Genre : Fantasy
Couple: Hyunin《 》
با هیجان به قلعه و نقاشی های روی دیوار ها نگاه میکرد. توی ذهنش به داستان هایی فکر میکرد که پشت هر نقاشی بود. با هر داستانی که راهنمای تور توضیح میداد هیونجین غرق تصورات زیبای خودش میشد.
در نهایت به آخرین اتاق و آخرین تابلو رسیدن. هیونجین به پسرکی که توی تابلو بود خیره شده بود. نمی تونست چشم از روش برداره. موهای نقره ای و تاج زیبایی که روی سرش بود اونو درست شبیه قهرمان داستان های عاشقانه ذهن هیونجین می کرد.
بیشتر از تمام اون تابلو ها کنجکاو بود تا داستان پشت اون چهره رو بدونه. به سمت راهنما رفت تا ازش درباره اون سوال کنه .
راهنما بعد از مدتی خیره شدن به تابلو گفت: داستان غم انگیزی انتخاب کردی. هرچند بیشتر یک افسانست. پسر توی تابلو تنها فرزند خانوادش بوده. از موقع تولد رنگ موهای خاصی داشته که باعث میشد دیگران گاهی ازش بترسن . میدونی آدما میتونن زیادی خرافاتی باشن. به همین دلیل خانوادش اونو توی قلعه نگه میداشتن. میشه گفت تمام عمر ۱۶ سالشو توی باغ و بین دیوار های این قلعه گذرونده. اما این تا زمانیه که تصمیم میگیره بیشتر ببینه. بارون شدیدی میباریده و پسرک میخواست ببینه چطور رودهای اطراف از آب پر میشن. میدونی اون پسر خیلی کنجکاو بوده. اما همونطور که گفتم آدمای زیادی اونو آزار میدادن . بعد از بیرون رفتنش دیگه اطلائی ازش نیست اما طبق شایعات پسر بیچاره گیر یه عده پسربچه مست و وحشی میوفته؛ و خب اونا بعد از قتلش جسدشو از بین بردن. افسانه ها میگن روحش هنوز اینجا زندانیه؛ چون عطشش برای کنجکاوی توی این دنیا از بین نمیره.
هیونجین دوباره به تابلو خیره شد. چهره اون پسرک گوشه مغزش حک شده بود و حتی بعد از برگشت به خونه رهاش نکرد.
بوم نقاشی رو جلوی خودش گذاشت. باید هرطور شده اون پسرو از ذهنش خارج میکرد؛ پس تصمیم گرفت چهرشو روی بوم ثبت کنه.
هیونجین نقاش فوق العاده ای بود. اونقدر زیبا می کشید که انگار با انگشت هاش جادو میکرد. با هربار فرو بردن قلم توی رنگ به چهره روبروش نگاه میکرد. فکر میکرد که اون پسر لیاقت بیشتری داشته، به تمام کنجکاوی هاش که بدون جواب مونده بودن و حالا اونو برای همیشه اسیر کرده بودن فکر میکرد.
ساعت ها روی نقاشی وقت گذاشت و در نهایت، با شاهکار خودش مواجه شد. اونقدر زیبا بود که نمی تونست باور کنه کار خودشه. به چهره روبروش خیره شد و فکر کرد چقدر دلش میخواد موهای نقره ای و مواجشو لمس کنه؛ دوست داشت پسرو از تابلو بیرون بکشه و اونو در آعوش بگیره؛ از تمام کسایی که ممکن بود بهش آسیب برسونن دورش کنه، پسرک نه تنها مغزشو ترک نکرده بود بلکه حالا قلب هیونجینو هم به تسخیر خودش درآورده بود.
بدون اینکه متوجه بشه روی صندلی خوابش برده بود چشم هاشو باز کرد و با تابلو روبروش مواجه شد. اما چیزی فرق کرده بود. انگار چشم های پسر توی تابلو برق میزد. هیونجین مدتی بهش خیره شد و بعد از جاش بلند شد. باید برای ادامه روزش آماده میشد. با اینکه دوست داشت اما نمیتونست تمام روز به چهره پسر توی تابلو خیره بشه. به طرف پنجره چرخید و با دیدن منظره روبروش روی زمین افتاد.
پسر اروم به بیرون از پنجره نگاه میکرد. ترکیب نور آفتاب و چهره بی نقصش زیباترین منظره زندگی هیونجین رو ساخته بود. جوری به منظره روبروش نگاه میکرد که انگار در مقابل زیباترین معماری تاریخ قرار گرفته بود.
هیونجین از جاش بلند شد. با ترس یک قدم به سمت جلو برداشت. بدون اختیار لیوان روی میز رو توی دستش گرفت تا در صورت نیاز از خودش دفاع کنه. در حالی که صداش می لرزید گفت: تو کی هستی؟!
پسر که انگار تا اون لحظه متوجه حضور هیونجین نشده بود به طرفش برگشت و با لبخند نگاهش کرد.
خودش بود. انگار نقاشی جون گرفته بود و حالا در مقابل چشم های بهت زده هیونجین ظاهر شده بود. اما کمی متفاوت بود. کنار سرش زخمی بود که با موهای نقره ایش پوشونده شده بود. لباس هاش جوری بود که انگار از قرن ها پیش اومده بود.
با هیجان به طرف هیونجین اومد و دست هاشو دورش حلقه کرد. جوری اونو توی آغوشش فشار میداد که انگار بعد از قرن ها عشق زندگیشو ملاقات کرده بود.
با صدایی که میشد بغض رو توش تشخیص داد گفت: ازت ممنونم.
هیونجین نمی دونست چه اتفاقی میوفتاد. چطور پسری که توی تابلو قلعه ای ۵۰۰ ساله دیده بود حالا اینطور محکم اونو بین دست هاش گرفته بود. اما حضورش در اون لحظه واقعی تر از تمام انسان هایی بود که تا اون لحظه ملاقات کرده بود. دستشو روی موهای پسر قرار داد و نوازشش کرد و اجازه داد هرچقدر میخواد اونو بغل کنه.
بعد از مدتی پسر ازش جدا شده و گفت: مدت ها بود چیزیو حس نکرده بودم. میدونی من خیلی منتظر بودم. منتظر کسی که سعی کنه منو پیدا کنه. تو منو پیدا کردی.
هیونجین بهش نگاه میکرد. توانایی کنار هم گذاشتن کلمات رو نداشت. حس میکرد توهم زده اما اون پسر از تمام زندگیش واقعی تر بود. احساس میکرد قلبش هیچ وقت انقدر تند نزده بود. بالاخره بعد از مدتی خیره شدن بهش گفت: اسمت چیه؟
+جونگین. و میدونم تو هیونجینی! فرشته ی زمینی که منو نجات داده.
هیونجین با شنیدن توصیف جونگین خندید. هیچ وقت خودش رو فرشته تصور نکرده بود؛ و از طرفی جونگین خیلی بیشتر شبیه به فرشته ها بود.
جونگین اطراف خونه قدم میزد. وقتی هیونجین کاری انجام میداد کنارش مینشست و درست مثل بچه ای که برای اولین بار دنیارو میبینه درباره کوچک ترین جزئیات سوال می پرسید.
اما اون یه محدودیت داشت. هرجا جونگین حضور داشت، تابلو هم باید می بود. هیونجین گاهی تابلو رو به حیاط میبرد؛ جلوی در می ایستاد و تماشا می کرد که جونگین چطور گل هارو بو میکنه، روی چمن میشینه و کتاب هاشو میخونه و اونقدر به خورشید خیره میشه تا چشم هاش درد بگیره. هیونجین ذره ذره عاشق پسرک توی تابلو میشد.
اما جونگین از جواب دادن به سوالات متنفر بود. هربار هیونجین بغلش میکرد و سعی میکرد ازش درباره گذشته بپرسه جونگین فرار می کرد. یا به روشی اونو ساکت می کرد. گاهی با خنده، و گاهی با گذاشتن بوسه ای روی گونه های هیونجین اونو تماما غرق خودش میکرد و به سمت پنجره ها فرار میکرد.
