Genre: Smut, Romance
Couple: Chanlix
هشدار : این داستان شامل صحنه های جنسیه که ممکنه برای همه مناسب نباشه.
《 》با سر و صدایی که توی خونه پیچیده بود چشم هاشو باز کرد. تصمیم گرفت خودشو زیر پتو قایم کنه تا شاید کسی متوجه نبودش نشه و بتونه راحت توی تخت عزیزش استراحت کنه؛ اما با برخورد بالشت به صورتش خواب از سرش پرید و چشم هاشو باز کرد و گفت: هی احمق چیکار میکنی؟
لیا درحالی که بالشت دوم رو توی دستش گرفته بود داد زد: خودت قرار گذاشتی و همه رو جمع کردی که بریم ساحل حالا خوابیدی؟ ۱۰ دقیقه برای آماده شدن بهت وقت میدم لی فلیکس و اگه حاضر نبودی قسم میخورم دیگه باهات حرف نزنم.
حق با اون بود. خودش این برنامه رو چیده بود تا با دوستش به ساحل بره. از آخرین باری که سیدنی بود ۲ سال میگذشت و حالام فقط 5 روز برای تعطیلات اومده بود.
از جاش بلند شد . شلوارک مشکیش رو پوشید و اونو با یه پیرهن مشکی ست کرد که چیزی زیرش نپوشیده بود. گردنبند مورد علاقشو انداخت و بعد از مرتب کردن موهاش از پله ها پایین رفت و با دوستاش از خونه خارج شد.
ساحل سیدنی مثل همیشه شلوغ بود. حتی بادهای شدیدی که دریارو مواج کرده بود مانع بیرون اومدن مردم توی اون آفتاب نمیشد؛ و فلیکس هم عاشق این آب و هوا و هیجانش بود.
بعد از نیم ساعت نشستن توی ساحل حوصلش سر رفت. از جاش بلند شد و پیرهنشو در آورد و کنار وسایل دیگه گذاشت.
_چکار میکنی؟!
لیا بخوبی فلیکس رو میشناخت و معنی نگاه شیطنت آمیزی که توی چشماش بود رو میدونست. ممکن نبود که از اون نگاه چیزی خوبی بیرون بیاد.
+بنظرت چکار میکنم نابغه؟ میرم شنا.
_احمق نشو فلیکس؛ مگه نمیبینی دریا چقدر مواجه؟! فردا هوا آرومه و دوباره به اینجا میایم و میتونی شنا کنی.
فلیکس درحالی که با هیجان به دریای مواج روبروش نگاه میکرد گفت: من دیگه حوصله اینجا اومدنو ندارم. میخوام بقیه شهرو بگردم و بعدم برگردم خونم.
با گفتن این جمله به سمت دریا دوید و دوست نگرانشو تنها گذاشت. فلیکس عاشق هیجان و امتحان کردن چیزایی بود که دیگران ازش میترسیدن.اینو از زمانی که تصمیم گرفت تمام زندگیشو تو ۱۶ سالگی به یه کشور دیگه ببره ثابت کرده بود.
بدون اهمیت به شدت موج شنا میکرد. حس جنگیدن با آب که سعی میکرد اونو با خودش به پایین بکشه رو دوست داشت و برای همین با اومدن هر موج به سمتش میرفت. اونقدر احساس آزادی و هیجان داشت که متوجه بزرگی بیش از حد آخرین موجی که به سمتش اومد نشد. با برخورد موج کنترل خودشو از دست داد. آب اونو به طرز وحشیانه ای به سمت پایین میکشید و اجازه نفس کشیدن رو بهش نمیداد. بالاخره با تقلای زیاد خودشو نجات داد و روی آب اومد. متوجه میزان خطر شرایطش شد و تصمیم گرفت به ساحل برگرده؛ اما با برخورد دومین موجی که متوجه اومدنش نشد از هوش رفت.
چشماشو باز کرد و سعی کرد به اطرافش نگاه کنه؛ اما آبی که همچنان توی گلوش مونده بود این اجازه رو بهش نداد و شروع به سرفه کرد.
