صدای دادش همه جارو برداشته بود ؛ ایوان توی اتاقش رژه میرفت و سعی میکرد تمرکز کنه تا راه چاره ای پیدا کنه. نگرانیا از هر طرف گریبان گیرش شده بودن و نمیدونست به کجا پناه ببره ، زمان زایمان همسرش نزدیک بود و خبریم از خواهرش نداشت و حالا با طناب پوسیده اون پیرمرد به چاهی رفته بود که عمقش معلوم نبود.
دستشو لای موهاش فرو برد و سعی کرد تمرکز کنه ، شاید میتونست راه چاره ای پیدا کنه.
جیمین ، ته و کوک کنار درخت نشسته بودن ؛ باد ملایم و خنکی میوزید که روحو نوازش میکرد و آرامشو با صدای درختا لا به لای هوای مطبوع بهاری به وجودشون تزریق میکرد. نگاهی به ته و کوک انداخت که نرم نرم باهم پچ پچ میکردن و لبخند نمکینی زد که ته دستی به شونه اش زد
-مستر فداکار!
چشمی براش چرخوند که کوک خنده ای کرد
-اذیتش نکن ته.
ته ام همراه کوک خندید
-جیمین شی میتونی یه کاری برامون بکنی؟
ابرویی بالا انداخت
-من برای جمع فداکاری میکنم اما برای تو نه!
مشتی به بازوش زد که صدای خنده جیمینم بلند شد.
نگاهی به کوک و ته که آروم از لایه محافظ بیرون خزیدن انداخت. خنده ای به ته که حالا به یه گرگ خاکستری عظیم الجثه شیفت داده بود و کوک کوچیکتر از همیشه کنار گوشش پر میزد کرد و سعی کرد زیر نور ملایم آفتاب که از لای شاخ و برگ درختا به صورتش میزد چرتی بزنه.
همه چی آروم بود.
نگاهی به جیمین که زیر درخت خواب بود انداخت ، سری تکون داد و خواست بره سمت عمارت که با صدای ناله جیمین برگشت سمتش و با تعجب نگاهش کرد. رنگ صورتش زرد شده بود و ناله میکرد ؛ انگار داشت کابوس میدید.
پوفی کشید و رفت سمتش ؛ کنار درخت نشست و با دستش بازوی جیمینو گرفت و تکونش داد
-جیمین بیدار شو.
تغییری اتفاق نیوفتاد
دوباره ولی اینبار محکمتر تکونش داد
-جیمین شی بیدار شو.
با باز شدن چشمای جیمین دستش از رو بازوش سر خورد و با تعجب نگاهش کرد
-خوبی تو؟
اما با حرکت بعدی جیمین که دستاشو رو گوشاش گذاشت و کلمات نامفهومی گفت با عجله از جاش بلند شد و قدمی عقب رفت. سعی کرد آروم باشه و حداقل به جبران جریان هوسوک اینبارو خودش بتونه موقعیتو هندل کنه.
با نزدیک شدن جیمین بهش لایه محافظی دور خودش کشید ، نفس عمیقی کشید و پا جلو گذاشت
-جیمینا میدونم چیشده ، میدونم خودت صدامو میشنوی و میخوای بیای بیرون. تو میتونی پسر ، اون صاحب ذهن و روحت نیست که بهت دستور بده و وادار به انجام کاری بکنتت که نمیخوایش. پس به حرفم گوش کن تو میتونی هوم؟
YOU ARE READING
𝐎𝐥𝐨𝐧𝐠𝐝𝐨 𝐈𝐬𝐥𝐚𝐧𝐝𖦆
Fanfiction°°اون اینجا بود ، درست کنار من پوست سفیدش چشمای تیله ایشو درخشان تر از قبل نشون میدادن. اون کسی بود که داشت عضو جدید خانواده من میشد. انرژی جدیدی که وارد زندگیم شده بود و منبعش جین بود و من باید ازش محافظت میکردم؛ چون اون جفت من بود.... ⇝ 𝑵𝒂𝒎𝒆 :...