Diary²: My Sleepy puppy.

1K 190 136
                                    

با کلافگی سرش رو روی میز گذاشت و دستش رو جلوی دهان نیمه‌بازش نگه داشت تا خمیازه‌ی بی‌صداش رو مخفی کنه. نزدیک به چهل دقیقه از زمانی‌که برای گوش دادن به سخنرانی بیهوده‌ی معاون مدرسه داخل سالن مجهز کنفرانس روی صندلی‌های سفت چوبی و تک‌نفره نشسته بودند می‌گذشت و پسر هنوز نمی‌فهمید که چرا باید دو ساعت تمام صرف شنیدن صحبت‌های دروغینی از زبان آدم‌هایی که بارها رفتارهای فاسدشون رو حین رشوه‌گیری دیده بود، بکنه! اون هم همراه دویست و پنجاه‌تا دانش‌آموز.

- خسته شدی؟
جیمین پچ پچ‌وار از کنارش پرسید که تهیونگ چشم‌های خمار و خواب آلودی که تمام شب گذشته‌ مشغول حل مسائل ریاضی بود رو به دوستش سپرد:
- خیلی خوابم میاد.

جیمین آهی کشید و برای اینکه مدیر مدرسه که کنار تریبون سخنرانی ایستاده بود متوجه حرف زدنش نشه، دستش رو جلوی دهانش گرفت:
- فکر کنم تا یه ساعت دیگه تموم بشه... هرسال دم امتحانا همین برنامه‌ست.

- واقعاً خسته کننده‌ست!
تهیونگ زیرلب غر زد و جیمین خواست چیزی بگه که صدایی مانعش شد:
- امیدوارم حواس همه‌ی دانش آموزان عزیزمون، همینجا باشه!

معاون مدرسه با وجود فاصله‌ی چندمتری‌ای که باهاشون داشت به دو پسری که دو ردیف مونده به آخر نشسته‌‌‌ای غر زد و تهیونگ با چهره‌ی وا رفته‌ای، فقط سرش رو پایین انداخت و ساکت شد. از این حس متنفر بود... این خستگی کلافه کننده‌ای که مجبورش میکرد روی صندلی بشینه و به اصطلاح، دهانش رو ببنده! از طرفی، خواب‌آلودگی تنش، باعث میشد هر از گاهی سرش شل بشه و با گذشت چند دقیقه، گرم شدن چشم‌هاش رو احساس کنه، اما قدرت فاصله دادن پلک‌هاش رو برای جلوگیری از تذکرهای معاون نداشت و فقط سرش هر از گاهی با سُر خوردنی که منجر به بی‌تکیه‌گاهی میشد؛ خواب رو از چشمش می‌پروند.

همچنان درگیر چُرت‌های دقیقه‌ای خودش بود که با برخورد چیزی به کمرش، متعجب سرجاش سیخ شد و با تصور اینکه احتمالاً توهم زده، زیر نگاه سرزنشگر و عصبی یکی از مسئولین مدرسه که انگار توجه‌ش تنها به اون سمت بود؛ تند پلک زد تا جلوی بسته شدن چشم‌های پف کرده‌ش رو بگیره و هنوز چشم از اون شخص که حالا روش رو برگردونده بود برنداشته بود که دوباره چیزی به شونه‌ش خورد و باعث شد با گیجی و حرص‌زده به عقب برگرده تا مقصرش رو پیدا کنه، اما با دیدن دو تا کاغذ مچاله شده‌ روی زمین، با تعجب ابرویی بالا انداخت و برای پیدا کردن صاحبش، سرش رو بالا آورد و بین دانش‌آموزهایی که کمتر متوجه اون اتفاق شده بودن، چشم چرخوند که نگاهش تو جفت چشم‌های تیره‌ای که با شیطنت و غرور خاصی نگاهش می‌کردند، افتاد. صاحب اون چشم‌ها... جئون جونگکوکی بود که خیره و متکی به پشت صندلیش و با پاهای بلند و دراز شده، سرشار از خونسردی نگاهش میکرد... با اخم محوی که کرد، خم شد و با برداشتن کاغذها، نامحسوس سرجاش برگشت و اولی رو باز کرد اما طولی نکشید که بدون محو شدن اخمش، خنده‌ی بچگانه‌ای رو لبش بشینه.... جونگکوک تو نقاشی استعداد داشت!
تصویر یه سگ پر موی فرفری که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود و از طراحی شلخته اما اصولی پسر، می‌تونست متوجه توانمندیش باشه.
دومین کاغذ رو که باز کرد، بی‌اختیار ابرویی بالا انداخت و نگاه گنگش روی کلمات نشست:
انقدر خمیازه نکش... رو مخه.

تُو تنها متعلّق به منی‌! | Completed S¹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora