قسمت هشتم

827 150 49
                                    

-فقط یه روز مونده
جونگهان به تقویمش نگاه کرد و با صدای بلند با خودش تکرار کرد. به صندلیش تکیه داد و چشمانش را بست و آهی بیرون داد. سرانجام کمی احساس آرامش پیدا کرده بود. تقریبا همه چیز سرجایش بنظر میومد. سونگجه و آرا دوباره پیش یکدیگر برگشته بودند و تمام مقدمات مراسم ازدواج تا آنجایی که در دیدرس جونگهان بود، آماده بنظر می‌رسید. فردا قرار بود کاملترین مراسم ازدواج تاریخ رقم بخورد.

تلفن جونگهان زنگ خورد و باعث شد اخم کند و احساس آرامشش خدشه دار شود. قلبش به طور ناگهانی شروع به تپیدن کرد. این روزها بخاطر استرسی که به او وارد شده بود با هر صدایی واکنش بیش از حد از خودش نشان میداد. قبل از اینکه تلفن را جواب دهد دو دل بود و اندکی مکث کرد از گوشه چشم نگاهی به اسم تماس گیرنده انداخت و وقتی دید سونگچول نیست، نفس راحتی کشید.

- سلام آرا ... چه خبر؟
- سلام جونگهان . اگر اشکالی نداره میتونم امروز ببینمت؟
جونگهان کمی مکث کرد و دنبال تقویم روی میز گشت و نگاهی سرسری بهش انداخت.
-آره ... امروز آزاد هستم. مشکلی نیست. چه ساعتی میای؟
-الان راه میفتم
-آهان. خوبه
بنظر جونگهان کمی اوضاع مشکوک می‌رسید و با خودش فکر کرد تا آرا به اینجا برسد احتمالا از دلشوره دوباره دچار حمله عصبی میشود، پس بدون معطلی پرسید.
- این ملاقات دلیل خاصی داره؟ منظورم اینه که مشکلی ندارم که ببینمت اما ... با این اتفاقاتی که اخیراً افتاده نمیتونم دیگه نگران نباشم ...
-نه هیچ مشکلی نیست. خب میبینمت جونگهان!
-باشه. حتما

آرا تلفن را قطع کرد و جونگهان ناله ای کرد و به صندلیش تکیه داد و دستش را زیر گردنش گذاشت. با اینکه با تمام وجود میخواست به آرا اعتماد کند اما هنوز مشکوک بود.

جونگهان تصمیم گرفت برای آرام کردن اعصاب خودش چیزی بخورد. ونوو را خیلی بلند صدا کرد و باعث شد پسر بیچاره سراسیمه خودش رو به اتاق برساند.
-چیه؟ چی شده؟
-واسه چی هول شدی؟
-آخه اینجوری صدام کردی!
-من همیشه وقتی کارت دارم صدات میکنم ونوو!!!
ونوو که حالا خیالش راحت شده بود به همان قالب خونسرد همیشگیش برگشت و در حالی که به چارچوب در تکیه میداد گفت.
- نه جونگهان . تو وقتی باهام کار داری گوشی اون تلفن لعنتی کنار دستت رو برمی‌داری و صدام می‌کنی!
-آه راست میگی ... اکثر اوقات اینکارو میکنم!
ونوو سری تکان داد.
-بهرحال ... من بستنی می‌خوام! فقط توش پسته هم داشته باشه.
- بچه شدی؟ ساعت 11 صبح وقت بستنی خوردنه؟ اگر وقتت انقدر آزاده که بستنی بخوری چرا پا نمیشی خودت بری بخری. فروشگاه یه بلوک از اینجا فاصله داره و می‌دونم که می‌دونی کجاست!
-من رئیستم و می‌خوام بری واسم بستنی بخری!
ونوو چشم غره ای به جونگهان رفت و میدونست بحث باهاش فایده ای نداره.
-باشه میرم و اون بستنی مزخرفتو میخرم. پنج دقیقه که احتمالاً میتونی صبر کنی نه؟
-ممنون ونوو!
-احمق!
جونگهان با خنده گفت
- دارم می‌شنوم چی میگی ونوو
- می‌دونم!
***
جونگهان بستنی اش را آرام میخورد. حس شیرینی و طعم پسته دهانش رو پر کرده بود و به یاد آن روز برفی انداخت. خودش هم نمیدونست چرا به ونوو تاکید کرده بود حتما توی بستنی پسته باشه!
هراز گاهی ساعت روی دیوار را میپایید. ساعت یازده و بیست دقیقه در اتاقش کوبیده شد. سریع پاهایش را از روی میز برداشت و بستنی نیمه خورده اش را گوشه میز گذاشت و گوشه ی لبهایش را پاک کرد. سرفه ای کرد و صداش رو صاف کرد.
-بله؟
- خانوم آرا اینجان که شما رو ببینن.
ونوو قبل از اینکه در رو باز کند گفت. بعد از اینکه آرا وارد شد جونگهان به استقبالش رفت. او لباس زیبایی پوشیده بود و هاله درخشانی اطراف چهره ش را گرفته بود و میتونستی از چند فرسخی شادابی و خوشحالی رو از چهره ش بخوانی. جونگهان با او دست داد و دعوتش کرد که بنشیند.
-خب . چی شد که خواستی همدیگه رو ببینیم؟
لبخندی بر روی لبان جونگهان بود که امید داشت از آرا چیزی نشنود که دوباره چند تار موهایش سفید شود. آرا کمی جابجا شد و سپس صحبت کرد.
-فکر می‌کنم بدونی که چقدر بخاطر اتفاقات اخیر ازت ممنونم. البته از سونگچول هم هستم. اما سونگچول دوست همیشگیم بوده و تو فقط یه غریبه بودی. اما برام کارهایی کردی که هیچ آشنایی نمی‌کرد. واسه همین تشکرم از تو بی اندازه اس.
جونگهان لبخند دلنشینی زد و ردیف دندانهای درخشانش مشخص شد.
- خب من عاشق پایانهای خوشم ... همینطور شخصیتم جوریه که زیادی دخالت میکنم.
هر دو نفر خندیدند.
-خوشحالم که تو و سونگجه کنار هم هستین.
- آه~ تو واقعا خیلی شیرینی جونگهان!
سپس دسته ای از موهایش را عقب زد و سرفه ای کرد و کمی به جلو خم شد و انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه.
-میدونی . ما تمام دیشب رو صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به دیدن پدرم بریم.
جونگهان هم جدی شد و کمی به جلو خم شد.
- و اون چی گفت؟
- خب جای تعجبی نداشت که هنوزم مخالفه ... اما نوع برخوردش با دفعات قبل فرق میکرد. یعنی ... شاید بشه گفت کمی بهتر بود. اونقدرا عصبانی نبود اما هنوزم مخالفه. فکر میکنم موقعیت جدید سونگجه باعث شده کمی بهتر با قضیه کنار بیاد. یا شاید هم پذیرفته که راه دیگه ای نداره.
جونگهان آهسته گفت.
-خب فکر میکنم یه گام مثبت باشه
و آرا شانه ای بالا انداخت
-فکر میکنم همینطوره. اما هنوزم می‌خوام یه جوری بشه که بیشتر از همسر آینده م استقبال کنه. بهرحال پدرمه ... میدونی؟! نمی‌خوام باهاش مشکلی داشته باشم. سونگچول بهم نشون داد که باید برای چیزی که می‌خوام بجنگم، جای اینکه فرار کنم. اولش میترسیدم اما سونگچول بهم دلگرمی داد و گفت در هر صورت هر اتفاقی که بیفته ازم حمایت می‌کنه. اون مرد خیلی خوبیه ... میدونی؟
و نگاه معناداری به جونگهان کرد. که باعث شد جونگهان سری تکان بده و با دسته صندلیش بازی کنه. کمی بعد پرسید.
-برای فردا چی؟ پدرت می‌دونه که شما دو نفر باهم هستین؟
لبخند آرا کمی محو شد و با نگاه عذرخواهانه به جونگهان نگاه کرد و سعی کرد چهره مظلومی به خودش بگیره.
-میدونی چیه جونگهان ... در واقع واسه همین اومدم اینجا.
سرفه ای کرد و دستانش رو در هم گره کرد.
- سونگجه و من تصمیم گرفتیم مراسممون رو بزاریم برای یه زمان دیگه.
جونگهان بهت زده به آرا نگاه کرد و منتظر باقی حرفهای دختر موند. و آرا توضیح داد.
