هوسوک همونطور که منتظر یونگی بود که برسه با استرس با درز لباسش بازی میکرد و لبش گاز میگرفت.
با توجه به این که اوایل آپریل بود هوا افتابی و گرم بود و نسیم خنک به صورتش میخورد و بوی بهار با خودش داشت که باعث بوجود اومدن یه لبخند سبک رو صورتش شد.
همونطور که بی طاقت تر میشد ساعت چک کرد.
یونگی همین الانشم ده دیقه دیر کرده بود و هوسوک نگران بود که شاید اون تصمیمش عوض کرده.
اون خودش نیم ساعت زودتر رسیده بود به کافه و از اون موقع تا الان بیرون کنار ورودی منتظر وایساده بود.
میخواست بهش زنگ بزنه که دیدش.
قلبش یه ضربان جا انداخت قبل از این که شروع کنه با سرعت دو برابر بتپه،لباس ها و موهاش با دستی لرزون درست کرد.
نمیدونست چه ریکشنی نشون بده یا چی بگه وقتی که یونگی دقیقا جلوشه،کمتر از یه متر فاصله داشتن،و خدایا،اون اینقدر زیبا بود که هوسوک یادش رفت نفس بکشه.
پسر بزرگ تر یه هودی سیاه پوشیده بود، و دستاش توی جیب های جین پاره اش بود و موهاش یکم بهم ریخته بود.
+هی هوسوک
بالاخره یونگی شروع کرد.
_هی
پسر جوونتر با مِن مِن جواب داد.
اون بهش یه لبخند خسته زد.
+بیا بریم داخل،میشه؟
_حتما
به محض ورودشون با بوی قهوه و کیک و شیرینی احاطه شدن.
اونا پشت یه میز کوچیک،گرد درست کنار پنجره نشستن.
هوسوک مطمئن نبود که باید چی بگه یا چجوری رفتار کنه ،پس داشت با انگشتاش بازی میکرد.
هیچ کدومشون هیچی نگفتن تا موقعی که یونگی منو رو به پسر جوون تر داد.
هوسوک قبل از این که بخواد تصمیم بگیره چی بنوشه یه لبخند خجالت زده به یونگی زد.
یه پیشخدمت اومد بالاسرشون و هوسوک فکر کرد که اون دختر زیباست،خوش اندام،لب های پر،چشم های درشت قهوه ای یه دماغ کیوت و یه لبخند دوستانه.
همینجور که با خودکارش به دفتر چه اش ضربه میزد پرسید.
÷شما پسرا چی میخواید بنوشید؟
_یه هات چاکلت لطفا.
گفت و دعا کرد که یونگی فکر نکنه اون خیلی بچه است چون قهوه نمیخوره.
ولی اون فقط یه لبخند زد و خودشم یه هات چاکلت سفارش داد.
سوپرایز،هوسوک بهش نگاه کرد.
پیشخدمت سفارششون توی دفترچه اش یادداشت کرد .
÷خیله خوب پس من براتون دوتا لیوان هات چاکلت میارم.
اون سفارششون تکرار کرد،قبل از این که یه چشمک به یونگی بزنه،بچرخه و برگرده پشت کانتر،و هوسوک در سکوت رها کنه.
پسر بزرگتر فقط چشماش چرخوند،کاملا بی علاقه.
+خب...حالت چطوره؟
اون همونجور که انگشتاش بین موهای سیاهش میکشید پرسید و باعث شد هوسوک به این فکر کنه که ایا اونا همونقدر که بنظر میرسن نرمن؟
با مِن مِن جواب داد
_من خوبم.تو چی؟
اون یه لبخند ساده قبل از لبخند اجباریش زد.
+منم خوبم
پسر جوون تر ابروش هاش بالا برد واقعا حرف یونگی باور نکرده بود.
+بهر حال
سعی کرد حواس هوسوک از سئوالی که پرسیده بود پرت کنه.
+من بابت اتفاقی که پنجشنبه افتاد متاسفم..اصلا منظورم اون نبود.من...من نمیخواستم بهت اسیب بزنم.من خودخواه بودم.نباید اون کار میکردم.من...
هوسوک متوقفش کرد.
