قسمت سوم

642 141 57
                                    

جونگهان از پنجره آپارتمانش به بیرون خیره بود و غروب خورشید رو در افق تماشا میکرد. آسمان بطرز شگفت انگیزی طیف گسترده ای از رنگها بود که از نارنجی به سمت بنفش ملایم تغییر رنگ میداد.
جونگهان به چارچوب فلزی پنجره تکیه داد و پنجره رو باز کرد و اجازه داد باد سردِ دسامبر صورتش رو نوازش کنه. گزارش هواشناسی اعلام کرده بود دمای هوای شش درجه سانتیگراده و احتمال بارش برف وجود داره. بنابراین به شهروندان توصیه کرده بود که تا حد ممکن لباس گرم بپوشند و توی خونه بمونند.
با این وجود جونگهان هوای سرد رو دوست داشت. اون عاشق احساس گزش باد سرد روی پوست صورتش، لرزش خفیف ستون فقراتش از سرما و صبح های خوابالود زمستونی بود.

-میخوای توی این وضعیت سرما هم بخوری ...؟

صدای ونوو اون رو از افکارش بیرون آورد. جونگهان شونه ای بالا انداخت و لبخند زد.

- داشتم فکر میکردم

ونوو در حالی که دو فنجون هات چاکلت رو روی میز می‌گذاشت گفت

-آره معلومه ... تقریبا داشتی خودتو پرت میکردی پایین ... بیا بخور، خوبه!

جونگهان به سمت میز رفت و هات چاکلت رو برداشت و توی بخاری که از فنجون بلند میشد نفس عمیقی کشید و ریه هاش پر از عطر شکلات شد.
ونوو که روی صندلی مجاور نشسته بود گفت

-1000 وون میدم بگو به چی فکر میکنی؟

جونگهان شونه ای بالا انداخت و کنار ونوو نشست

-فقط به عروسی ...

-عروسیِ چوی دیگه ...؟

-آره

-چطور مگه؟ خوب پیش نمیره؟

-نمیدونم چطوری توی کمتر از ده روز جمعش کنم. ما حتی لیست مهمونا رو هم آماده نکردیم. نسبت به سناریوش خیلی عصبی ام و این زن و شوهرم هیچ ایده ای ندارن . وقتی باهاشون حرف میزنم انگار دارم ریاضی سال دهم رو به بچه ی سال سومی درس میدم.

با ناامیدی و کلافگی دستشو توی موهاش برد.

-خب نمیشه بهشون ایراد گرفت ... بار اولشونه ازدواج میکنن و نمی‌دونن چی به چیه! اما من همیشه اینجام می‌دونی که. تو همیشه میتونی کاراتو با من تقسیم کنی!

جونگهان زمزمه کرد

-درسته! خب ...بزار دفترچه مو بیارم و دوباره راجع به کارهایی که باید انجام بدیم به ترتیب بحث کنیم . وقتی درباره ش حرف میزنم آروم تر میشم ...

جونگهان از روی صندلی بلند شد و رفت دفترچه رو بیاره . سرش پر از افکار مختلف بود از دعوت مهمونا تا تِم مهمونی و شکل دادن به رنگ بندیا تا اعترافی که امروز آرا کرده بود. "من باردارم ... ما فکر کردیم بهتره قبل از اینکه بدنم این رسوایی رو نشون بده، عروسی کنیم "
اصلا نمیدونست چرا این اعتراف انقدر روش تاثیر گذاشته و بهمش ریخته اما این حسی بود که داشت. آهی کشید و دفترچه رو برداشت.

Suddenly You !Where stories live. Discover now