-فقط موضوع پدرم نیست ... بعد از اینکه دیشب با هم صحبت کردیم فهمیدیم ازدواج موضوعی نیست که بخواییم توش عجله کنیم. ما مدتی با هم نبودیم و آسیب زیادی بخاطر این دوری بهم رسوندیم. به زمان نیاز داریم که دوباره بتونیم این رابطه رو بازسازی کنیم. از طرفی با هم صحبت کردیم و دیگه نگران بچه هم نیستم، چون میدونم توی خانواده ی کوچیک و پر از عشق ما متولد میشه.
جونگهان هنوز حرفی برای گفتن نداشت. آرا مثل کسی که بخواهد کارش را توجیه کند مدام صحبت میکرد.
- ما نمی‌خواییم توی این شرایط درگیر مراسم ازدواج هم بشیم. می‌دونی اون تصمیم خیلی عجولانه بود و من مطمئنم که توام این موضوع رو درک می‌کنی. می‌دونی ما می‌خواییم مراسم ازدواجمون جوری باشه که هر دوی ما براش تلاش کنیم نه اونی که من و سونگچول سعی کردیم برای رضایت پدرم انجامش بدیم.
آرا آهسته ادامه داد.
-ما فردا ازدواج نمیکنیم اما می‌خوایین همچنان مهمونی پابرجا باشه و بجای مراسم ازدواج یه مهمانی خانوادگی باشه تا رابطه مون رو جشن بگیریم. البته این پیشنهاد سونگچول هم بود. می‌دونی اون خیلی نگران تو بود و گفت نباید مهمونی رو لغو کنیم چون تو بخاطرش ضعف اعصاب گرفتی و همه تلاشت به باد میره. اون خیلی به تو فکر میکنه.
و مجددا لبخند معنادار دیگه ای به جونگهان زد. کمی طول کشید تا جونگهان کلمات مناسبش رو پیدا کنه ولی چیزی برای گفتن نداشت و فقط گفت.
-اوه
زن جوان با صمیمیت دستش رو روی دست جونگهان گذاشت.
-من واقعا بخاطرش متاسفم جونگهان عزیز ... امیدوارم اونقدرا از ما متنفر نباشی و فردا برای مراسممون باشی. تو سهم خیلی بزرگی توی این جشن داری. واقعا ازت ناراحت میشم اگر نیای.
جونگهان آهی کشید و سرش رو تکان داد. هنوز متحیر بود که برای جمع کردن این مراسم چه دو هفته ی جهنمی رو پشت سر گذاشته بود. اما در واقع دلیل به تعویق انداختن مراسم را به خوبی درک میکرد. اگر توی بطن این ماجرا نبود و از همه چیز خبر نداشت شاید هرگز درک نمی‌کرد اما حالا همه چیز فرق میکرد. بهرحال خوشبختی آنها برای جونگهان مهمتر از مشقتی بود که برای تهیه مراسم کشیده بود حتی اگر قرار بود مراسمی برگزار نشود. جونگهان چنین شخصیت روشنی داشت.
-من درکت میکنم آرا. فقط ... یه کمی تعجب کردم ولی درکت میکنم کاملا.
این را جونگهان در حالی که لبخند میزد به آرا گفت و گوشی تلفنش را برداشت.
- پس من باید مواردی رو کنسل کنم _
آرا لبخند درخشانی زد.
- نگران اون نباش. خودم همه اون کنسلی ها رو انجام دادم که دیگه تو رو بخاطرش اذیت نکنم.
-آه ممنون ... اما وظیفه من بود.
آرا دستانش رو روی شکمش کشید و آرام گفت.
- من واقعا ازت ممنونم جونگهان
و قبل از اینکه سرش رو بالا بیاره چند لحظه ای به شکمش خیره شد.
- اگر تو نبودی الان این حس خوشبختی رو نداشتم. تو به هر دو ما قدرت دادی. هم به من هم به سونگچول.
جونگهان از روی رضایت لبخندی زد.
- برات خوشحالم. من حتما فردا هستم. نگران چیزی نباش ... راستی فقط یه چیزی!
آرا گردنش رو کج کرد.
-نزار من به دیگران این قضیه رو توضیح بدم. از همین الان باید بگم که از روبروی شدن با پدر تو و بخصوص پدر سونگچول واقعا میترسم ... در ضمن دیروز این قضیه رو تا حدی به همکارم گفتم ... فقط در همین حد بگم که نزدیک بود سکته کنه.
