Tsubaki [Hyunin]

158 26 6
                                    

Genre: Romance
Couple: Hyunin

                             《   》

دستورات پدرش رو زیر لب زمزمه میکرد و به سمت قصر قدیمی و رها شده قدم برمیداشت." کاری نداره، فقط غذاش رو میذاری و برمیگردی. نزدیک تر از ورودی سالن نمیری و به هیچ وجه بهش نگاه نمیکنی."
شاید میتونست تمام موارد رو رعایت کنه، اما حقیقت اینه که تصویر اون پسر مدت ها بود توی رویاهای شبانه جونگین حضور داشت. میدونست اشتباهه؛ علاقه به خون آشامی که یکی از اعضای خانوادش رو کشته و اگه بتونه احتمالا این بلا رو سر همه انسان های اطرافش میاره. اما جونگین، درست از اولین باری که تصویر اون پسر رو بین عکس های قدیمی پیدا کرد نمیتونست رهاش کنه. ترکیب موهای بلند و مشکیش با چشم های آبی و باقی جزئیات فوق العاده چهرش، زیباتر از هرچیزی بود که جونگین میتونست تصور کنه. شاید برای همین بود که مردم میگفتن هرکس بهش نگاه میکرد عاشقش میشد و مثل یک عروسک به دستوراتش گوش میداد، شاید برای همین نگاه کردن بهش ممنوع بود.
وارد سالن قدیمی شد، گرد و خاک همه جارو گرفته بود و به نظر میومد سال هاست هیچ کس اونجا حضور نداره. ظرف غذارو سر جای معین گذاشت و به سمت خروجی برگشت. این مسئولیتی بود که برای ۲۰۰ سال بین اعضای خانوادشون میچرخید. درست از روزی که پدر پدربزرگش در جنگ با اون موجود کشته بود اما تونست طلسمش کنه تا برای همیشه زندانی باشه.
صدای ضعیف موسیقی از انتهای سالن به گوشش رسید. بدون اینکه متوجه بشه قدمی به طرفش برداشت اما ناگهان به خودش اومد." احمق نشو، نباید بهش نزدیک بشی."
با وجود تلاش ذهنش برای بیرون بردنش از اون مکان، احساس درونیش اجازه نمیداد به عقب برگرده. با خودش فکر کرد نگاه کوچکی از پشت دیوار ها مشکلی نداره. به هرحال اون خون آشام طلسم شده و نمیتونه بهش آسیبی بزنه.
با قدم های اروم از بین پنجره های شکسته که اشعه ضعیف خورشید رو به دیوار های قدیمی قصر میتابوند گذشت. با هر قدم موسیقی بلندتر میشد و جونگین بیشتر دلش میخواست اونو ببینه. شخصیت رویایی که تابحال چیزی به جز یک نقاشی قدیمی و توهم جونگین نبود.
پشت دیوار قایم شد، جوری که بتونه به خوبی همه چیز رو ببینه. چیزی توی اون اتاق نبود به جز یک اینه طلایی ساده و پسرک قد بلندی که با پیراهن سفید و شلوار مشکیش، زیر نور شدید افتاب ایستاده بود. پنجره های اتاق کاملا باز بود و پوست زیبای پسر مثل الماس میدرخشید؛ و شنل سفیدی که شونه هاش رو پوشونده و با زنجیر های مختلف تزیین شده بود، اونو درست شبیه به شاهزاده افسانه ها میکرد.
روبروی آینه ایستاد، روبان سفیدی رو بین موهاش برد و به ارومی اونها بست. جونگین میتونست چهرش رو از توی اینه ببینه، نگاهش زیباترین چیزی بود که به عمرش دیده بود. اما انگار پرده ای از غم تمام چهرش رو پوشونده بود. اون پسر اونقدر بی گناه و غیرواقعی به نظر میرسید که جونگین حس میکرد امکان نداره همون موجود خونخواری باشه که سال ها به عنوان هیولای داستان بچه های شهر توصیف شده بود.