بالاخره بعد از چند دقیقه آروم شد و تونست نفس عمیقی بکشه و به اطرافش توجه کنه و متوجه مردی شد که دستش رو روی شونش گذاشته بود و سعی می کرد کمکش کنه.
_خوبی؟
با شنیدش صدای پسر به طرفش برگشت و با دیدنش جا خورد. به نظر بزرگ تر از فلیکس میومد. موهای بلوند و کوتاه به هم ریخته بود و بازوهاش جوری بود که فلیکس قسم میخورد میتونه اونو به راحتی بین دستاش خرد کنه. چیزی به جز شلوارک مخصوص گشت ساحلی تنش نبود و این باعث میشد عضلاتش کاملا توی دید فلیکس باشه و حواسشو پرت کنه. اونقدری که حتی متوجه نشد پسر داره اطلاعاتشو میگیره و خودش هم جواب میده.
_هی فلیکس صدامو میشنوی؟!
با شنیدن اسمش از زبون پسر حواسشو جمع کرد و بد تعجب پرسید: اسممو از کجا میدونی؟
_خودت همین الان بهم گفتی!
حواسش اونقدر با دید زدن هیکلش پرت شده بود که حتی نفهمیده بود چطور جواب سوالاتشو داده.
پسر دوباره سرشو بالا آورد. به فلیکس خیره شد و گفت: روز خوبیو برای شنا انتخاب نکردی. خوش شانسی که دوستت نگرانت شده بود و قبل ازینکه دیر بشه مارو خبر کرد. راستی من چانم . چندوقتی بود که کسی که مثل خودم کره ای باشه ندیده بودم
+من زندگیمو بهت مدیونم.
چان لبخندی زد که برای فلیکس تیر نهایی بود و گفت: این شغلمه. اما لطفا بیشتر مراقب باش. میدونم حتما هیجانو دوست داری اما سعی کن مرز بین نترس بودن و حماقتو رعایت کنی. امروز از این مرز گذشتی و ممکن بود با جونت بهاشو بدی.
فلیکس همینطور بهش خیره شده بود و حرفاشو گوش میکرد. به نظر میومد با چهره پشیمونی گوش میکنه اما ذهنش درحال کنجکاوی درباره پسر جذاب روبروش بود
اما حرکت بعدی چان امید هاشو از بین برد. خداحافظی کوتاهی کرد و به سرعت از دید فلیکس خارج شد. فلیکس بعد از پر کردن فرم های لازم به این فکر افتاد که شاید از دریا زنده بیرون اومده باشه اما مطمئنا نمیتونه خشم لیا رو هم رد کنه.
روز بعد اونقدر زود به ساحل برگشتن که حتی گشت ساحلی هم دیده نمیشد. فلیکس جوری توی اتاق لیا پریده بود و اونو مجبود کرده بود همراهش بیاد که لیا حتی بیشتر از قبل به خونش تشنه بود.
_میشه بگی دقیقا چرا انقدر برای ساحل هیجان داری؟ دیروز من به زور آوردمت
+خب میخوام شنا کنم.
لیا میدونست که این وضعیت حتما ربطی به پسری که دیروز فلیکسو نجات داده بود داره. جذابیت چان انکار ناپذیر بود و اونقدری فلیکسو میشناخت که بدونه میتونه در عرض چند ثانیه کاملا دیوونه یه آدم بشه.
_چرند نگو کی با تیشرت و شلوار جین میاد شنا؟ میتونی سعی کنی قایمش کنی اما اون ناله هایی که دیشب توی خواب میکردی کاملا حال الانتو توضیح میده. ببینم اون پسره چیکارت کرد که اونجوری از خودت صدا درمیاوردی؟
+باید بگم در تخیلت نمیگنجه.
این حرفش با ضربه محکمی از طرف لیا همراه بود. فلیکس میخواست از چان بابت نجاتش تشکر کنه اما این دلیل اصلیش نبود.
