چه کسی گفته بود برای گریه کردن وجود اشکها ضروریست؟
و چه کسی مرگرا جدایی روح از جسم شرح داد؟
برای فرار کردن و گریختن حتی نیاز به دویدن نبود،و مسیر روشن رسیدن به پوچی چقدر زیبا آراسته شده بود.
دود حبس شده توی ریهها رها شد.
با چشمهایی تار به پسری که روی پاش نشسته بود خیره شد،تصویری محو.
چشمهاش رو بست،دستش آهسته بالا اومد رو روی پلک ها نشست،کمی پایینتر،گونه رو نوازش کرد،قبل از سقوط،از روی لبهای مماس شده بر روی هم گذشت.
-منو ببوس...
کای با صدایی خسته گفت.
پسر خم شد و لبهاش رو روی لبهای کای گذاشت،عمیق بوسید و اجازه داد مزه تلخ سیگار دهنش رو اشغال کنه.
نیم نگاهی به صورت کای انداخت،وقتی واکنشی ازش ندید به بوسیدنش ادامه داد.
لب بود که میبوسید و کلمات بودن که آهسته زمزمه میشدن.
-صورتتون سرده...
دستهاش رو قاب صورت کای کرد بوسه ای ریز بر روی چانه زد.
-فقط یک امشب بیخیال همه چیز بشیم و لذت ببریم...
سرش رو خم کرد و زبانش رو روی سیب گلو کشید.
چشمهای کای باز شد.
بهنور سرخ رنگی که روی سقف نقشهایی بی الگو انداخته بود خیره شد.
حساب روزهایی توی فاحشهخانه ها میچرخید و شبهارو با مستی به روز میرسوند از دستش در رفته بود.
-کافی نیست...
پسر لاله گوش کای رو بوسید.
-هنوز کاری نکردیم که،ازین بیشتر هم میتونم...
کای اما در جای دیگری سیر میکرد،جسد ازهم پاشیده معشوق رو یاداوردی میکرد و روی شعله خشمی که درونش فریاد میزد هیزم میریخت.
فلیکس به قتل رسیده بود و خبری از قاتل نبود،پیدا کردن کوچکترین نشانه آرزویی محال بنظر میرسید،بدون هیچ رد پایی،شاید کلمهای گمشده در باد حتی.
با لمس شدن صورتش نگاهش به سمت چشمهای پسر کشیده شد.
ناگهان یک جرقه،تار مویی طلایی پیچیده شده دور انگشت،شنیدن اسمش با صدای خسته پسرکش،تصویری زیبا از فرشتهای که درنهایت جز یک مشت خاکستر ازش چیزی باقی نموند.
کای دستش رو روی صورت پسر گذاشت و صورتش رو فشرد.
اجازه فرار کردن نداد.
همه چیز سریع و بدون مقدمه اتفاق افتاد.
از روی مبل بلند شد و با گام هایی بلند به سمت دیواری که روبهروش قرار داشت رفت.
فشار دستش رو روی صورت پسر بیشتر کرد و با تمام قدرت سرش رو از پشت به دیوار کوبید.
صدای خورد شد جمجمه رو شنید.
-کافی نیست...
دوباره سر رو به دیوار زد.
بدن پسر سنگین شد.
کای اما بدون وقفه سر رو به دیوار کوبید،تا خورد شدن کامل جمجمه،تا بیرون ریختن مغز،تا ازهم جدا شدن تکههای پوست و گوشت و ازهم گسستن رگها،تا له شدن چشمهاش زیر فشار دستش.
با صدای جیغ و فریاد فاحشههایی که از اتاقهای بغلی برای سرک کشیدن اومده بودن به خودش اومد.
از موهای سفید شدهاش قطرات خون بود که چکه میکرد.
به دستهای لرزانش نگاه کرد.
چشمهاش رو بست و سرش رو عقب برد.
کلت کمریش رو از غلاف بیرون کشید و از اتاق بیرون زد.
اهمیتی به فریاد و التماسها نداد،دستش آلوده به سرخی خون شده بود و در اون لحظه خودداری برای حفاظت از مقام بالای کشوری و ثروت و قدرتش شبیه به یک شوخی مسخره بنظر میرسید.
اسلحه رو بالا اورد و شلیک کرد.
گلوله اول سهم دختری جوان بود،جناق سینهاش رو شکافت و قلب رو ازهم درید،ستون فقرات رو تراشید و از پشت بیرون زد.
همه شروع به فرار کردن اما سرعت گلوله ها بیشتر بود.
گلوله دوم به سر و گلوله سوم سهم گلو پسری جوان شد،روی زمین افتاد و جون داد.
گلوله ها شلیک شدن،فاحشهخانه در لحظه ای کوتاه شبیه به دریاچهای از خون شد.
سرانجام دست از شلیک کردن برداشت.
آخرین گلوله سهم خودش بود،یکی باید تاوان مرگ فلیکس رو میپرداخت و هیچکس این مسئولیت رو گردن نمیگرفت.
اسلحه رو بالا اورد و توی دهنش گذاشت.
.
.
.
گذشته رو مرور نکرد،از خواسته و آرزوهاش حرفی نزد،به لبخندها فکر نکرد و اشکها و دردها رو نادیده گرفت،فقط انجامش داد،ماشه اسلحه رو کشید و شلیک کرد.
-به این زودی شکستی؟تسلیم شدی؟
صدا از پشت سر به کای نزدیک میشد.
-همیشه وقتی به قسمتهای آخر داستان نزدیک میشیم کای بزرگ به یک روانی واقعی تبدیل میشه،مگنه؟
بکهیون آهسته قدم برداشت و جلو کای ایستاد.
