دست های یونگی همونطور که به سمت اتاقی که بهش گفته بودن میتونه هوسوک توش پیدا کنه میرفت میلرزید.
گلوش خشک شده بود،و یجورایی هم احساس گرما میکرد و هم سرما.
چی میشه اگه تهیونگ درست گفته باشه؟
چی میشخ اگه واقعا رفتن به ملاقات هوسوک ایده خوبی نبوده باشه؟
قبل از این که اراده اش متزلزل بشه سرش تکون دادو این ایده هارو دور کرد.
اون کل شب به این فکر کرده بود و به این نتیجه رسید که اون باید هوسوک ببینه،مهم نیست چی پیش میاد.
اون باید مطمئن شه که هوسوک زنده است.
وگرنه،اون نمیتونی با وجود این نگرانی دائمی در باره پسر کوچیک تر زندگی کنه.
دستیگره در دربرابر دمای دستاش مثل یه تیکه یخ بود،دستش گزاشت روش و چند تا نفس عمیق کشید تا خودش اروم کنه و جلوی فروپاشیش بگیره.
دست دیگش رو مشت کرد و اروم اورد بالا و چندتا ضربه سریع به در زد.
همونجور که منتظر جواب بود،نفسش حبس کرد و کوبیدن محکم قلبش توی سینش حس کرد.
خیلی طول نکشید که یه صدای ارومی گفت:
_بفرمایید.
در باز کرد،اول فقط خیلی کم لای در باز کرد و به داخل اتاق نگاه کرد.
چشماش هوسوک پیدا کردن و یونگی تقریبا بخاطر شک از هم پاشید وقتی باند دور سر هوسوک دید.
پسر دیگه حرفی نزد وقتی یونگی بالاخره کاملا وارد اتاق شد و در بست.
اون هیچی نگفت وقتی یونگی به ارومی نزدیکش شد.
حتی وقتی یونگی کنار تختش ایستاد و با یه نگاه پر از درد و عذاب وجدان بهش نگاه کردم چیزی نگفت.
اون فقط بهش نگاه کرد با یه مخلوطی از گیجی و کنجکاوی.
یونگی با لحن نگرانی پرسید.
+هوسوک حالت چطوره؟_خب،همه جام درد میکنه ولی....من زنده ام،پس یعنی همه چیز مرتبه نه؟
اون شونه ای بالا انداخت ولی یچیزی توی حالتی که به یونگی نگاه میکرد بود که باعث معذب شدنش میشد.
+خدایا من خیلی دل تنگت شده بودم .....من خیلی...
هوسوک دستش بلند کرد و صحبت کردن یونگی متوقف کرد.
یونگی سکوت کرد و منتظر شد تا پسر جوون تر چیزی بگه.
و به ارومی هیجان و امید داشتن تو سرش جای ترس و وحشت که در حال شکنجه اش بودن میگرفتن.
نگاه نزدیک تری به پسر جوون تر انداخت و با وجود زخم های زیادی که رو صورتش بود و کبودی هایی که همه جا بودن از نظر یونگی به طرز نفس گیری زیبا بود.
با وجود این که یونگی ادم واقع گرایی بود و همیشه همه اتفاق های ممکن رو در نظر میگرفت تا در نهایت از اتفاقی که میوفته نا امید نشه.
هیچ راهی نبود که خودشو برای دردی که بهش منتقل شد وقتی که هوسوک بالاخره صحبت کرد اماده کنه.
اون هیچوقت فکر نمیکرد که فقط یه جمله باعث بشه که قلبش اینجوری بشکنه و چشماش پر اشک بشه اونم وقتی که با هوسوکه با سان شاینش.کسی که اون تو یه مدت زمان خیلی کمی کاملا عاشق و وابستش شده بود.
حس الانش مثل این بود که یهو از نا کجا اباد یه گودال زیر پاش بوجود اومده و اونوداره بینهایت بار سقوط میکنه.
حس میکرد سنه اش سوراخ شده و باد سرد نفسش گرفته.
نا امیدی.درد.غم._متاسفم،ولی من شمارو نمیشناسم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
11:11 pm>>>sope
Fanficداستان از جایی شروع میشه که یونگی هر شب ساعت ۱۱:۱۱ از یه شماره ناشناس پیام دریافت میکنه ؛)