-آیا با مرگ این پسر از غمی که روی شونههام سنگینی میکنه کم میشه؟
گلوله رها شد.
پرندگان از وحشت صدای شلیک به پرواز در آمدن.
حتی باد هم از وزیدن دست کشید،درختان ایستاده در سکوت تماشا کردن.
اینبار خبری از التماس و آرزو نبود.
بکهیون با دو چشم باز به رقص گلوله خیره شد،به سرعت نزدیک شد و چند تار کوچک از موهاش رو باخودش همراه کرد،مقصد زمین بود،پس خاک را شکافت و زیر سنگ ریزهها ناپدید شد.
دستی که اسلحه رو نشانه گرفته بود شل شد و پایین افتاد.
صورت کای زیر موهای آشفتهاش پنهان شد.
بکهیون با چشمانی که زیر نور غروب آفتاب میدرخشید به ترک خوردن مردی از جنس غرور خیره شد.
سخت بهش گذشته بود و این رو میشد از تغییر رنگ موهاش که حالا به سفیدی میزد فهمید،درست مثل زندگی قبلیش غمی عظیم درحال ازهم دریدن و به نابودی کشاندن کای بود.
-برو،آزادی...
کای پشتش رو به بکهیون کرد،اسلحه از بین انگشتهاش سر خورد و روی زمین افتاد.
نگران مرگ نبود،چون زندگی دیگه ارزشی نداشت.
با خودش صحبت میکرد و قدم به قدم از بکهیون فاصله میگرفت.
-پس حس پوچی اینجوریه،ناگهانی میاد و تسخیر میکنه...
سیگارش رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و دور شد..
.
.
نمونه کمیابی از درد بود و غم و خشم و دلتنگی.
شبیه به یک نقاشی از دوره رنسانس؛ترکیب خون بود و خاک و نفسهایی که به شماره افتاده،اما با چشمهایی پر از آرزو و لبهایی که مدام یک جمله رو تکرار میکردن.
-بهم قول بده،برای آینده میجنگی..
دستش راستش رو بالا آورد،رو به آسمان گرفت،باران آهسته شروع به باریدن کرد.
به قلم درهم شکستهای که توی مشتش بود خیره شد.
قطره اشکی که ناخواسته از گوشه چشمش سرازیر شده بود همراه با قطرات باران ناپدید شد.
اتفاق تلخی افتاده بود و بکهیون این رو میدونست.
-هـــی،بکهیون...
نگاه سرخش به سمت صدا برگشت.
سهون از دور به سمتش میدوید..
.
.
-حالت بهتر میشه،خیلی زود تمام زخمات از بین میره،درسته هنوز دوران انترمی رو تموم نکردم ولی خودت میدونی کارم خیلی درسته،اینجوریم نیست که خودم از خودم تعریف کنم ولی تا وقتی حواسم بهت هست اصلا نیاز نیست نگران چیزی باشی...
سهون نگران و مظطرب بود،با تمام تلاشی که میکرد بازهم نمیتونست لرزش دستانش رو پنهان کنه.
سریع و بدون مکث صحبت میکرد بلکه کمی از نگاه رنجور و آشفته بکهیون کم کنه.
بک اما سکوت کرده بود و به جملات نامفهوم سهون گوش میداد.
با باز و ضدعفونی شدن هر زخمش اخمی ضعیف بین ابروهاش میوفتاد و به سرعت محو میشد.
تمام تنش جراحت بود و پارگی،هیچ جای سالمی روی پوست وجود نداشت تا بتونه سوزن سرم رو داخل کنه.
-بزار برات یه داستانی رو تعریف کنم..
وسط صحبت سهون پرید و جملهاش رو قطع کرد.
-روزی روزگاری...
تیکه تیکه و سخت صحبت میکرد.
-پسرکی وقتی که داشت از دست گرگهای وحشی فرار میکرد وارد یک جنگل شد..
سهون الکل رو داخل زخم باز پهلو بک ریخت و با گاز استریل خشکش کرد.
با وارد شدن سوزن بخیه به داخل زخمش نالهای ضعیف ازبین لبهاش آزاد شد.
اما دوباره ادامه داد.
-اون یک جنگل شوم و نفرین شده بود و هرکسی که داخلش رفته هیچوقت برنگشته بود.
سهون مشغول پانسمان کردن زخم شد؛خونهای خشک شده و چرکهای زیر پوست رو تمیز میکرد و زخم رو میبست.
-پسرک ترسیده بود،نیاز نبود کسی بهش بگه ولی میدونست که مرگش نزدیکه،پس بجای تقلا کردن کنار یک درخت نشست و پاهاش رو بغل کرد...
بکهیون سرفه کرد،مقدار زیادی خون به بیرون پاشیده شد.
سهون دستش رو پشت گردن بک گذاشت.
-بقیه اش رو برام بعدا تعریف کن،الان چیزی نگو،استخون قفسه سینهات احتمالا شکسته،روی ریههات فشار میاره..
بکهیون دست آزاد سهون رو گرفت و محکم فشرد.