لنگ میزد و به کمک عصا راه میرفت،زخمهای تنش هنوز پررنگ بودن و با تعصب درد و رنج واقعی رو به نمایش میزاشتن.
چشمها بهم خیره شدن.
بک لبخند زد،از جنس همدردی،رنج و غم و غصه،خالی از اشک.
-میدونم،کاش میتونستیم حرفای دلمونو تو چشامون بنویسیم.
کای برای دوم ماشه رو فشار داد،شنیدن این حرفا اونم از بکهیون از درون میفشردش،آزارش میداد.
-شلیک نمیکنه،سعی نکن،چون داستان هنوز بهت نیاز داره...
کای فریاد زد.
حالا که برای مردن التماس میکرد غیرممکن و دستنیافتنی شده بود؟
دوباره ماشه رو فشار داد،باز هم گلوله ای خارج نشد.
بکهیون دستش رو به سمت کای دراز کرد.
-شاید عجیب باشه که اینو به قاتل مردی بگم که عاشقش بودم،اما به کمکت نیاز دارم،خطوط زیادی برای نوشته شدن باقی نموندن.
با انگشت اشاره به سینه کای ضربهای آهسته زد.
-به یاد بیار...
.
.
.
پلک زد.
-مامان،من برگشتم...
کولهاش رو گوشهای پرت کرد و کتش رو روی زمین انداخت و به سمت اشپزخونه دوید.
خواهر بزرگش درحال چیدن میز ناهار بود و خواهر کوچک تر به غذا ناخونک میزد.
-رسیدی؟بیا کمک زودتر میز رو بچینیم..
سرجاش ایستاد و نگاه کرد.
مادر به سمتش اومد و سرش رو بوسید.
-مدرسه چطور بود امروز؟
با نوازش صورت کای گرمای دستش رو باهاش تقسیم کرد.
لبخند زد.
ناخودآگاه بود وقتی کای هم درمقابل خندید.
-دستاتو بشور بیا برای غذا،حتما گشنهای...
پلک زد.
صدای فریادهای خفه و کوبیده شدن ضربات مشت به آب سکوت آسمان شب رو میشکست.
تقلا کرد درنهایت بی حرکت موند.
-مامان؟
کای زمزمه کرد.
انعکاس بازتاب نور ماه روی آب در چشمهاش افتاد.
ثانیهها گذشتن.
چاقو روی پوست یخ زده نشست،برید و خون سرد بیرون ریخت.
کای فریاد زد.
هنوز ادامه داشت،رگها پاره و گوشت ازهم دریده و استخوانها تراشیده شدن و درنهایت پیوند نخاء قطع شد.
سر روی ماسهها غلتید.
رنگ نور ماه بود که حالا به سرخی میزد.
روی دو زانو افتاد به سر جدا شده مادرش نگاه کرد.
به زمین چنگ زد و خودش رو جلو کشید.
سر سرگردان رو در آغوش گرفت و به خودش فشرد.
نگاهش دور تا دور چرخید.
جسد خواهرهاش بر روی آب رود معلق بودن،با ریتم امواج کوچک بالا و پایین میرفتن.
پلک زد.
توی میدانی خاکی ایستاده بود و با اسلحه چانیول رو نشانه گرفته بود،تردیدی وجود نداشت،فقط شلیک کرد.
پلک زد.
انگشتانش آهسته روی تن بکهیون کشیده میشدن.
-تورو الهه خودم میکنم...
-با الهه چیکار میکنن؟
بکهیون پرسید.
انگشت شصت نرم رو لبش کشیده شد.
-میپرستنش...
پلک زد.
بالا برجی بلند ایستاده بود و فریاد میکشید.
صدای شلیک گلولهها اون رو از حرکت واداشت؛خون از دهان به بیرون پاشید و پاها آهسته سست شدن.
روی زمین افتاد و به آسمان قرمز خیره شد.
اولین دانه برف سهم او بود.
-پس مرگ همینه...
.
.
.
به سینهاش چنگ زد.
-درد میکنه...
چانه اش میلرزید اما غرورش اجازه رها شدن اشکها رو نمیداد.
-چطور میتونم با این دردهای یادآوری شده ادامه بدم؟
اشکها شبیه به پرده ای ضخیم بر روی چشمهاش میدرخشیدن.
بکهیون دست از نگاه کردن کشید،تکیهاش رو از عصاش گرفت و از کای رد شد.
-برای فراموش کردنش باید مرد...
.
.
.
پشت سر بک حرکت کرد؛از روی جنازهها رد شد با ردپایی خونین حضورش رو ثبت کرد.
جلو ورودی ساختمون سهون دستبهسینه به ماشین تکیه کرده بود و خیره نگاه میکرد.
کای با قدمهایی سریع خودش رو به بک رسوند و شونهاش رو توی دستش فشرد.
-برای چی گذشته رو بهم نشون دادی؟
-تزریق انتقام در مغز استخوان...
شونهاش رو از دست کای آزاد کرد و سوار ماشین شد،قبل از بستن در دوباره خطاب قرارش داد.
-خطوط زیادی برای نوشته شدن باقی نموندن،اگه دوست داری میتونی چند خط رو به خودت و قاتل فلیکس اختصاص بدی.
کای موهای سرخش رو به عقب هدایت کرد و اسلحهاش رو توی غلاف گذاشت.
-پایانش رو اینبار ما مینویسیم...
YOU ARE READING
KATANA (SEASON2)
FanfictionName: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Teaser: ◐| بـیون بکهیون یکی فعـالترین افسرانپلیس کی فکرشو میکرد دست و پاهاشو به تخت ببندن و به نوبت بهش تجاوز گروهی کنن بیهوش بود،حتی به یاد ند...