Genre: Romance
Couple: Seungjin《 》
برای کتاب خوندن یک چیز خیلی مهمه؛چشم ها. تصور شخص کوری که توی کتابفروشی کار میکنه، خنده داره. اما این زندگی منه؛ پارادوکس خنده داری که سال های زیادیه که دچارش شدم. با وجود تلاش های پدرم و کتاب خوندن هاش،یاد گرفتن خط بریل و تمام این کار ها، همچنان زندگی من یه صفحه تاریکه که برای همیشه توش گم شدم و خودم هم تلاشی برای بیرون اومدن ازش نمیکنم.
اما تمام این ها یک روز تغییر کرد. در حالی که مثل همیشه پشت پیشخوان نشسته بودم و به آهنگ ملایمی گوش میدادم، صدای باز شدن در منو از فضای موزیکم بیرون اورد و دوباره به واقعیت برگردوند. سرمو به طرف در برگردوندم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
میتونم کمکتون کنم؟
پسر با صدای آروم و دلنشینش که هیجان خاصی در اون موج میزد بهم سلام کرد: خب من چند تا کتاب میخوام. اما چیزایی میخوام که سرگرمم کنه. یعنی به قدری خوب باشه، که چند ساعت اطرافمو فراموش کنم.
+من کتابای زیادی نخوندم شاید بهتر باشه از پدرم کمک بگیرین. من نمیتونم ببینم پس چیزای زیادی نمیدونم.
به طرز عجیبی هیجان زده بود. اونقدری که باعث میشد خندم بگیره. با بیخیالی نسبت به حرف هام به سمت قفسه ها رفت. کتابی برداشت و دوباره نزدیک من اومد: نظرت درباره این یکی چیه؟ جین ایر.
یکم از دست کاراش کلافه شده بودم برای همین با لحن بیخیالی گفتم : داستانشو نمی دونم، رمان عاشقانست .اگه دوست داری، بخون.
تلاشم برای ناراحت کردنش شکست خورد. چون شنیدم که چهارپایه ای رو برداشت و روی اون نشست و شروع به بلند خوندن کتاب کرد.
از کارش واقعا تعجب کردم: میشه بدونم داری چیکار میکنی؟
+اسمت چیه؟
_کیم سونگمین
+خب کیم سونگمین، منم هوانگ هیونجینم. سه ساعت گذشته رو جایی بودم، که اصلا بهم خوش نمیگذره و الان خسته ام و حوصله ام سررفته. حالا هم میخوام این کتاب رو بخونم و توام یا میتونی همچنان به غر زدن ادامه بدی و یا بهش گوش کنی، تصمیم با خودته.
با گفتن این حرف به خوندنش ادامه داد. اول نمیخواستم گوش کنم؛ اما لحنش اونقدر آرامش بخش بود، که نتونستم بهش توجهی نکنم. روی صندلی نشستم و اونقدر درگیر گوش دادن شدم که متوجه گذر یک ساعت نشدم.
هیونجین ناگهان کتاب رو بست و اون رو روی میز جلوم گذاشت و از جاش بلند شد: من باید برم. بقیهاش رو خودت بخون.
+حتما، خب نظرت چیه امشب چشماتو اینجا بزاری تا من بخونمش ها؟
خنده ارومی کرد و گفت: شاید فردا برگشتم، اونوقت برات میخونمش؛ تا فردا کیم سونگمین.
بدون اینکه منتظر جوابم باشه، از در خارج شد.
انتظار نداشتم به حرفش عمل کنه، اما روز بعد دوباره پیداش شد. روی چهارپایه نشست و شروع به خوندن کتابش کرد.
این روند برای مدتی ادامه داشت. هر روز راس ساعت پیداش میشد و بعد از یک ساعت میرفت. کارهامون از کتاب خوندن به موزیک گوش دادن و حرف زدن تغییر می کرد و کم کم زندگی من خلاصه شد، در انتظارم برای اومدنش.
دوباره سر ساعت پیداش شد. روی صندلیش نشسته بود و میتونستم حس کنم بهم نگاه میکرد. بدون هیچ مقدمه ای پرسید: قشنگ ترین تصویر توی ذهنت چیه؟
من فرصت زیادی برای دیدن تصاویر نداشتم، ولی میتونستم اونارو تصور کنم. با دست زدن به صورت یه نفر چهرش رو میخونم .