با دیدن چان که سعی میکرد پسر بچه ای که دچار آسیب شده بود رو آروم کنه لبخند زد و به لیا گفت: برام آرزوی موفقیت کن
_اره فلیکس در قانع کردن اون پسره برای به فاک دادنت موفق باشی. امیدوارم جوری به فاکت بده که نتونی راه بری. فایتینگ!
فلیکس خندشو از حرفای لیا کنترل کرد و به طرف چان رفت. چان با دیدنش لبخند زد و از جاش بلند شد و گفت: هی. اینجا چکار میکنی؟
_راستش میخواستم ازت تشکر کنم. زندگیمو بهت مدیونم . نظرت چیه باهم به قهوه بخوریم؟
+گوش کن ازت ممنونم اما من فقط وظیفمو انجام دادم. الانم واقعا کار دارم و باید برم . بازم ازت ممنونم.
با گفتن این حرف از فلیکس دور شد. اونقدر عصبی بود که حس میکرد ممکنه منفجر بشه.
_چیشد؟ موفق نشدی؟!
+خفه شو لیا
_هی میگم نظرت چیه دوباره خودتو غرق کنی. اینجوری بهت توجه میکنه و باهم تنها میشین.
اما با دیدن برق توی چشمای فلیکس از حرفش پشیمون شد. انتظار نداشت انقدر احمق باشه اما فلیکس برای رسیدن به چیزی که میخواست هرکاری میکرد.
هوا حتی از روز قبل هم بدتر شده بود و شنا توی اکثر قسمتای ساحل ممنوع بود. اما فلیکس بدون اینکه تیشرتشو دربیاره وارد آب شد و ۴۰ دقیقه بعد دوباره مثل روز قبل توی اتاق گشت به هوش اومد.
_میشه بدونم تو چه مرگته؟
صدای عصبانی چان حواسشو جمع کرد. عصبانیتش حتی از قبل برای فلیکس جذاب ترش کرده بود و تصمیم گرفت با سکوت اونو عصبی تر کنه.
_ممکن بود بمیری. دریا شوخی بردار نیست فلیکس. ببینم اصلا صدامو میشنوی؟!
چان نزدیک فلیکس اومد و با عصبانیت نگاهش میکرد. اما فلیکس دستاشو روی بدن چان گذشت و اروم از جاش بلند شد و خودشو بهش نزدیک کرد.
_چیکار میکنی؟
چان سعی کرد خودشو از دست فلیکس نجات بده اما اونقدر محکم گردنشو گرفته بود که راه فراری نداشت.
فلیکس در حالی که دست دیگشو به سمت پایین تنش میبرد گفت: فکر میکنم معلوم باشه میخوام چکار کنم.
چان میتونست داغ شدن بدنشو حس کنه . سعی میکرد خودشو بی علاقه جلوه بده و میدونست این شرایط اصلا برا جایگاه شغلیش خوب نیست. اما از طرفی پسر روبروش به حدی جذاب بود که با تک تک سلول های بدنش اونو میخواست.
فلیکس آروم خودشو از چانی که هر لحظه بی قرارتر میشد دور کرد و گفت: گوش کن چی میگم. تو دو راه داری. یا میتونی الان بهم بگی که ازم خوشت نمیاد و نمیخوای باهام باشی و منم ازت بابت نجات دادنم تشکر میکنم و ازینجا میرم و دیگه همو نمیبینیم. و یا اینکه اونقدر خودمو توی خطر میندازم تا مجبورت کنم چیزی که می خوام رو بهم بدی. انتخابش با خودته!
چان دوست داشت مقاومت کنه. اما جسارت فلیکس براش تازگی داشت. اینکه اون موجود لجباز و نترسی که به راحتی وارد ترسناکترین موج میشد اینطور خودشو در اختیارش قرار داده بود بهش حس قدرت میداد.
تصمیم خودشو گرفت و به سمت در اتاق رفت و قفلش کرد. به طرف فلیکس برگشت و بدون درنگ به لبهاش حمله کرد.