با شروع دوباره موسیقی از گرامافون قدیمی کنار اتاق، پسر شروع به حرکت کرد. جونگین بی اختیار بهش خیره شد؛ رقصش درست مثل آب بود، نرم و آرام بخش، اما ناگهان مثل امواج دریا قدرتمند میشد و پسرک رو در خودش غرق میکرد.
اهنگ ادامه داشت و جونگین هر لحظه بیشتر خودش رو فراموش میکرد. توی ذهنش چیزی از هشدار های پدرش و داستان های ترسناک قدیمی نمونده بود. احساس میکرد میتونه برای تمام عمرش به حرکات اون پسر خیره بشه.
با پایان یافتن موسیقی، پسر از حرکت ایستاد. جونگین همچنان در خلسه بود اما با شنیدن صداش که از توی اینه بهش نگاه میکرد به واقعیت برگشت." میخوای تمام مدت از اونجا نگاهم کنی، یا بیای جلو و خودتو نشون بدی."
ناگهان به یاد آورد کجاست و در حضور چه موجودی قرار داره. خدای من چطور انقدر احمق شده بود؟ با صدایی که ترس کاملا در اون مشخص بود گفت: تو نمیتونی بهم آسیبی بزنی. من ازت نمیترسم و اجازه نمیدم منو کنترل کنی.
پسر خندید و از جاش بلند شد، به طرف گرامافون رفت تا موسیقی رو قطع کنه و گفت: پس این چیزیه که دربارم میگن، باید بگم انتظار خلاقیت بیشتری داشتم. خب بگو ببینم، من دقیقا چه هیولای ترسناکیم؟ از اون پشت بیا بیرون. همونطور که گفتی نمیتونم بهت آسیبی بزنم.
جونگین با قدم های لرزانش از پشت دیوار بیرون اومد و به طرف پسر حرکت کرد." تو هیونجینی؛ یک خون آشام عوضی که ادمارو تسخیر میکرد و میکشت. اما جد من خودشو فدا کرد و برای همیشه تورو طلسم کرد؛ بر خلاف تو اونقدر مهربون بود که نمی خواست بمیری و به نوادگانش مسئولیت غذا دادن بهت رو داد.
پسر حالا مقابل جونگین ایستاده بود. شنل سفیدش روی زمین افتاده و موهاش به هم ریخته بود. جونگین با دیدن اون منظره واقعا کنترلی روی پرواز ذهن خیال پردازش نداشت.
هیونجین روی زمین نشست و از پایین به جونگین نگاه کرد." خب، در جهت اطلاعت من کسی رو اغفال نکردم. اون دخترا و پسرا خودشونو بهم تسلیم میکردن و خب، من کسی نیستم که هدیه ادمارو رد کنم. و درباره بخش های دیگه این داستان زیبا، بگو ببینم. چرا تو و ادما با وجود اینکه هرروز هزاران موجود رو میکشین اجازه زندگی دارین اما من نه؟
_ چون ما خون کسی رو تا سرحد مرگ بیرون نمیکشیم!
هیونجین از جاش بلند شد. قدش از جونگین بلندتر بود و باعث شد پسر کوچک تر یک قدم به عقب بره. با عصبانیت در حالی که به طرفش قدم بر میداشت و اونو عقب تر میروند گفت: شما هر روز موجودات مختلفو میکشین، اما من میتونم بدون کشتن کسی و فقط با یک لیوان از خونشون یک هفته زنده بمونم. میدونی جد عزیزت چندین نفر از مارو کشت؟ ببینم تا حالا فکر کردی اگه یکی خانوادتو جلوی چشم هات آتش بزنه چه حسی داره؟ اون ادم هرجنایتی رو مرتکب شد اما در نهایت این منم که هیولام. اون عوضی تنها آدمیه که توی زندگیم بهش اسیب زدم و ازش ناراحت نیستم!