+ منظره ای که پدرم برام توصیف کرد. اون قشنگ ترین تصویر توی ذهنمه.
_خب بنظرت من چه شکلیم؟
خواستم یکم اذیتش کنم، برای همین گفتم: صدات ارومه و قشنگه، این یعنی که صورتت شبیه یک جوجه اردک زشته.
_هی اصلا اینطوری نیست.
دستمو گرفت و روی چهارپایه نشوند. خودشم جلوم نشست و گفت: خب ببین.
+فکر کنم جنابعالی فراموش کردی که بنده کورم.
_نه، چقدر خنگی.
دستمو گرفت و دو طرف صورتش گذاشت: با دستات، همونطوری که نوشته های کتابای خودتو میبینی.
دستامو روی پیشونیش گذاشتم و بعد موهاشو توی دستم گرفتم؛ بلندتر از چیزی بودن که انتظارش رو داشتم. ازش پرسیدم که چه رنگین و گفت مشکی، دستامو روی صورتش کشیدم، تا تمام جزئیاتش رو توی ذهنم حک کنم. چشمهاش، بینیش، لب هاش، تمامش رو توی ذهنم حک کردم. در حالی که ساکت روبروم نشسته بود و دستم همچنان روی گونش بود، به تصویر روبروم خیره شدم. از تمام نقاشیایی که پدرم برام توصیف میکرد زیباتر بود. دوباره دستام رو روی لب هاش کشیدم و حس کردم که کنترلمو از دست دادم.
و بوسیدمش؛ خودمم نفهمیدم چرا این تصمیمو گرفتم. بدون اینکه فکر کنم سرمو بهش نزدیک کردم و لب هاش رو با تمام وجودم بوسیدم. نمیدونم چقدر طول کشید، اما تا وقتی حس کردم نفس کشیدن داره برام سخت میشه، رهاش نکردم. انتظار داشتم عصبانی بشه، اما انگار اونم همراهیم کرد.
آروم ازش دور شدم . میتونستم تندتر بودن ضربانش رو حس کنم. چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره از شوک بیرون اومد و حرف زد: یهو آدم رو متعجب میکنی سونگمین.
_عصبانی نیستی؟
خنده ریزی کرد و با صدایی که میتونستم شادی رو توش حس کنم، گفت: صدام به یک آدم عصبانی میخوره؟ بیشتر متعجبم؛ راستش فکر میکردم یک سالی باید برم و بیام تا بالاخره از خواب بیدار بشی. دست کم گرفته بودمت.
خیالم راحت شده بود. شاید خنده دار باشه، اما از از دست دادن یک ساعتی که باهم وقت میگذروندیم میترسیدم. اون تنها کسی بود که تونست منو با خودم آشتی بده و نمی خواستم از دستش بدم.
_هی سونگمین!
من رو از افکارم بیرون کشید و گفت: من باید برم. یک کار مهم دارم، که الان باید انجام بدم. اما فردا برمیگردم، شاید حتی زودتر اومدم. شاید بردمت بیرون. نمیدونم فردا تصمیم میگیریم باشه؟
از اینکه مثل یک بچه ۵ ساله هیجان زده شده بود خندم گرفت. به سمتم اومد و روی گونمو بوسید و با سرعت به طرف در رفت. اما قبل از بیرون رفتن به طرفم برگشت و با صدای بلند گفت: فردا برمیگردم. اونوقت میتونی بیشتر متعجبم کنی کیم سونگمین.
و رفت. روز بعد قرار بود زودتر بیاد اما خبری ازش نشد. حتی سر ساعت و حتی یک ساعت بعد.
دو هفته به همین روال گذشت. هر روز با فکر اینکه امروز بالاخره میبینمش شروع میشد و با تصور اینکه چرا نیومده بود به پایان میرسید. انگار هوانگ هیونجین هیچوقت پاش رو توی اون مغازه نگذاشته بود.
از اومدنش ناامید شده بودم، اما همچنان با صدای باز شدن در به طرفش برمیگشتم. در حال مرتب کردن کتاب ها بودم که صدای یک زن از پشت پیشخوان صدام کرد: ببخشید من دنبال کیم سونگمین میگردم. شما میشناسیدش؟
به طرف صدا برگشتم و خودمو معرفی کردم. از صداش معلوم بود که بیشتر از ۴۰ سال نداشت. اما غمگین بود؛ اینو میتونستم توی کلماتش حس کنم.