آرا خندید.
-نگران نباش . تا همین جاش تو برای ما زحمت زیادی کشیدی. بقیه ش رو بسپر به ما. درباره پدر سونگچول هم نگران نباش. اون از پس پدرش همیشه برمیاد و با هم رابطه خوبی دارن!
و چشمکی به جونگهان زد.
در پایان برای جونگهان فرقی نمی‌کرد مراسم ازدواجی که براش برنامه ریزی کرده بود اتفاق نمی افتاد. چون تمام وجودش بخاطر کمکی که به دیگران کرده بود لبریز بود. او حس میکرد اندکی در خوشبختی این زوج سهیم هست این چیزی بود که او را راضی تر میکرد. 
***
ونوو خمیازه کشداری کشید و به ساعتش نگاه کرد. تا اونجایی که میدونست جونگهان با آرا برای ناهار دفتر را ترک کردند و او را تنها گذاشته بودند. چشمانش را مالید و فکر کرد برای خوردن چیزی بیرون برود. بهرحال ساعت نزدیک 12 بود و او حق داشت گرسنه بشود. انگشتانش را روی میز زد و نگاهی به گوشیش انداخت. پس از چند روز که بی وقفه پیامهای بی سر و تهی از کیم مینگیو دریافت کرده بود امروز خبری ازش نبود که مایه تعجبش بود. کمی لیست تماسش را بالا و پایین کرد و همین که قصد داشت به یکی از دوستانش زنگ بزند، ناگهان تلفنش زنگ خورد و باعث شد کمی بالا بپرد و دستش را روی قلبش گذاشت یه فحش زیر لب داد. وقتی اسم مینگیو رو روی صفحه گوشی دید لبهایش به خط مستقیم تبدیل شد. کیم مینگیو خیال نداشت بیخیال او بشود.
-چی میخوای؟ عروسی که_
کیم مینگیو با صدای پرهیجان از اونطرف خط صحبت کرد و نذاشت جمله ونوو کامل شود.
-عروسی کنسل شد. میتونیم الان بریم بیرون؟
ونوو اخم کرد
-چی؟
-مگه نشنیدی؟
ونوو در حالی که سعی کرد اطلاعاتش رو به رخ طرف مقابل بشه خونسردانه گفت
-مثل اینکه تو نشنیدی ... عروسی آرا و سونگچول بهم خورد. آرا قراره با سونگجه که خواننده س ازدواج کنه.
مینگیو از اونطرف خط خندید.
- پس رییست آپدیتت نکرده. سونگجه و آرا عروسیشون به زمان دیگه ای موکول شد. واقعا نمی‌فهمم این چه احمق بازی که راه انداختن. دیشب که سونگچول برام قضیه رو تعریف کرد فکر کردم مستی چیزیه.
ونوو روی کاغذ بخاطر بی خبر ماندنش از قضایا برای جونگهان یه یادداشت تهدید آمیز به همراه چند تا فحش نوشت. اگر بیشتر از گرسنگی چیزی بود که ازش تنفر داشته باشه همین حس سنگ روی یخ شدن بود.
-ببینم رییست بهت نگفت؟؟؟
ونوو تقریبا داد زد.
-نه. نگفت.
مینگیو خندید.
- چه احمقی! ... بهرحال اگر میخوای میتونم بیام برای ناهار ببرمت بیرون. و با کمال میل تمام اطلاعاتمو در اختیارت بزارم. من که دارم از گشنگی میمیرم می‌دونم توام غذا نخوردی درسته؟
-دوباره از من داره میخوای باهم بیرون بریم؟
-آره. دیگه ما هیچ جوره مشتری شما حساب نمی‌شیم پس دیگه نباید از نظر تو غیرحرفه ای باشه، درسته؟
ونوو چند ثانیه پیشنهاد را بررسی کرد.
-امروز میخوام غذای ژاپنی بخورم. دیر نکن. فقط پنج دقیقه وقت داری.