کمر جونگین به دیوار خورد و حالا بین دست های هیونجین و دیوار گیر افتاده بود. نمیدونست چی بگه، ذهنش مشغول درک تمام این حرف ها بود و توانی برای صحبت نداشت." من نمیدونستم."
_ نمیدونستی؟ معلومه که نمیدونی. همیشه داستانو برنده ها مینویسن و من بازنده این داستانم. پدر پدربزرگت از روی مهربونی منو زنده نگه نداشته. این کارو کرد تا ذره ذره تا پایان این طلسم لعنتی عقلمو از دست بدم.
انگار دوباره کنترلش رو به دست اورد؛ دست هاش رو از دو طرف جونگین برداشت و کمی عقب رفت." متاسفم، کنترلمو از دست دادم. دیگه میتونی بری، زودباش."
کنار پنجره نشست و مشغول بازی با پروانه کوچک ابی رنگی شد که گوشه شیشه بود. پروانه به ارومی روی دستش نشست و هیونجین لبخند زد. جونگین به اون منظره خیره شد، به یاد داشت که همیشه دوست داشت پروانه هارو بگیره اما اونا همیشه فرار میکردن؛ جونگین باور داشت موجودات دیگه میتونن خوبی ادما رو تشخیص بدن، پس چطور میتونست باور کنه پسری که حتی پروانه ها دوستش دارن هیولای داستان باشه؟
به میز کوچک چوبی نگاه کرد و متوجه گل رزی شد که زیر شیشه قرار داشت، نور های طلایی اطرافش میدرخشید و چند گلبرگ اطرافش ریخته بود." اون چیه؟"
" طلسم من،" هیونجین همچنان مشغول تماشای پروانه دور انگشت های ظریفش بود." تا زمانی که اون گل باشه، نور های اطرافش روشنه و من اینجا زندانیم. بدون هیچ قدرتی، باید بگم دویست سال گذشته و فقط ۲ گلبرگش افتاده. پس تصور میکنم برای مدت نسبتا طولانی اینجا باشم.مگر اینکه یکی از خانواده شما تصمیم بگیره اون گل لعنتیو برام له کنه."
متوجه شد که از زمان برگشتنش گذشته؛ اگه بیشتر میموند ممکن بود خانوادش نگران بشن و دنبالش بیان، و جونگین نمیخواست به آسیب هایی که ممکن بود به هیونجین بزنن فکر کنه؛ بنابراین نگاهش رو از گل گرفت و به طرف خروجی برگشت؛ قبل از رفتن رو به پسر بزرگتر که همچنان توی دنیای خودش غرق بود برگشت و گفت: من، بازم میام پیشت. میخوای برات چیزی بیارم؟
هیونجین لبخندی زد و بهش نگاه کرد." میدونی از آخرین باری که یک نفر باهام اینطوری صحبت کرده خیلی گذشته. همینم کافیه؛ اما خب اگه چنتا کتاب بیاری خوب میشه، تمام چیزایی که دارم رو هزار بار خوندم.
مسئولیت غذابردن رو کاملا از پدرش گرفت، هر روز بعد از ظهر ظرف مخصوص رو برمی داشت و به طرف قلعه میرفت. خانوادش تصور میکردن بعد از غذا دادن به اون هیولا برای قدم زدن به جنگل میره اما در حقیقت، جونگین هرروز رو به صحبت کردن با هیونجین میگذروند. کتاب های مورد علاقش رو براش می برد و بعد از فهمیدن علاقه پسر بزرگ تر به شیرینی، گاهی کلوچه های مربایی مخصوص مادرش رو می دزدید تا براش ببره.
داستان های غرور امیز مبارزه انسان ها با خون اشام های شهر، حالا در نظرش تنها قتل عام بی رحمانه خانواده ای بی گناه بود که بدون هیچ دلیلی مورد تنفر بودن، تصور مردمی که هیونجین رو مجبور کرده بودن سوختن خانوادش رو تماشا کنه باعث میشد از انسان بودنش شرمگین بشه.
