Skins

599 176 59
                                    


یک هفته ی کامل از وقتی هری و لویی همدیگرو بوسیده بودن میگذشت. لویی امروز سال آخر مدرسه رو شروع میکرد و حتی یک ذره ام براش هیجان نداشت.

لویی و هری تو این هفته خیلی بهم تکست میدادند ولی هردفعه هری میخواست اونو ببینه حتی سر کارش لویی یک بهونه ی افتضاح پیدا میکرد تا دعوت هری رو رد کنه. پسر فرفری میتونه ی لیست از صدباری که لویی بهش گفته یکی از خواهرای کوچیکش مریضه درست کنه.

لویی خیلی میترسید که با هری روبه رو شه. میترسید مثل همیشه همه چیو خراب کنه. پسر چشم آبی خیلی هری رو دوست داشت و نمیتونست باور کنه که یک همچین آدم بی نقصی به اسم هری استایلز وجود داره.

"آقای تاملیسون، حداقل میدونید کجایین؟" خانم کمبل پرسید و کل کلاس ساکت بودند. لویی فکرش مشغول تر از اونی بود که بتونه به کلاس فرانسوی و هم کلاسیای احمقش اهمیت بده.

"بله خانم کمبل، من مطمئنم تو جهنمی که همون کلاس شماست حضور دارم." لویی با عصبانیت جواب داد و بلافاصله بعد از حرفش نگران چیزی که گفته و عواقبش شد.

لویی از کلاس اخراج شد. اون واقعا گند زده بود و الان ی خرابکار نگران بود که نمیدونست چیکار کنه. همه چی یکاری میکرد که دلش بخواد برای کمک، برای هری جیغ بکشه. لویی میدونه که داره زیادی شلوغش میکنه ولی واقعا نمیدونست چیکار کنه.

لویی جلوی مدرسه نشسته بود. هوا یجورایی سرد بود پس اون تنها در حالی که خودشو بغل کرده نشسته بود و داشت دنبال یک بهونه برای اخراج شدنش از مدرسه میگشت تا به مادرش بگه.

وقتی اونجا بود یکی رو دید که داره به سمتش میاد. پسر چشم آبی خیلی سوپرایز شد وقتی یک کله ی فرفری دید که داره به سمتش میاد و سعی ای هم برای قایم کردن صورت شوکش نکرد. هری تیپ همیشگیش یعنی جین تنگ مشکیش، بوتای قدیمیش و تیشرت پشمیش رو پوشیده بود.

لویی یهو از جاش بلند شد و به هری زل زد و پرسید "اینجا چیکار میکنی هری؟"

"لویی من میدونم که تو سعی داری چیکار کنی و میدونم که باید اینجا باشی. من اونقدارم احمق نیستم." هری صورت جدی ای به خودش گرفته بود و مثل همیشه لبخند نمیزد که باعث میشد لویی بیشتر دلواپس بشه.

"چ-چیکار؟" لویی میدونست چجوری پرو باشه. ولی وقتی هری اونجا بود اون مثل یک دختر کوچولو که ی کراش زده رفتار میکرد و نمیتونست کاریش کنه ولی حس احمق بودن بهش دست داد وقتی لکنت گرفت.

"تو داری منو از خودت دور میکنی لو" اون به چشمای آبی و بزرگ لویی زل زد "هیچ دلیلی نداره که همچین کاری بکنی" اون یک نفس عمیق گرفت و ادامه داد.

"وقتی با توام کاری میکنی که حس میکنم آدم بهتریم، خوشحال ترم، کمتر با خودمم و کمتر تنهام" هری دیالوگ سریال اسکینز رو گفت و لویی حس کرد پروانه های توی شکمش به پرواز دراومدن.

(When I'm with you, I feel like a better person. And I feel happier, less alone... less lonely

(دیالوگ سریال اسکینز، کاور

هیچ کدوم نمیتونستند جلوی خودشون رو بگیرند پس شروع به بوسیدن هم کردند و

فقط اهمیت ندادند

*******
هی لاولیز
چطورین
من خوب نیستم 😭😭😭
پارت اخره🥺🥺🥺
امیدوارم از بوک خوشتون اومده باشه
مرسی از تمام کسایی که خوندن مخصوصا اونایی که حمایت کردن
دارم ی بوک زیام ترجمه میکنم ی چند وقت دیگه اونم پابلیش میکنم پس زیاد ناراحت نیستم
به قول یکی بچم تموم شد🥺
دیگه حرفی ندارم
لاو یو آل
بای💚💙

Obsessed [L.S]Where stories live. Discover now