_یونگی اروم باش.یه نفس بکش.بعد دوباره حرف بزن.اروم.و همه چیز رو از اول بهم بگو.
پسر بزرگ تر تایید کرد و یه نفس عمیق کشید.
+خب اون دختری که باهاش قرار میزارم_اسمش ایوون جی_وقتی داشتم نگات میکردم مچم گرفت.چیز بدی نیست،معمولا...ولی...میدونی؟...خب...من گی ام و دوستام بشدت هموفوبیکن پس خبر ندارن،خدایا.الان حس میکنم یه احمقم.
اون ساکت شد تا افکارش مرتب کنه و هوسوک سعی میکرد پوزخندی که داشت رو صورتش شکل میگرفت جمع کنه.قلبش تند میزد و گونه هاش به ارومی صورتی شدن.
+بهرحال،منظورم اینه که.
من واقعا تورو نمیشناسم ولی........ تو نظرم جلب کردی.
گوش کن من درک نمیکنم که چرا این قدر نگرانمی ولی ازت ممنونم.
من ممکنه سرد و بی عاطفه بنظر برسم ولی اینجوری نیستم.
من فقط نمیدونم چجوری ریکشن نشون بدم.
و اون پنجشنبه..........من ترسیدم که شاید اون فهمیده باشه که من از پسرا خوشم میاد،پس اون چیزا رو گفتم.
واقعا منظورم اون نبود.
با اضطراب لبش گاز گرفت و گفت
_پس از من متنفر نیستی؟
سئوال هوسوک باعث شد یونگی سرش تکون بده و بگه
+نه.اگه چیزیم باشه،من واقعا ازت خوشم میاد
پسر بزرگتر اخر جملش همونجوری که به دستاش نگاه میکرد زمزمه کرد.
صورت هوسوک با ناباوری پوشیده شد و گونه هاش قرمز تر از قبل شدن.
_وا...واقعا؟
یونگی با گونه ها و دماغی که از خجالت قرمز شده بود و بشدت کیوتش کرده بود،تایید کرد.
همون موقع پیشخدمت ظاهر شد و یه لیوان هات چاکلت جلوی هر کدوم از پسرا گذاشت.
ولی به سرعت نرفت؛به جاش یه یادداشت روی میز گذاشت و قبل از این که بِرِه به یونگی چشمک زد.
یونگی همونجور که به شماره رو کاغذ نگاه میکرد اخم کرد.
+اون واقعا......
بعدش گوشیش از جیبش در اورد یه شماره گرفت و گوشی گرفت کنار گوشش.
چند ثانیه بعد یه صدای زنگ توی کافه پیچید که هوسوک متوجه شد مال همون پیشخدمت.
چشمای اون دختر یونگی دیدن قبل از این که جواب گوشیش بده.
+سلام!اره متاسفم که نا امیدت میکنم ولی من گی ام.
اون بدون مکث به دختر گفت و هوسوک سعی میکرد جلوی خودش بگیره تا مثل دیوونه ها نخنده.
صورت دختره کاملا نا امیدی رو نشون میداد و این باعث شد هوسوک بالاخره بخنده.
یونگی تماس با یه
+روز خوبی داشته باشید
تموم کرد و بعد گوشیش برگردوند تو جیبش.
هوسوک همونجور که داشت میخندید گفت
_خیله خب
_اون عالی بود.
___________________________________________
۱پیام جدید
از طرف:شماره ناشناسیونگی عزیز واقعا ممنون برای امروز.
واقعا از وقت گذروندن باهات لذت بردم.
ارزو میکنم بعضی وقتا این کار تکرار کنیم.
[8آپریل،11:11]به:شماره ناشناس
از طرف:یونگیحتما این کار میکنیم.
شب خوبی داشته باشی هوسوک.ایا میخواهید این شماره را در مخاطبینتان ذخیره کنید؟
[خیر/بله]
شماره ناشناس 》》》هوبی~
KAMU SEDANG MEMBACA
11:11 pm>>>sope
Fiksi Penggemarداستان از جایی شروع میشه که یونگی هر شب ساعت ۱۱:۱۱ از یه شماره ناشناس پیام دریافت میکنه ؛)