سریع لپ تاپو بستم و کولم رو روی دوشم انداختم، ۵ مین وقت داشتم ساختمانو ترک کنم، به محض رسیدن به در متوجه شدم یکی به زور سعی داره وارد بشه، ضربان قلبم اوج گرفته بود، از چشمی چک کردم و تهیونگ و یونگی رو دیدم، باورم نمیشد لو رفته باشم، اگه وارد میشدن کارم برای همیشه تموم بود، سمت پنجره ها رفتم و با دیدن اون ارتفاع زیاد آه از نهادم بلند شد باید جونمو نجات میدادم اما هیچ راهی برای اینکار نداشتم، یونگی داشت رمز درو هک میکرد و میدونستم تا کمتر از ۳۰ ثانیه دیگه توی خونن و احتمالا به مسخره ترین شکل کارم تمومه! از فرصت باقی مونده استفاده کردم و به جیمین زنگ زدم تا حرفای اخرمو بزنم
جیمین: ۳ دقیقس دیر کردی جین داری چه غلطی میکنی! هیچ معلوم هست...
نزاشتم ادامه بده
_هیس گوش بده! زود تر برو پسر! تموم اطلاعاتو برات میفرستم اما بعد از دریافتشون تا میتونی از این جا دور شو و پشت سرتم نگاه نکن و منتظرم نمون
: نگو که پیدات کردن؟! من جواب بقیه رو چی بدم؟ نمیتونم بزارم...
_عصبیم نکن و بچه بازی در نیار وقت زیادی ندارم، همین الان پشت درن! فقط برو و اطلاعاتو به نامجون برسون و نگران من نباش!
نزاشتم ادامه بده، لپ تاپو باز کردم و اطلاعاتو براش ایمیل کردم و بعدش هاردو توی شومینه انداختم، بالاخره در با صدای وحشتناکی باز شد، با سرعت سمت پنجره دویدم و نصف بدنمو ازش خارج کردم اما تهیونگ زود تر از شوگا بهم رسید و اسلحشو به سمتم گرفت
تهیونگ: تکون نخور عوضی!
توی چهرش چیزی نفرت به خودم نمی دیدم
حالا شوگاهم با چشمای به خون نشسته بهش ملحق شد و اسلحشو سمتم گرفت، بدم سرد شده بود و عرق سردی از روی پیشونیم سر خورد
پوزخند زدم، شاید امروز روز آخر عمر من بود ولی حداقل مطمئن بودم بدون من نامجون و جیمین میتونن با اون اطلاعات کل اون شرکت و آدماش رو برای همیشه نابود کنن!
یونگی: جین عوضی! همش بهت مشکوک بودم، از همون اول که وارد شرکت پدرم شدی، از همون اول که توی دانشگاه خودتو دوست تهیونگ معرفی کردی و بهش نزدیک شدی و مظلوم بازی در آوردی باید میدونستم چه آدمی هستی!
تهیونگ: ازت متنفرم لیاقتت مرگه! فقط بهم بگو چرا جین؟ چرا از اعتمادم سو استفاده کردی پست فطرت!!!
صداش درد داشت،دیدن ته توی اون وضعیت برام سخت بود، من هنوزم دوسش داشتم و میدونستم اونم هنوزم با وجود خیانتم همین حس رو بهم داره اما منم راه و انتخابی نداشتم از اول راه من و اون از هم جدا بود، منی که از همون اول هدفم نقش بازی کردن و نابودی اونا بود پس حالا باید عوضی بودن خودم رو ثابت میکردم تا آخرین شعله های امیدو توی قلبش خاموش کنم
جین: واااو خیلی احساسی شد که! لعنتیا شما خودتون احمق و فاسد بودین حالا طلبکارم هستین، توی تجارت کثیفتون هر گندکاری دیده میشد و منم کار درستو انجام دادم حقتون بدتر از اینا بود....
با تیری که به پام برخورد کرد چشمام از درد بسته شدند و فریادی کشیدم
تهیونگ: اگه میخوای دومی رو به قلبت نزنم مثل بچه ی آدم بیا داخل و خفه شو
یونگی: دیوونه شدی ته! رئیس گفت زنده میخوادش
اونا حقی برای انتخاب مرگ یا زندگی من نداشتن، سعی کردم جوری که متوجه نشن طنابی که توی کولم بود رو به میله ی پنجره گره بزنم، نصف بدنم بیرون بود و حرکات ریز و سریعم دیده نمیشد، باید از تنها شانسم قبل از مردن استفاده میکردم، پام خونریزی شدیدی داشت ولی کی ثانیه های قبل از مرگ به درد و خونریزی یه گلوله سربی اهمیت میداد؟!
شوگا: تا ده میشمارم...۱،۲
_تهیونگ!
دلم میخواست جملات اخرمو صادقانه بهش بزنم
ته: به نفعته مثل آدم بیای داخل وگرنه قول نمیدم به دستور رئیس اهمیت بدم و زندت بزارم
شوگا: ۶...۷
_مرگ ترسناک نیست پسر! اما عروسک خیمه شب بازی بودن، مثل عوضیا رفتار کردن و آدم کش قدرتمندا بودن خیلی ترسناکه! خودتو نجات بده! فرار کن ته ته، نمیخوام اتفاقی برات بیوفته احمق، تو مثل اونا نیستی ، هیچوقت نبودی فقط نقاب تظاهر زدی، اون ماسکو درش بیار و فرار کن!
شوگا: ۱۰
اسلحشو آماده ی شلیک کرد، دیگه به چشمای پر تنفر و بهت زده ی تهیونگ توجهی نکردم و پایین پریدم
با نزدیک شدن به طبقه ی اول با پا به شیشه ی یکی از پنجره ها کوبیدم و خودم رو توی اون خونه انداختم، به سرعت طنابو باز کردم و با دقت اطرافم رو نگاه کردم خوشبختانه وارد مکان متروکه ای شده بودم، باورم نمیشد هنوز زندم اما وقتی برای خوشحالی نداشتم سریع پامو با باند محکمی بستم، به صداها دقت کردم اون پایین پر از آدمای اونا بود پس باید سریع لباسامو عوض میکردم و با بیشترین سرعت تغییر چهره میدادم.
به خودم توی آینه ی قدیمی اون خونه نگاه کردم، یه پیرمرد با لباسای پایین شهری! اسلحه و تلفنمو از توی کوله در آوردم چون دیگه به بقیه ی چیزا دیگه احتیاجی نداشتم پس همونجا رهاشون کردم، لنگ لنگون از خونه بیرون اومدم، صداشون به وضوح از طبقه ی پایین میومد و باعث میشد بیشتر به این پی ببرم شانسی برای فرار ندارم و باختم، اما من تسلیم نمیشدم، سوکجین همیشه تا لحظه ی آخر تلاش میکرد چون از باخت متنفر بود!
_کل ساختمانو بگردید نزارید فرار کنه!!!
توی همون طبقه با شنیدن سر و صدای بیرون، پیرمردی با عصبانیت از خونش بیرون اومد، تنها چیزی که توجهم رو جلب کرد عصایی بود که توی دستای لرزونش قرار داشت ، هم برای تکمیل استایلم خوب بود هم برای تکیه دادن بهش برای درد پام پس با نگاه ترسناکی به سمتش رفتم و توی یه حرکت عصاشو گرفتم و باعث شدم تعادلشو از دست بده و روی زمین بیوفته
_چیکار میکنی مرتیکه!
بی توجه بهش از پله ها پایین رفتم و بدون اینکه با کسی رو به رو بشم به پارکینگ رسیدم، تعداد افرادشون کم بود برای همین توی طبقه های پخش شده بودند و احتمال کمی بود که توی راه پله ای که به طبقه اول میرسید باهاشون رو به رو بشم، البته نمیتونستم منکر شانس خوبم بشم
برعکس چیزی که تصور میکردم آخر پارکینگ کلی ماشین و مأمور بود و یقینا به من حتی با وجود گریمم شک میکردن چون حالا تهیونگم کنارشون ایستاده بود و با دقت به مردم متعجب ساختمان نگاه میکرد و عصبانی تر از همیشه بود
_هی پدربزرگ میشه بری کنار!
با صدای پسر بچه ای که با اسلحه ی اسباب بازی کنارم ایستاده بود به خودم اومدم
_دارم بازی میکنم و الان شما توی محدوده ی دشمنای من ایستادین و من نمیتونم بهشون شلیک کنم چون مانعم شدین
از تخلیش خوشم اومده بود، و جالب این بود که به اون افراد سیاه پوش مشکوک و مردمی که ترسیده بودن توجهی نمیکرد! فکری به سرم زد
_من به کمکت احتیاج دارم پسر!
با گیجی و کنجکاوی نگاهم کرد
_منظورتون چیه؟!
_اون مردای سیاه پوشو میبینی!؟
_اوهوم شبیه آدم بدان!
_درسته! ما داریم باهم بازی میکنیم و من باید بدون اینکه بشناسنم از اینجا برم بیرون و تو میتونی بیای توی بازی ما و دیگه تنهایی بازی نکنی، نظرت چیه؟!
وقت داشت میرفت و اون بچه هیچی نمی گفت، هر لحظه ممکن بود متوجه من بشن، درد پام هر لحظه بیشتر میشد
_قبوله! باید چیکار کنم
_آفرین قول میدم بهت خوش بگذره پسر جون! تو باید نقش نوه ی منو بازی کنه و اگه اونا بهم شک کردن جوری وانمود کنی که من رو میشناسی و از پدربزرگت محافظت کنی!
_اگه ببازیم!
_اونا منو میکشن!
_اما شما واقعا نمیمیری درسته!؟
میتونستم حالا حالت اضطراب و گیجی رو توی چشماش ببینم برای همین سعی کردم وانمود کنم
_نه این فقط یه بازیه ولی تو باید به خوبی نقشتو انجام بدی، باشه؟!
_باشه عمو!
_عمو!؟
_صداتون شبیه پیرمردا نیست و حدس میزنم اینم جزو نقشتونه که اینجوری شدین
منظورش طرز لباسم بود
_تو خیلی باهوشی اما وقتشه بریم، یادت باشه تو باید تا آخر خیابون همراهم بیای
..........
کند و کنجکاو از بین جمعیت رد میشدم و تظاهر میکردم مثل مردم عادی گیج و نگرانم
تقریبا همه ی اون مامورای احمق رو رد کردیم و به در خروجی رسیدیم که با صدای آشنای یه نفر از پشت سرمون سرجامون خشک ایستادیم
_همین الان برگردین
"جین آروم باش و حداقل برای نجات اون بچه ی بیگناهی که که وارد بازیت کردی طبیعی باش!"
برگشتم و حالا اون پسر بچه ی مطیع هم به تقلید از من برگشته بود
تهیونگ کنجکاو نگاهم کرد و بعدش به اون پسر بچه زل زد
_ببخشید آقا با من و پدربزرگ کاری دارید!؟
صدای ضربان قلبمو توی گوشم میشنیدم اما با فشرده شدن دستم توسط اون پسر بچه فهمیدم مضطرب ماجرا فقط منم
+پدربزرگت چرا خودش حرف نمیزنه!
پوزخند و نگاه ترسناکش باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد، من حتی مسئله ی صدام رو فراموش کرده بودم، اینبار دیگه کارم تموم بود
_با اینکه مادر بهم گفته با غریبه ها حرف نزنم اما باید بگم پدربزرگ سالهاست که قدرت تکلمش رو از دست داده و اگه ادامه بدین ناراحت میشه
تهیونگ معلوم بود قانع نشده و همینجوری با دقت به من نگاه میکرد
"جین یه غلطی بکن تا دست از سرت برداره"
سر اون بچه رو با نگاه مهربون نوازش کردم و با نگاه کنجکاو و نامفهوم به تهیونگ نگاه کردم ، یعنی این رفتار عجیبش رو درک نمیکردم و کمی خودم رو عصبی نشون دادم
تهیونگ: هی بابابزرگ بیا نزدیک تر ببینم
خندید و نگاهش مشکوک بین من و اون پسر میچرخید
خونریزی پام دوباره شروع شده بود و مطمئن بودم اگه یه قدم حرکت کنم سریع شناخته میشم و زخم و لباس خونیم همه چیزو لو میده
با صدای فریاد حواسش برای لحظه ای پرت شد
_رئیس از طبقه ی بالا رد خون پیدا کردیم تو یکی از واحدای طبقه ی اوله
تهیونگ بدون توجه به ما با سرعت به سمت راه پله دوید
نفسم رو که مدتی بود حبس کرده بودم بیرون دادم و دست پسر رو گرفتم و کمی خمیده و با کمک عصا از ساختمان خارج شدم
ماشین های جدیدی از افرادش وارد پارکینگ میشدن و میتونستم عمق فاجعه و خطر رو احساس کنم، بعد از این اتفاقات میدونستم دیگه توی کشور امنیت نداشتیم و باید هرچه زود تر میرفتیم
بالاخره به خیابون اصلی رسیدیم، توی قلبم احساس آرامش کردم، جلوی پسربچه زانو زدم و لبخند زدم
_الان چیزی ندارم به عنوان تشکر بهت بدم، ولی منتظر هدیم بمون تو منو نجات دادی و البته باید بگم خیلی باهوش و شجاعی!
بی توجه به حرفام به پام نگاه کرد
_داره ازش خون میاد
پام و دردش بی اهمیت ترین چیز موجود توی اون لحظه برام بود، بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم
_مراقب خودت باش و زود برگرد خونه پیش خانوادت و از این به بعد به حرف مادرت گوش کن و با غریبه ها حرف نزن
_من که خانواده ندارم
با این حرفش جا خوردم
_پس پیش کی زندگی میکنی!؟ مگه چند دقیقه پیش به تهیونگ یعنی اون مرد نگفتی مادرت گفته با غریبه ها حرف نزنی؟
_من توی بازی دروغ گفتم برای اینکه جونت رو نجات بدم، من با عموم زندگی میکردم که اونم دو روزه به خاطر مصرف و فروش مخدر رفته زندان و از همسایه ها شنیدم حالا حالا ها قرار نیست بیاد بیرون!
چشماش خالی از هر احساسی بودند
_چندسالته!؟
_۷ سال
بیشتر از سنش میفهمید و خیلی خوب ماجرارو درک کرده بود، دلم میخواست ببرمش پیش خودم اما در حال حاضر توانایی مراقبت از خودمم نداشتم، تنها کسی که میدونستم کمکم میکنه برادرم نامجون بود، باید ازش میخواستم بفرستش یه مدرسه ی گرون شبانه روزی یا...
کتمو کشید
_عمو بهتره زود تر بری چون ممکنه وضعیت پات بدتر بشه!
با گیجی نگاهش کردم، نمیتونستم ولش کنم
_حاضری باهام بیای و یه مدت پیش من و دوستام باشی؟
حالا میتونستم روشن شدن چراغای تاریک چشماش رو ببینم
_همراهت میام چون بهت اعتماد دارم!
از لحنش خوشم اومد، دستشو گرفتم و وارد کوچه ای که موتورمو پارک کرده بودم شدم
_سوار شو
بدون حرفی به سرعت سوار شد، کلا کاسکتمو روی سرش گذاشتم و بعدش خودم سوار شدم
_بزن بریم
........
تهیونگ
تمام محتویات روی میزو روی زمین ریختم اما صدای خورد شدن تک تک وسایلم نتونستن آرومم کنن
جونگکوک با اضطراب اومد داخل
_هیونگ لطفا آروم باش
+چجوری آروم باشم وقتی اون عوضی از چنگم در رفته
_من مطمئنم هنوز توی ساختمانه و بزودی پیداش میکنن
+چی میگی؟ دو ساعته بی وقفه دارن میگردن حتما فرار کرده و من هنوزم باهاش تصفیه حساب نکردم! ببینم شوگا هنوز زنگ نزده؟
_نه هنوز با تیم درحال گشتنن!
