Part 3

2.2K 475 127
                                    

وقتی از خواب بیدار شد، هنوز صبح نشده بود. انقدر تاریک بود که به زور چیزی دیده میشد؛ دستش رو بلند کرد تا شاید گوشیش رو جایی اون اطراف پیدا کنه.

دومین چیزی که با وجود تاریکیِ اطرافش متوجه شد، حضورش توی چادر بود. اصلا یادش نمیومد که به چادر اومده باشه؛ آخرین چیزی که توی حافظه‌ش داشت، تهیونگ توی جنگل و بعد افتادنش روی شونه‌ی یونگی بود. بعد از اون هیچی... پس احتمالا دوست‌هاش اونو به چادر آورده بودن. همیشه خوابش سنگین بود.

سومین چیزی که بهش دقت کرد، این بود که داشت از سرما یخ میزد. یه جورایی درباره آب و هوا اشتباه کرده بود؛ بیشتر نزدیک پاییز بودن تا تابستون. شب‌های آگوست خیلی سرد شده بود. با وجود اینکه سوییشرت و شلوار ورزشی پوشیده و پتویی روش کشیده شده بود، بازم احساس سرما میکرد. خیلی خیلی سرد!

به آرومی برگشت تا ببینه چادر رو با کی شریک شده. تقسیم بندی‌هاشون رو وقتی جونگکوک تو دنیای خواب و رویا به سر میبرد، انجام داده بودن. قطعا یونگی و جیمین یکی از چادرهای کوچیک رو برای خودشون برداشته بودن.

وقتی تهیونگ رو که با سر و صدا خوابیده بود، کنارش دید، خیلی هم سوپرایز نشد. لب‌هاش مثل هر وقت دیگه‌ای که میخوابید، کمی جلو اومده بود. یه بالش اضافه هم لای پاهاش گذاشته و بغل کرده بود. همه‌شون خوب میدونستن که تهیونگ بدون بغل کردن بالش خوابش نمیبره برای همینم همیشه دو تا بالش همراه خودش می‌آورد.

پسر زیر پتوی کلفت و ضخیمی پنهان شده بود. جونگکوک با دیدنش لب پایینش رو گاز گرفت. میدونست اگه تهیونگ رو بیدار کنه و ازش بخواد پتوش رو با هم استفاده کنن، پسر اونقدرا هم اذیت نمیشه. از روی تجربه‌ش میگفت، تهیونگ از اون دسته آدما بود که به ثانیه نکشیده، دوباره خوابش میبرد.
توی خودش جمع شده بود و میلرزید، پس بدون فکر کردن کف دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و به آرومی بیدارش کرد.

«تهیونگ؟» جونگکوک با تن صدای پایین صداش کرد. فقط میخواست بیدار شه، نمیخواست که بترسونتش. «تهیونگ، بیدار شو.»
وقتی تهیونگ چرخید و پشتش رو بهش کرد، احساس بدی پیدا کرد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.
«همممم» تهیونگ گفت و سعی کرد پلک‌هاش رو از هم باز کنه. چند ثانیه با چشم‌های گرد شده به جونگکوک خیره شد، انگار داشت پردازش میکرد که با کی و کجاست. با صدای خواب‌آلود و عمیقش پرسید: «گوکی؟ همه چی مرتبه؟»
«آره هیونگ.» جونگکوک جواب داد. «فقط... سردمه. میشه با هم از پتوت استفاده کنیم؟»
«حتما، آره آره.» تهیونگ بی‌درنگ گفت و پتو رو پایین آورد.

جونگکوک بالش اضافی رو از لای پای پسر و بینشون برداشت و کناری انداخت. «اگه اینو ازم بگیری مجبور میشم تو رو بغل کنم.»
«اشکالی نداره.» جونگکوک نزدیک‌تر اومد. گرمای بدن تهیونگ رو احساس کرد. «من بغلتو دوست دارم.»
تهیونگ خندید... خواب‌آلود و دلنشین. «منم بغل کردنتو دوست دارم، بیا اینجا.»

Six Feet Under The Stars [Kookv]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora