Supernatural

620 204 96
                                    

هری کل هفته توی کافه منتظر لویی بود. ی بعدازظهر جمعه نزدیکای شب بود و پسر چشم سبز کم کم داشت امیدشو از دست میداد.

تمام همسناش داشتن برای پارتی آماده میشدن ولی هری مجبور بود کار کنه تا بتونه پول دانشگاهشو بده. هری از اون آدما نبود که همش بخواد از اوضاع شکایت کنه، ولی اونروز نمیتونست احساس تنهایی نکنه، حتی حسش بیشترم شد وقتی فهمید لویی نمیخواد بیاد.

"سلام فرفری" لویی یهو پشت هری ظاهر شد. اون بدون توجه به هوای گرم بیرون ی بینی پوشیده بود که باعث میشد چشمای ابیشو روشن تر از قبل نشون بده.

"اوپس" هری وقتی رو زمین افتاده بود و سعی میکرد به پسر زل نزنه، گفت.

لویی پشت ی میز کوچیک گوشه ی کافه نشست. لویی خیلی طرفدار قهوه نبود ولی نمیتونست این حقیقت رو رد کنه که برای شنیدن دیالوگای سریال از زبون هری ذوق نداره.

"خب، چخبر" لویی با ی پوزخند پرسید و هری سعی کرد گندی که زده رو جمع کنه.

"هیچی همون خبرای عادی" اون با ی لبخند کوچولو به لویی نگاه کرد و چالاشو نشونش داد. "شکار، نجات مردم، کار خانوادگی" و خوشحال دیالوگ رو تکرار کرد.

(Hunting things, saving people, family business.
(دیالوگ دین وینچستر سریال سوپرنچرال

لویی نمیتونست لبخند نزنه چون کامان سوپرنچرال سریال مورد علاقشه و هری استایلز داره به لاس زدن باهاش ادامه میده. "اوکی این بامزه نیست" اون سعی کرد جدی باشه و موبایلشو برداشت"صدا داره میگه وقتم تقریبا تمومه"

( The voice says I'm almost out of the minutes
(دیالوگ کستیل وینچستر سریال سوپرنچرال، کاور

خیلی زود لویی و هری شروع کردن راجع به مسخره ترین چیزا حرف زدن تا وقتی که هری مجبور شد کافه رو ببنده. و خب، لویی نمیتونه بگه وقتی هری گونشو بوس کرد رو دوست نداشت و سعی کرد که به روی خودش نیاره.

*****

هی لاولیز
چطورین؟
حرفی سخنی انتقادی دارین بگید
مرسی که میخونید قشنگا
ووت و کامنتم بدین دل من شاد شه
بوس بهتون💙💚

Obsessed [L.S]Where stories live. Discover now