-کنار اون درخت یک سایه سیاه دید که انگار درحال نگاه کردن به اون بود. سایه جلو اومد و به صورت ترسیده پسرک نزدیک شد و بهش گفت که جنگل تورو به اسارت گرفته و نمیتونی ازش فرار کنی اما یک راه وجود داره،فقط یک راه...مستقیم توی چشمهای سهون خیره شد.
سخت نفس میکشید و چشماش سیاهی میرفت اما باید این داستان رو تا پایان تعریف میکرد.
-سایه تاریکی توی دست پسرک یک مداد گذاشت و بهش گفت که تنها راه فرار این مداده.
دوباره سرفه،دوباره خون.
به یقه سهون چنگ زد و با چشماش بهش التماس کرد تا پایان بهش گوش کنه.
-سایه بهش گفت که با این مداد زندگیای که دوست داره داشته باشه رو بنویسه. پسرک از سایه پرسید اما چطور میشه ازینجا فرار کرد و به اون زندگی رسید؟
دستهای سهون دور بدن بک پیچید،بدون گفتن کلمهای بهش فهموند که تا پایان بهش گوش میکنه پس آروم باشه.
بکهیون ادامه داد:
-سایه در جواب بهش گفت که برای رسیدن به اون زندگی باید اینجا توی این جنگل بمیره تا آزاد بشه،بعد از مرگ زندگی جدیدی که خودش اون رو نوشته شروع میشه.
سهون درحالی که بطری آب رو به لبهای بکهیون نزدیک میکرد پرسید:
-خب پس درنهایت تصمیم پسرک چی بود؟
بک جرعه ای از آب رو نوشید،گرم بود و مزه خون میداد.
-پسرک فهمید که باید تمام خاطرات خوب و بدش،تمام آدمهایی که براش مهم بودن و همینطور زندگیش رو توی این جنگل رها کنه تا بتونه به زندگی بعدی قدم بزاره.هر دو سکوت کردن.
این جملات بیشتر از یک داستان بنظر میرسیدن.
احساساتشون ،حس ترس و غمشون،همه چیز واقعی بنظر میرسید؛سهون با مردمکهایی لرزان به لبهای بکهیون خیره شد تا نتیجه داستان رو بشنوه.
چشمهای بک دور تا دور چرخید،روی صندلی عقب ماشین بودن و بوی سنگین خون با هر نفس مشامشون رو پر میکرد.
بک دستش رو از روی یقه سهون برداشت و روی صورتش گذاشت،گونه رو نوازش کرد،به گوش آهسته چنگ انداخت و اون رو جلو کشید.
اشکهای بکهیون شبیه به دانههای الماس درخشیدن و قبل از سقوط صورت سهون رو لمس کردن.
بک مدادی که توی مشتش بود رو فشرد،تکههای چوب پوسیده توی گوشت دستش فرو رفت.
کنار گوش سهون آهسته زمزمه کرد.
-برای پایان این داستان،به امید داشتن یک زندگی بهتر،من رو ببخش،به کمکت نیاز دارم و برای اینکه بتونی کمکم کنی باید گذشته رو مرور کنی...
لبهاش رو به لاله گوش سهون چسبوند.
-بهت دستور میدم تا به یاد بیاری....
ثانیهها به عقب کشیده شدن،موجدریاها بجای رسیدن به ساحل به اقیانوسها برگشتن،لبهایی که به خنده باز شده بود آهسته جمع شدن و روی هم قرار گرفتن،بازدمها به ریه برگشتن و دم ها خارج شدن.
سهون دستش رو روی سرش گذاشت و فریاد کشید،روحش به عقب کشیده میشد،به گذشتههای فراموش شده.
از ماشین بیرون زد،با زانو روی خاک افتاد،سرش رو زمین گذاشت و فریاد زد.
بدنهای تکه پاره و خون و جون دادن آدمها بود که مرور میشد.
نفس کشید،برای فرار کردن تقلا کرد اما چانیول رو روبهورش دید درحالی که دستش رو پشت گردنش انداخته بود و پیشونیاش رو روی پیشونی اون گذاشته بود.
گلوش رو فشرد،راههای تنفس از شدت فشار عصبی بسته شده بودن و سهون رو آهسته به مرز خفگی میبردن.
دوباره تقلا کرد،اینبار بکهیون رو دید،درحالی که برای مرگ التماس میکرد،پر زخم و رنجور،به اجبار تبدیل به یک قاتل شده بود،با قلادهای فولادی.
سرانجام بعد از ده دقیقه سهون روی خاک افتاد و تکون نخورد.
با چشمهایی خون و پراشک به آسمان خیره شد.
نگاهش به دنبال بکهیون به سمت ماشین کشیده شد.
-بهم بگو،این چه جهنمیه که ما داریم توش زندگی میکنیم؟
YOU ARE READING
KATANA (SEASON2)
FanfictionName: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Teaser: ◐| بـیون بکهیون یکی فعـالترین افسرانپلیس کی فکرشو میکرد دست و پاهاشو به تخت ببندن و به نوبت بهش تجاوز گروهی کنن بیهوش بود،حتی به یاد ند...