Part 05

211 36 1
                                    

با ورود یهویی ایرینا به اتاقش بدون در زدن سرشو میون دستاش گرفت و پوف کلافه ای کشید. کاغذارو لای شیلد مات رنگ گذاشت و بدون اینکه نگاهی به دختر بندازه رفت سمت لب تاپش که رو عسلی کنار تختش بود. دخترک چشمی از نادیده گرفته شدنش چرخوند و به سمت جیمین رفت.با لوند ترین صدایی که از خودش میشناخت از پشت خم شد رو شونه جیمین

-آقای پارک گفتن امشب شام رو همه دورهم بخوریم.

خنده آرومی کنار گوشش کرد که گرمای نفسش باعث شد جیمین کمی سرشو عقب بکشه. اگر میتونست جایگاه این خانواده رو پیش عموش نادیده بگیره قطعا چشمای این دختر سرتق و از خود پسندو خیلی وقت پیش از حدقه درآورده بود. حقیقتا اون دختر ضعفی نداشت و حتی از نظر بقیه یه دختر به تمام عیار بود اما از نظر جیمین منزجر و حال بهم زن بود ؛ چه حرف زدنش ، چه رفتارش ، چه لباس پوشیدنش. همه چیزش از نظر اون تهوع آور بود.

-و فکر نکنم اینبار بتونی حرفشو نادیده بگیری آقا پسر.

جیمین ناچارا سری تکون داد تا شرشو کم کنه اما انگار اون کنه تر از این حرفا بود. لب تاپشو بست و بدون توجه بهش از اتاق زد بیرون. پیاده روی زیر درختای گیلاس در حالی که گلبرگاش میریخت روی سرش و بعدشم مهمون کردن خودش به یه آمریکانو تو اون کافه سیار کنار پارک شاید میتونست حال بدی که این دختر بهش القا میکردو از بین ببره و کمی حالشو بهتر کنه.

بعد از رفتنش ، ایرینا لب زیرینشو با حرص گزید ؛ طعمه سرسختی رو برای خودش انتخاب کرده بود! اما اون خواهر آلفای اسنیکرزای های روس بود و بتای گروهشون ؛ تا حالا نشده بود چیزیو بخواد و بدستش نیاره.

دو ساعتی میشد اومده بود توی اتاق خودش ، هوا رو به تاریکی میرفت و فضای دارک و کسل کننده اتاق داشت اعصابشو خراب میکرد. دلش میخواست تو اون اتاق سر تا سر سفید که هارمونیش با رنگ آبی یه ترکیب آرامش بخش ساخته بود میموند. البته اگه وجود صاحبشم اضافه میکرد عالی میشد. با صدای در از افکارش بیرون اومد که با اومدن ایوان تو اتاقش از جاش بلند شد و به طرفش رفت

-با کاتیا حرف زدی؟

برادرش سری تکون داد و سمت کاناپه گوشه اتاق رفت و سرشو میون دستاش گرفت.

-حالش زیاد جالب نیست ایرینا. باید زودتر گوی زندگیو پیدا کنیم ؛ وگرنه...

حرفشو ادامه نداد و دستاشو مشت کرد. حال همسرش رو روال نبود و اون پیرمرد خرفتم مدام داشت وقت کشی میکرد ؛ بدون هیچ دلیلی. اگر دیر میرسیدن ممکن بود بچه ای که تو شکم همسرش بود از بین بره و بعد از اونم نوبت خود کاتیا بود. دستاشو مشت کرد و سعی کرد داد نزنه.

کنار ایوان نشست و دستشو رو دستای مشت شده اش گذاشت و انگشتاشو آروم باز کرد

-قسم میخورم همه چیو درست کنم ایوان. ما الکی اینهمه راه از روسیه نیومدیم که حالا دست خالی برگردیم. شده همشونو از بین ببرم و خون همشونو بریزم تا به اون گوی برسم اینکارو میکنم.

𝐎𝐥𝐨𝐧𝐠𝐝𝐨 𝐈𝐬𝐥𝐚𝐧𝐝𖦆Where stories live. Discover now