهاش ایستاد و کفش هاشو پوشید.
یونگی با ناباوری بهش خیره شده بود.
_اوه و یونگی!
یه لبخند روی صورتش شکل گرفت.
_منم ازت خوشم میاد.
___________________________________________۱پیام جدید
از طرف:هوبی~هی یونگی ممنون برای امروز!
واقعا از گذروندن زمان باهات لذت بردم.
ارزو میکنم بزودی بازم بتونیم همو ببینیم.
[10آپریل،11:11]یادداشت مترجم:
میگم بچه ها با اپدیت های زیاد توی یروز مشکل دارید؟😅
چون برق که قطع میشه همه کارای منم ول معطل میشن.و فقط میتونم به ترجمه برسم،پس ممکنه اصلا بتونم تو اون دوساعت مثلا ۵ تا چپتر تموم کنم .
پس بهم بگید میخواید همشون باهم براتون بزارم یا کم کم مثلا روزی دوتا چپتر؟😁👀
YOU ARE READING
11:11 pm>>>sope
Fanfictionداستان از جایی شروع میشه که یونگی هر شب ساعت ۱۱:۱۱ از یه شماره ناشناس پیام دریافت میکنه ؛)