🥀| «خدایا، تو واقعا جذابی.» مکث کردم. «اینو بلند گفتم، نه؟»
نیشخند بزرگی زد. «آره.»______
2🥀| «چی کار میتونم بکنم که حالت بهتر بشه؟»
«برام کیک و شکلات و چیپس و قهوه بخر، بعد برو و درم پشت سرت ببند. اینجوری حالم رو بهتر میکنی.»______
2🥀| - به همه مکانمون رو خبر بدید. بگید گول کسی دقیقا شبیه به خودمون رو نخورن. اون میتونه به شکل هرکسی دربیاد.
- بچهها اگه یه آقای خیلی خوشتیپ و دوستداشتنی اومد سراغتون بدونید منم اما نه دقیقا خودم. اگرم کسایی رو دیدید که نمیشه بیشتر از سه ثانیه تحملشون کرد حواستون باشه اون یکی از شماهاست._______
🥀| با بغض نگاهم به نگاهش گره خورد. اوج سنگدلیش بود. صدام میلرزید ولی من از اون آدما نبودم که همهچیو تو خودشون بریزن. باید حرفمو میزدم.
-تو... حق نداری دل منو بشکنی.
با پوزخند سردی سرش رو کمی کج کرد: «چرا اونوقت؟»
-چون... هیچ آدم عاقلی جایی رو که توش زندگی میکنه روی سرش خودش خراب نمیکنه. تو اونجا زندگی میکنی. توی قلب من..._______
🥀| «تو از من خوشت میآد؟»
«فکر کنم بعد از اینکه یه سال باهات لاس زدم، باید خودت فهمیده باشی.»
«تو باهام لاس زدی؟!»
«خب، مشخصا خوب نزدم که متوجه نشدی.»_______
1🥀| او با تمام توانش طناب را کشید ولی طنابها باز نشدند.
صدایی گفت: «به خودت زحمت نده.»
او بالا را نگاه کرد و دختر لاغری را دید که با همان طناب بسته شده بود. با اینکه هوا تاریک بود او میتوانست چشمان کبود و مچهای خونین دختر را ببند.
«من قبل از تو تلاش کردم.»
______🥀| «وقاحتت مثال زدنیه.»
«کوچیک بودن توهم همینطور! الان به خاطر اینکه من و روی کاناپه محبوبت با خواهرناتنیات دیدی اینجارو خاکستر کردی. اون رفت و من میتونم تو یه هتل ملاقاتش کنم. تو فقط این وسط کوچیک شدی.»_______
🥀| «من عاشق چیزای عجیبم. میدونی؟ پرندههایی که شنا میکنن. ماهیهایی که پرواز میکنن. درختایی که حرف میزنن و خورشیدی که یادآور شب میشه.»
«نگران نباش. تو فقط نیاز به مقدار زیادی مواد داری.»_______
1🥀| «یه دلیلی هست که من تولدمو جشن نمی گیرم!»
«چون برات مهم نیست؟»
«نه، به خاطر اینه که غیرممکنه پنج میلیون شمع روی کیک بذاری.»_______
YOU ARE READING
۰بنویس۰
Non-Fiction°°°°°°°°°°°°°°°° [بنویس] اگه کتابی رو که میخوای توی قفسه نمیبینی، بنویسش!📚✏ °°°°°°°°°°°°°°°° Ranking: 1 in Wattpad تمامی مطالب از چنل تلگرامی زیر گرفته شده! @Benevis_s