بعد از اینکه منو شناخت با صدایی که برای من رنگ و بوی آشنایی داشت، شروع به صحبت کرد:سلام. من .. من مادر هوانگ هیونجینم. اون رو یادتون میاد؟
یادم میاد؟ به هیچ چیزی به غیر از اون فکر نمیکنم.
+بله یادم هست. چند وقتیه که دیگه اینجا نمیاد، حالش خوبه؟
میتونستم حس کنم، که بغض کرده. چند ثانیه صبر کرد، تا بالاخره حرفش رو از سر گرفت.
_من میدونم که شما باهم دوست بودید. پس فکر نمیکنم نیاز باشه پنهانش کنم. پسر من یک بیماری داشت. درمانش بیش از اندازه سخت بود و زندگیشو مختل میکرد. برای همین تصمیم گرفت زندگیشو تموم کنه. نه اینکه خودشو بکشه. قرار بود بریم سوییس تا اونجا اوتانازی انجام بده.
معنی این کلمه رو میدونستم. حس کردم پاهام کمی سست شد، اما خودمو کنترل کردم. صدای زن رو شنیدم و فهمیدم اون نتونسته خودش رو کنترل کنه و گریش گرفته. دستمالی بهش تعارف کردم و خودمو برای ادامه داستانش اماده کردم.
+اما حالش بهتر شده بود. من میدونستم که هر روز بعد از درمانش میاد اینجا، اون درمان انرژی زیادی ازش میگرفت، اما وقتی از پیش تو برمیگشت حالش خیلی خوب بود.
چند لحظه مکث کرد. انگار یادآوری اون روز نهایی براش زیادی دردناک بود و این منو بیشتر ترسوند.
بعد از چند نفس عمیق به حرفش ادامه داد:دوهفته پیش از پیش تو برگشت و اومد و بهم گفت تصمیمش عوض شده و نمیخواد تمومش کنه. میخواد بجنگه و کلی کار برای انجام دادن داره.گفت یک لیست از کاراش داره که باید انجام بده، اما نتونست. اون شب بیماریش اود کرد. من رسوندمش بیمارستان اما حالش خیلی بد بود. با وجود حال بدش از من خواست تا بیام اینجا و بهت بگم چرا نیومده اما من نمیتونستم تنهاش بزارم. اون خیلی جنگید اما دیشب از پیشمون رفت.
نتونست خودشو کنترل کنه. در حالی که صدای هق هقشو میشنیدم خشکم زده بود. خیس شدن صورتمو حس میکردم اما نمیتونستم از جام حرکت کنم.
زن بعد از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و به حرفش ادامه داد:من اولش نتونستم با مرگش کنار بیام، هنوزم نتونستم. اما هیونجین کارای زیادی داشت که میخواست انجام بده. برای بیشترشون کاری از دستم برنمیاد، اما چندتاشون رو میتونم براش انجام بدم. و یکیشون تویی کیم سونگمین.
اول نفهمیدم چی میگه اما بعد برام توضیح داد: هیونجین از ما خواست که اعضای بدنش رو اهدا کنیم. و اون از من خواست تا مطمئن بشم چشمهاش به تو میرسه.
توی اون لحظه هیچ چیز حتی دیدن دوباره نمی تونست خوشحالم کنه. چون هرچقدر فکر میکردم بجز پسرکی که حالا حسرت فهمیدن رنگ چشمهاش برای همیشه باهام میموند انتظار دیدن چیزی رو نمیکشیدم. چشمهایی که حالا قرار بود مال من باشه.
و زندگی من همچنان خنده داره. میتونم ببینم و رنگها رو بفهمم. اما هروقت تنها باشم چشمامو میبندم تا توی تاریکی مطلقی که بهش عادت دارم دوباره تصویری که ازش توی ذهنم حک کردم رو تماشا کنم و تصور کنم همچنان میتونم صورت ظریفش رو توی دستام نگه دارم و با تک تک سلول های بدنم ببوسمش.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑺𝑲𝒁 𝑺𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐𝒔
Fiksi PenggemarStray Kids Scenarios ♤ این بوک شامل سناریو ها و داستانای کوتاه میشه امیدوارم دوسشون داشته باشین🍃