_تمام کتابایی که آوردی رو تموم کردم؛ فکر میکنم باید چنتا جدید بیاری.
از اولین دیدارشون یک ماه می گذشت و حالا هیونجین هر روزش رو در انتظار دیدن پسرک شیرین و بامزه ای که براش شیرینی میاورد میگذروند. روبروش مینشست و درباره تغییرات دنیا تمام سوالاتش رو می پرسید و با رفتن پسر، مشغول خوندن کتاب ها یا نقاشی کشیدن با وسایلی میشد که جونگین براش اورده بود.
" اتفاقا چنتا کتاب و صفحه موسیقی جدید برات اوردم؛ دزدیدنشون زیاد کار ساده ای نبود پس باید ازم تشکر کنی."
هیونجین به طرفش اومد و وسایل رو ازش گرفت، گونش رو بوسید و روی زمین مشغول بررسی کتاب های جدیدش شد. این کار عادتی شده بود که برای تشکر از محبت های جونگین انجام میداد.
جونگین دوباره نگاهش به طرف گل روی میز رفت؛ مدتی بود که فکری ذهنش رو مشغول کرده بود اما از درست بودنش مطمئن نبود."هی، بیا تصور کنیم این گل وجود نداشت، اونوقت چکار میکردی؟"
هیونجین سرش رو بالا اورد و گفت: خب، اول نیاز به کمی خون دارم. بعدش، دلم میخواد همه دنیارو ببینم، اما اولین مقصدم نروژه. میدونی دوست دارم شفق قطبی رو ببینم و بعد، میتونم اونجا در آرامش زندگی کنم. احتمالا چنتا گل کاملیا میکارم و بزرگشون میکنم، گل موردعلاقمه. اما خب اینا آرزوهای محالیه که نمیتونم بهش برسم، پس از ذهنم بیرونشون میکنم.
چیزی در درون جونگین کنترلش رو به دست گرفته بود. مطمئن نبود چکار میکنه اما باور داشت حرف های پسر حقیقت داره، و باید اشتباهی که ۲۰۰ سال ازش گذشته رو جبران کنه. به طرف ظرف شیشه ای قدم برداشت، هیونجین سرش رو بالا اورد وبا چشم های گرد شده به حرکاتش خیره شد." چکار میکنی؟"
پسر در ظرف رو براشت، گل رو بیرون اورد و تک تک گلبرگ هاش رو روی زمین ریخت. به طرف هیونجین برگشت و گفت: حالا قدرت اسیب زدن بهمو داری.
کنترلش دست خودش نبود، به طرف پسرک هجوم برد و نیش هاش رو توی پوست بلورین گردنش فرو برد. ۲۰۰ سال از آخرین باری که طعم خون رو حس کرده بود میگذشت و بدون طلسم بهش نیاز داشت.
پسر کوچکتر بدون مقاومت مقابلش ایستاده و دست هاش رو دور هیونجین حلقه کرده بود. بعد از مدت کوتاهی گردنش رو رها کرد؛ فقط به اندازه ای خورد که عطشش رو اروم کنه و قدرتش رو پس بگیره. پیشونیش رو به پیشونی جونگین چسبونده بود، به ارومی سرش رو پایین برد و بوسه کوچکی روی لب هاش گذاشت و زمزمه کرد: ممنونم.
جونگین پس از اون لحظه هیونجین رو ندید. پسر با سرعتی که برای انسان غیر ممکن بود از قصر خارج شد تا هیچوقت برنگرده.
با گذشت زمان، جونگین بزرگ شد و خیالاتش برای داشتن پسر توی قصر رو رها کرد. رستوران کوچک خودش رو باز کرد و به زندگی آرامی ادامه داد، تا روزی که یک شاخه کاملیا روی پیشخوان قرار گرفت، سرش رو بالا اورد و پشت میزی در آخرین نقطه مغازه، چهره آشنایی که سال ها منتظرش بود رو دید.

𝑺𝑲𝒁 𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐𝒔 Where stories live. Discover now