قسمت اول

1.1K 161 31
                                    

جونگهان به صندلیش تکیه داد و نفس عمیقی کشید. ساعتهای طولانی کار کردن حالا براش تبدیل به عادت شده بود. اینطور نبود که معتاد کار باشه، اون عاشق تعطیلات، مسافرت، خواب بعد از ظهر و تنبلی کردن روی کاناپه ی آپارتمانش بود، اما کارش رو بیشتر دوست داشت. اون عاشق لبخند آدما بود. عاشق زمانی بود که یه گوشه ی مراسم می ایستاد و به عروس و داماد که در کنار محراب به هم لبخند می‌زدند، نگاه میکرد بود. توی اینجور لحظات جونگهان توی یه دنیای دیگه زندگی میکرد. اون عاشق هجوم آدرنالین به اعصابش بود.
کار جونگهان برنامه ریزی مراسم ازدواج بود. برنامه ریزی برای هر مراسم مثل یه زندگی جدید میمونه. ملاقات با آدمای جدید و اطمینان از اینکه با همدیگه خوشبختن رو دوست داشت. گاهی کمی فراتر می‌رفت و سعی میکرد توی آدما چیزی پیدا کنه که باعث شده اونا همدیگه رو دوست داشته باشند.

-هیونگ!!!

جونگهان از فکر بیرون اومد و در حالی که لبخند میزد به ونوو که کنار در ایستاده بود و چند تا پرونده توی دستش بود، نگاه کرد. جونگهان ناگهان برای این پسر احساس بدی پیدا کرد. ونوو دستیار، همخونه ای و احتمالا بهترین دوستش بود. اون بیشتر اوقات بخاطر جونگهان تا دیروقت کار میکرد و همیشه منتظر جونگهان میموند تا کارش رو جمع و جور کنه و همیشه هم بطور غیرطبیعی نگران بود.

-بله ونوو؟

-حالت خوبه هیونگ؟

-آره. چرا؟

-آخه به دیوار زل زده بودی و داشتی لبخند میزدی؟ ... همه اینا از عوارض بیش از حد سینگل موندنه!

-آه ونوو ... نه که تو خیلی سرقرار رفتی تا الان!!! چکار داری؟

-میخواستم اینو ببینی!

وارد اتاق شد و پرونده ای توی دستش بود رو روی میز گذاشت.

-بنظرم مهمه که ببینی!

جونگهان با بی رغبتی نگاهی به پرونده کرد و بعد نگاهی به قیافه خسته ونوو انداخت. احساس گناه کرد.

-برو خونه ونوو. خیلی داغونی! ... بهرحال توی خونه می‌بینمت دیگه!

-بیخیال هیونگ! برم هم فایده نداره یه ساعت دیگه زنگ میزنی بیام دنبالت. بیا بحث نکنیم درباره ی این موضوع!

ونوو با چشم مجددا به پرونده اشاره کرد.

-باید یه نگاهی به این بندازی!

-چرا؟ فردا نگاه میکنم. می‌دونم الان خسته و گرسنه و بداخلاق شدی.

ونوو اصرار کرد.

- نه باید اینو ببینی . همین الان. از غذا و خواب مهمتره

احتمالا این اولین بار بود که میدید ونوو کار رو داره به خوردن و خوابیدن ترجیح میده.
جونگهان یه نگاه به پرونده انداخت و چند تا ورق زد و مکث کرد و چشماش گشاد شد.
نامی که بالای پرونده چاپ شده بود رو دید.

Suddenly You !Where stories live. Discover now