***
جونگهان توی آپارتمانش استراحت میکرد در حال خوردن یک بستنی وانیلی بود که صدای زنگ خانه به گوش رسید. خودش رو بیشتر توی مبل فرو برد و قصد نداشت بعد خوندن یادداشت تهدیدآمیز ونوو که توی دفتر براش گذاشته بود، حالا در رو براش باز کنه و پوزخندی زد. بهرحال ونوو کیف پولش رو توی دفتر جا گذاشته بود حالا نمیتونست در رو باز کنه. جونگهان با خودش زمزمه کرد "عجب احمقی . قبل اینکه کسی رو تهدید کنی مطمئن شو همه چیزت رو برداشتی". صدای تلویزیون را بالا برد که صدای زنگ در را نشنود. با اینکار بعد از حدود یک دقیقه که شخص پشت در دستش رو بی وقفه روی زنگ فشار میداد، جونگهان ناله کرد و بد و بیراهی گفت و میخواست با مشت به استقبال صورت ونوو برود. اما وقتی با سونگچول توی راهرو روبرو شد سرجایش خشک شد. سریع دستش را پایین انداخت و آب دهانش را قورت داد و با دستپاچگی سلام کرد.
سونگچول لبخند ملایمی زد و با تعجب گفت
-مزاحم داری؟
جونگهان سرش رو به چپ و راست تکان داد و گفت
- من؟ نه! اصلا ... تو اینجا چکار میکنی؟
سونگچول قدمی نزدیکتر گذاشت.
-اومدم ببینمت. دفترت نبودی.
- نه... آدرسمو_
-آه . آدرست رو از مینگیو پرسیدم.
-مینگیو؟؟ دوستت آدرس خونه منو بلده؟
سونگچول خنده ی خجالت زده ای کرد
-آه. اونو میگی. از ونوو فکر میکنم گرفته یا شاید با هم اینجا بودن . نمی‌دونم ...
جونگهان با تردید چشمانشو تنگ کرد و با خودش فکر کرد ونوو تا کجا با اون پسر پیش رفته؟!
- خب راستش آرا گفت امروز اومده دیدنت؟
جونگهان سری تکان داد و گردنش را مالید.
-آره . توی دفتر باهم صحبت کردیم و بعد برای ناهار بیرون رفتیم.
-آهان. که اینطور ...
سکوت ناخوشایندی بینشون حکمفرما شد و جونگهان همچنان به پایین خیره بود. او نمی‌دانست که چه چیزی باید به سونگچول بگه. برای صحبت فرداشون برنامه ریزی کرده بود اینکه توی مهمونی چطور باهاش برخورد کنه اما برای حالا تمام اون برنامه ریزی ها محو شده بودند.
-خب ... آره! اومم ... تو چرا اومدی اینجا؟ ... نه اینکه نخوام ببینمت. فقط یه کم عجیبه که یهو جلوی در خونه م دیدمت.
سونگچول سری تکان داد و پایین را نگاه کرد.
-آره. می‌دونم. ببخشید
لبخند عذرخواهانه ای زد
-خب فقط میخواستم ازت تشکر کنم. واسه همه کارهایی که برام کردی. میخواستم تو اولین فرصت بهت بگمش. واسه همین اینجا اومدم.
جونگهان با سر تایید کرد
-واقعا مشکلی نیست. همون‌طور که به آرا هم گفتم من کسیم که دلم میخواد آدما سرانجام خوبی_
قبل از اینکه جونگهان صحبتش را به پایان برساند سونگچول به سمت جلو خم شد و بوسه نرمی روی لبهایش زد. چشمان جونگهان گشاد شد و ذهنش از کار افتاد. بوسه برای مدت طولانی دوام نداشت. سعی کرد چیزی بگه اما کلمات ناپدید شدند.
-آه...
جونگهان نفسش رو بیرون داد و گونه هایش کمی قرمز شد. سونگچول آهسته گفت
-خب من فکر میکنم تو لایق یه بوسه بهتر بودی تا یاد اون بوسه قبلی رو فراموش کنی ... اون زمان من احساس بدی بهت دادم چون فکر میکردی من و آرا همدیگه رو می‌خواییم و من با تو بهش خیانت کردم ... من بهت مدیونم. اگر حضور ناگهانی تو توی زندگی من اتفاق نمی افتاد احتمالا همون مسیر رو میرفتم و یه زندگی بدون عشق رو کنار دوست بچگیم تجربه میکردم. حتما بابتش خیلی چیزا رو از دست میدادم. شاید خودتم ندونی که تصادفاً چه چیزایی رو نجات دادی . عشق بین آرا و سونگجه، زندگی و آینده ی بچه شون ، دوستی بین من و آرا و ... قلب منو نجات دادی! حتی اگر نخوای دیگه منو ببینی من بازم بهت مدیونم و تو همیشه توی قلبمی. فکر نکنم بتونم هیچوقت دیگه ای کسی رو به اندازه تو بخوام و براش تمام اصول و ساختار زندگیمو بهم بزنم و تمام مسیری که رفتم رو برگردم.
سونگچول توضیح میداد و احساس میکرد دمای بدنش بالا رفته و دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد.
-بهر حال فردا میبینمت. مگه نه؟
جونگهان با خجالت در حالی که تحت تاثیر حرفهایش نمیتونست به چشمان سونگچول نگاه کنه گفت
-آره ...
سونگچول در حالیکه با گوشه لبش بازی میکرد گفت
-امیدوارم فردا حاضر باشی با من برقصی. حتی با اینکه انقدر بهت فشار آوردم و مجبورت کردم بدترین برنامه ریزی عمرت رو انجام بدی.
جونگهان تمام تلاشش رو کرد که هیجان درونیش رو نشان ندهد و چهره بی تفاوت داشته باشد اما می‌دانست بی وضوح در حال لبخند زدن است.
-نمیدونم ... باید ببینم!
او پاسخ داد و به آرامی در رو به روی سونگچول بست و سرش را به در تکیه داد. قلبش با سرعت سرسام آوری میتپید. بنظر میومد چوی سونگچول قرار نیست بعد این ماجرا او را رها کند و این فکر باعث شد از خوشحالی کف زمین دراز بکشد و به سقف خیره شود. بخاطر فردا دچار دلشوره عجیبی شد. چیزهای زیادی برای نگرانی وجود داشت. مراسم . مهمانان . آرا. سونگجه . پدر آرا و سونگچول ...
***
همانطور که برنامه ریزی کرده بود همه چیز خوب پیش رفت. جونگهان در کت و شلوار سفیدش دست کمی از فرشته‌ها نداشت و در محل مهمانی قدم میزد و بنظرش همه چیز تحسین برانگیز بود. نورپردازی. چینش صندلی و گل ها . کیک هم عالی بنظر می‌رسید و جونگهان خوشحال بود که وقت کافی برای این قسمت از ماجرا گذاشته بود و کیک مراسم شبیه هیچکدام از کیک های مراسمهای قبلی نبود.  او به آرا و سونگجه نگاه کرد که در تمام سالن می‌گشتن و برای دیگران که از ماجرا مطلع نبودند توضیح میدادند. هنگامی که زن و شوهر جونگهان را دیدند برایش دست تکان دادند اما درست زمانی که میخواستن به سمت جونگهان بیایند گروهی بطرفشان آمدند و توجهشان را منحرف کردند. جونگهان خندید و به راهش ادامه داد. او دوست داشت حاصل زحماتش را ببیند و گرچه عروسی پا نگرفت اما هنوز هم مهمانی بی نظیری بود.
در حالی که می‌چرخید ونوو را در کنار مرد بلند قد و خوش‌تیپی دید و حدس زد باید کیم مینگیو معروفِ ونوو باشد. چند لحظه ای بهشون خیره شد و دید که چطور پسر با اشتیاق با ونوو صحبت می‌کند و چشمان ونوو روی هر چیزی که مینگیو پیشنهاد خوردنش را میدهد میچرخد.
یک جفت دست روی شانه جونگهان نشست و جونگهان برگشت. سونگچول بهش لبخند زد. و جونگهان با حالت مسخره گفت.
-اینکه یهویی از پشت بزنی روی شونه یه نفر یه کم برات خطرناکه.
-خب راستش میخواستم کمرت رو بگیرم. اما فکر کردم هنوز براش زوده.
دستش را از روی شانه جونگهان برداشت و در مقابلش ایستاد.   
- خب ... درباره دیشبمون فکراتو کردی؟
سونگچول به سمت جونگهان خم شد و جونگهان یک قدم عقب رفت و خجالت زده شد و سعی کرد نگاهش را از مرد روبروش بدزد.
-منظورت چیه؟ نمی‌فهمم!
سونگچول پوزخندی زد
-یه رقص به من مدیونی!
-آهان ... اونو میگی.
سونگچول یکی از ابروهاش رو بالا برد و در حالی که انگار تفریح میکرد گفت
-پس فکر کردی چی رو میگم؟
جونگهان در حالی که هول شده بود اطرافش را پایید.
-هیچی ...
و با دست سونگچول را چند قدم از خودش دور کرد.
- پدرت ... فکر نمیکنم از من خوشش بیاد!
- فکر نمیکنم پدرم از اینکه با تو برقصم دلخور بشه.
-من دارم جدی میگم
چهره سونگچول حالا جدی‌تر شده بود
-من یه آدم مستقلم جونگهان. اون مرد پدرمه البته که رییسم نیست و همیشه دستمو توی تصمیم گیری زندگی باز گذاشته. لازم نیست نگرانش باشی در ضمن ما رابطه مون رو کم کم جلو می‌بریم. من عجله ای ندارم و می‌خوام کم کم کشفت کنم ... مگه اینکه تو عجله داشته باشی!
جمله آخر رو با کنایه و شوخی گفت. جونگهان سرفه ای کرد و سعی کرد قیافه احمقانه که به خودش گرفته بود را دور کنه.
- بنظر جای کبودی چشمت کمرنگ شده و هوس کردی یکی دیگه پای چشمت در بیاد نه؟ فکر نمیکنی قضیه برعکس باشه . منظورم اینه که تو مدیون منی نه من مدیون تو. بعد از اون همه از خود گذشتگی که برات کردم.
سونگچول که از شیطنت جونگهان سر کیف اومده بود خنده ی بلندی کرد.
-خب حالا ازم چی میخوای؟ هر چی بخوای بهت میدم!
-آرامش. آسایش. تعطیلات
- مسافرت دو نفره؟
- فکر نمیکنم وقت مسافرت داشته باشم فعلا. اما خیلی امیدوارم که دیگه بهم استرس ندی. حواست هست که توی دو هفته پنج سال منو پیر کردین شما دو نفر.
-خب نمیتونم تو این زمینه بهت قولی بدم.
جونگهان اخمی کرد
- چه بی عرضه! پس چکار میتونی واسم بکنی دقیقا؟
-ببوسمت!
جونگهان میخواست جلوی خنده ش رو بگیرد اما دیگه دلیلی براش نمی‌دید. مچ سونگچول رو گرفت و به سمت استیج رقص کشوند.
-فکر میکنم فعلا به همین رقص رضایت بدم.
به محض اینکه میان سایر زوج های رقصنده قرار گرفتند سونگچول دستش را روی کمر جونگهان گذاشت و دست دیگرش را در دست گرفت.
- این به اندازه کافی برای جبران استرست خوب هست؟
موسیقی ملایم نواخته می‌شد و جونگهان یک طرف موهایش را پشت گوشش گذاشت و در حالی که میدونست زیر نور ملایمی که روی صورتش تابیده زیباتر از همیشه بنظر میاد با اعتمادبنفس توی چشمای سونگچول خیره شد و لبخند زد.
-نمیدونم پنج دقیقه دیگه ازم بپرس.

این داستان هم همانطور که جونگهان همیشه دوست داشت، عاشقانه به پایان رسید. جونگهان احساس کرد زمان زیادی گذشته و مدتهاست که در دنیای عاشقانه دیگران زندگی کرده است. وقتی عروس و داماد در محراب به هم لبخند میزدند او هم لبخند زده بود و وقتی همدیگر را میبوسیدند او احساس خوشبختی کرده بود. ولی حالا زمان آن نیست که دنیای متعلق به دیگران را رها کند و روی زندگی خودش تمرکز کند؟
جونگهان مطمئن نبود مردی که روبرویش ایستاده، چوی سونگچولِ خوش تیپ، مردی که جدی در عین حال شوخ و بیخیال، شجاع در عین حال بی دست و پا بنظر میومد، فرد مناسبی برای او باشد که بتواند تا پایان عمر زندگیش را در کنار او سپری کند. زمان، خود همه چیز را مشخص میکرد. اما از چیزی مطمئن بود و آن این بود که اکنون زمان مناسبی برای شروع داستان عاشقانه زندگی خودش است.

*پایان*

دوست عزیزم! ممنون که تا انتهای داستان همراه بودی. اگر از داستان خوشت اومد لطفاً حمایتم کن ❤️
 

Suddenly You !Where stories live. Discover now