در حالی که با تمام وجود اونو میبوسید به سمت میزی که خوشبختانه خالی بود کشوند و محکم به میز کوبوندش . فلیکس از درد ناله آرومی کرد اما صداش توی دهان چان خفه شد.
چان بالاخره بوسیدنشو متوقف کرد و با ی حرکت تیشرت خودشو درآورد.
اونقدر سریع لباسای فلیکس رو درآورد که سرعت عملش اونو متعجب کرد.
بعد ازینکه چندثانیه به پوست سفید و براق فلیکس نگاه کرد لب هاشو روی گردنش گذاشت و تا رو شکمش رو بوسید و در نهایت رو زمین نشست و دیکشو توی دستاش گرفت.
فلیکس انتظار داشت خودش روی زمین نشسته باشه اما اوضاع اونطور که انتظار داشت پیش نمیرفت.
چان تمام دیکشو توی دهنش برد. فلیکس موهاشو توی دستاش گرفت و با بیشتر شدن سرعت چان ناله هاش بلندتر میشد.
_آه...فاک...سریع تر ....فاک
صداش از حالت معمولی کلفت تر شده بود و باعث شد چان با سرعت بیشتری به کارش ادامه بده و فلیکس توی دهانش خالی شد.
با تموم شدن کارش از روی زانو هاش بلند شد و گفت: حالا نوبت منه.
بدون اینکه به فلیکس اجازه نفس کشیدن بده اونو چرخوند و روی میز خم کرد. دوتا از انگشتاشو توی دهان فلیکس قرار داد و فلیکس با رضایت اونارو براش خیس کرد. انگشت هاشو وارد سوراخ ملتهب فلیکس کرد و آروم حرکت داد. کم کم سرعت حرکت انگشتاشو زیاد کرد و باعث شد فلیکس ناله های ارومی بکنه که چان رو بی قرار تر میکرد. بعد از مدتی انگشت هاشو بیرون کشید و دیکشو مقابل سوراخ فلیکس قرار داد و با یک ضرب واردش شد.
چان بی رحمانه درون فلکیس ضربه میزد. سرشو توی گردنش فرو برده بود و با هرفرصتی پوست براق فلیکسو میبوسید یا گاز میگرفت. فلیکس از شدت درد و لذت ناله کرد اما دست قدرتمند چان جلوی دهنش قرار گرفت و اونو به طرف خودش کشید و ساکتش کرد.
هر دو باهم خالی شدن و از فرط خستگی به نفس نفس افتاده بودن. چان لباسای فلیکس رو از روی زمین برداشت و کمکش کرد تا اونارو بپوشه و خودش هم بعد از پوشیدن لباساش روی صندلیش ولو شد.
فلیکس بعد از مرتب کردن خودش به سمت در رفت اما با صدای چان به طرفش برگشت
+هی.. میگم نظرت چیه بیرون همو ببینیم؟
_ازم خوشت اومده؟
چان از روی صندلی بلند شد و گفت: ازت خوشم میومد؛ و بدم نمیاد این برناممونو هم دوباره تکرار کنیم.
فلیکس با حرف چان خنده آرومی کرد و گفت : خیلی خب پس جاشو معلوم کن.
_کافی شاپ کنار دریا. جای خوبیه. فقط سعی کن اینبار خودتو غرق نکنی باشه؟
فلیکس ضربه نسبتا محکمی به بازوی چان زد و با یادآوری کار هاش خندش گرفت و گفت: مهم اینه که به خواستم رسیدم. فردا میبینمت.
با گفتن این جمله از در خارج شد و به سمت خونش رفت. واقعیت این بود که فلیکس دنبال دلیلی بود تا دوباره به استرالیا برگرده و بالاخره اون دلیلو پیدا کرده بود.

YOU ARE READING
𝑺𝑲𝒁 𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐𝒔
FanfictionStray Kids Scenarios ♤ این بوک شامل سناریو ها و داستانای کوتاه میشه امیدوارم دوسشون داشته باشین🍃