Chapter 08

139 24 0
                                    

-هی،من احساس خوبی به این قضیه ندارم،ممکنه برای توام دردسر بشه،اگه بابات بفهمه..

-هیس،یدونه سیگاره همش که سریع دود میشه،بزرگش نکن..

-بازم ما هنوز دو سال دیگه مونده تا دبیرستان رو تموم کنیم،کار بدیه..

-بچه شدی؟وقتی بزرگ تر بشیم اونقدر کارای بدتری می‌کنیم که سیگار کشیدن دربرابرش هیچی نیست..

صدای سوختن سیگار و سرفه و مانیتور سنجش ضربان قلب توی گوشش می‌پیچید.

آهسته چشم هاش رو باز کرد،هنوز نمیتونست واقعیت رو از رویایی که می‌دید تشخیص بده.

همه چیز مثل همان روز کذایی بود،مزه تلخ و گس دهان،لب های خشک و بهم چسبیده و سهونی که همچنان با لبخند بهش نگاه می‌کرد.

-چه عجب،بالاخره افتخار دادین و بیدار شدین پرنس جوان.

بکهیون چشم هاش رو بست،با وجود احساس سنگینی و بی حسی که توی تمام تنش می‌کرد دستش رو کمی بالا آورد و انگشت فاکش رو نشون داد.

سهون خندید،بلند و از ته دل،جوری که مشخص بود خبرهای بدی پشت این قهقهه پنهان شده.

-خوبه،مشخصه روبه راهی،فقط نیاز به کمی استراحت داشتی..

بک به چشم های سهون خیره شد،هنوز کمی تار‌ می‌دید ولی می‌شد رنگ ترس رو درونشون دید.

-چی‌شده؟

سهون سرش رو به طرفین تکون داد و هیچی رو زمزمه کرد.

بوی بغض توی اتاق پیچید.

نگاه بک به اطراف چرخید،توی بیمارستان داخل بخش بیمارهای ارژانسی بستری بود.

به دنبال چهره‌‌ ای آشنا می‌گشت اون بین،چهره ای مردانه با یک نگاه سرد و بی روح.

با لمس ناگهانی گونه اش نگاهش به سمت سهون برگشت.

-خوبی؟احساس درد نداری؟

-خوبم،میتونم مرخص بشم؟

سهون توی جواب دادن به سوال بک مکث کرد.

-اره،چرا که نه،یکم کم‌خواب بودی فقط که حل شد،خودم کارای ترخیص رو می‌کنم،بعدش بریم خونه من.

-نه،برمیگردم خونه خودم...

سهون حرف بک رو نشنیده گرفت و با قدم های بلند اتاق رو ترک کرد.

.

.

.

زیادی بی قراری می‌کرد و خودش هم متوجه رفتار غیر‌معمولش بود.

مدام گله می‌کرد و با زمزمه های زیرلبی به پرستار‌های اون بخش فحش می‌‌داد،باید عصبانیت بی دلیلش رو هرجور که شده خالی می‌کرد.

KATANA (SEASON2) Where stories live. Discover now