با صدای تلفنم و دیدن اسمش با پوزخند وصل کردم
+امیدوارم با خبرای خوب بهم زنگ زده باشی پسر!
شوگای همیشه با آرامش اینبار با اضطراب جوابمو داد
_کل ساختمانو گشتیم و فهمیدیم طبقه ی اول دوربین امنیتی داره، به سختی و بی مجوز فیلمارو گرفتم و بعد از دیدنشون به یه چیز مشکوک رسیدم!!
_زود باش معتل نکن و بگوووو
_واحد سوم توی طبقه ی اول متروکس اما یه نفر با چهره ی یه فرد مسن دقیقا ساعت ۱۲ ازش خارج میشه و عجیب تر اینه که پای چپشم میلنگه و به سختی راه میره، اما این فقط نیست ، اون به پیر مردی که توی واحد رو به رویی بوده نزدیک میشه و عصاشو ازش به زور میگیره و با سرعت به سمت راه پله ها میره، مطمئنم خودشه تهیونگ! توی اون ساعت ما طبقات بالایی بودیم و همه طبقه هارو میگشتیم پس باید وارد پارکینگ شده باشه، تو کسی رو با این ظاهر ندیدی که بخواد خارج بشه!؟
_ نه من...
با به یاد آوردن اون نگاه آشنا از سرجام بلند شدم، نه این امکان نداشت اون به این سرعت تغییر چهره داده باشه، اصلا اون بچه رو از کجا پیداش کرده بود؟
_صدامو داری ته؟
کل بدنم از خشم میلرزید، نمیتونستم باور کنم دوباره دورم زده باشه اونم وقتی اون نگاه اشنارو حس کردم
_استایلش چه شکلی بود؟
_کت و شلوار طوسی! قد خمیده و کلاه و موهای فر سفید و یه عصا!
کل بدنم تبدیل به یه تیکه یخ شده بود و نفسم به خس خس افتاده بود
_دیدمش شوگا من اون عوضی و نگاهشو شناختم اما اون بچه ای که همراهش بود فریبم داد، ما دوباره باختیم
با فریاد گوشی رو پرت کردم، رفتارم دست خودم نبود، من یکبار دیگه جینو از دست داده بودم
_از همون اول فریبم داد، ۵ سال پیش احساس و اعتمادمو نابود کرد و فریبم داد الان اطلاعاتو دزدید و مثل یه بزدل فرار کرد
مشتامو بی وقفه روی میز میکوبیدم و به زخم و خون روی انگشتام اهمیت نمیدادم
دوباره داشت حمله ی عصبی بهم دست میداد، کوکی با عجله به سمتم اومد و شونه هامو گرفت و با اشک و ترس اون آمپول لعنتی رو توی گردنم خالی کرد
چشمام تار می دید و صدا و خشمم داشت تحلیل میرفت
_اون گفت من آدم بدیم جونگکوک! اما خودش با اینکه میدونست دوسش دارم فریبم داد ، من بالاخره پیداش میکنم و ازش میپرسم چرا تنهام گذاشت و بهم دروغ گفت! اون باید تاوان پس بده، بگو کی واقعا آدم بدیه؟ اون خائن یا من؟
صدای جونگکوک پر از بغض و ترس بود
+هیش هیونگ لطفا بخواب و دیگه نلرز! من خودم برات پیداش میکنم، فقط بخواب! تو آدم بدی نیستی!
چشمام سنگین شدن و دیگه چیزی نفهمیدم اما مطمئن بودم بالاخره گیرش میندازم و انتقام میگیرم!
YOU ARE READING
I ᗯIᒪᒪ ᖴIᑎᗩᒪᒪY ᖴIᑎᗪ YOᑌ⛓
Fanfiction_همه تاوان پس میدن! حتی تو! +من آدم بدی نبودم! _تو فقط تظاهر به خوب بودن می کردی! +تاوان من چیه لعنتی؟ _مرگت وانشات کاپل: تهجین ژانر: جنایی