بارون نم نم شروع شده بود. جونگین با نگاهی که غم توش آشکار بود به پنجره نگاه میکرد. هیونجین تونست قطره اشکی که اروم از گونه جونگین پایین میومد رو ببینه. به طرفش رفت و کنارش نشست و اجازه داد سرش رو روی سینه هیونجین بزاره. میتونست خیس شدن پیرهنش رو با اشک های آروم و بی صدای جونگین حس کنه. دوست داشت آرومش کنه اما هیچ راهی به ذهنش نمی رسید.
+این زخمو میبینی؟
با شنیدن صدای جونگین به خودش اومد. در حالی که با چشم های مملو از غمش به قطره های بارون که حالا شدیدتر شده بود نگاه میکرد ادامه داد:
من فقط میخواستم بارونو ببینم. تمام عمرم رو بین اون دیوار ها مونده بودم. میخواستم حس کنم که تمام تنم از قطره های بارون خیس میشه. برای همین فرار کردم. اما اون پسرا، اونا منو دیدن. توی جنگل جمع شده بودن و اونقدری مست بودن که حتی جلوشونو نمیدیدن. اونا با دیدنم به طرفم اومدن. درباره اینکه چقدر خوشگلم حرف میزدن. من منظورشونو نفهمیدم اما میدونستم که بهم آسیب میزنن پس خواستم فرار کنم. اما سنگی که این زخمو به وجود آورد منو زمین زد.
هیونجین حس کرد وجودش پر از خشمه. دوست داشت اون موجوداتو هم به زندگی برگردونه تا بتونه دوباره و دوباره اونارو بکشه.
+توی اون لحظه، در حالی که حس میکردم زندگی ذره ذره و با هر ضربه اون پسرا بهم از بدنم خارج میشه ازش متنفر بودم. از بارون؛ اما حالا دلم میخواد حسش کنم.
هیونجین با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و گفت: منظورت چیه؟!
+ میخوام حسش کنم هیونجین. احساس ایستادن زیر اون رگبار تنها چیزیه که هنوز میخوام بدونم.
_اما اگه بری بیرون ممکنه اون نقاشی پاک بشه. اگه بری چی؟
+اونوقت آزاد میشم. من میخواستم دوست داشته بشم. تمام زندگیم این تنها چیزی بود که میخواستم. برای همین نمیتونستم برم؛ اما حالا حسش کردم، و میدونم چیزی زیباتر از عشقی که بهم دادی رو نمیتونم حس کنم. این برام کافیه. حالا میخوام آروم بشم هیونجین.
هیونجین حس کرد قلبش فشرده میشه. با عصبانیت گفت: تو نمیتونی بری. من نمیتونم بزارم بری. میتونی پیشم بمونی. من هرجایی که بخوای می برمت. تو نمیتونی تنهام بزاری. حداقل هنوز نه. لطفا!
جونگین به طرفش اومد و پیشونیشو به سرش چسبوند و صورتشو بین دستهاش گرفت و گفت: هیونجین من سال ها زندانی بودم. میخوام آزاد بشم. من همیشه باهات میمونم. تو همیشه منو تو ذهنت داری. همیشه منو گوشه ای از قلبت حس میکنی. باید رهام کنی!
تابلو رو توی حیاط برد و جایی گذاشت که کمتر توی معرض آب باشه. جونگین روی نیمکت کنارش نشست و سرشو روی شونه هیونجین گذاشت و دستشو گرفت. لبخند میزد. لبخندی که سال ها قبل از چهرش دزدیده شده بود. هیونجین به تابلو نگاه کرد و ریزش آروم رنگ هارو میدید. جونگین رو بغل کرد تا اجازه نده مثل پسر توی تابلو محو بشه. اما با از بین رفتن نقاشی، هیونجین حس کرد که جونگین هم آغوششو ترک کرده.
بار ها و بارها نقاشیشو کشید. اونقدر که حتی با چشم های بسته می تونست قلمو حرکت بده و چهره جونگین رو روی بوم حک کنه. اما جونگین رفته بود. اون به آرامشی که میخواست رسیده بود و هیونجین رو با رویای دیدن دوبارش تنها گذاشته بود.
YOU ARE READING
𝑺𝑲𝒁 𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐𝒔
FanfictionStray Kids Scenarios ♤ این بوک شامل سناریو ها و داستانای کوتاه میشه امیدوارم دوسشون داشته باشین🍃