قسمت پنجم

551 129 11
                                    

جونگهان مات و مبهوت به آرا خیره شد. کلمات نوک زبانش گره خوردند و چهره اش کاملاً شوکه بود. آرا سریع چشمانش را پاک کرد
-اگه میشه برو بیرون
- اما_
او سمت جونگهان چرخید. با چهره ای عصبی و چشمان قرمز گفت
-گفتم اگه میشه برو بیرون... می‌خوام بری بیرون! من امروز حالم خوب نیست . می‌خوام برم خونه
قبل از اینکه جونگهان فرصت کند چیزی بگوید، آرا ازش دور شد و به اتاق تعویض لباس بازگشت. جونگهان چند ثانیه به در خیره شد، سپس آهی کشید و تلفنش را از جیبش بیرون آورد تا با ونوو تماس بگیرد. قبل از اینکه ونوو تلفن را جواب دهد، دو بار زنگ خورد. 
-چه خبر جونگهان؟ 
ونوو در سمت دیگر خط پرسید. جونگهان آهی کشید و به سمت خروجی آتلیه رفت.
-اوضاع امروز با آرا خیلی خوب نرفت، واسه همین فکر می کنم باید ...
مکث کرد و چند ثانیه فکر کرد. اگر آرا نمی خواست ازدواج کند، آیا هنوز عروسی نیاز به برنامه ریزی داشت؟ 
- الو؟ جونگهان، هنوز اونجایی؟
او از افکارش خارج شد و روی یکی از  کاناپه های لابی مزون نشست و سرش را تکان داد.  با کلافگی موهایش را عقب زد.
- آره ... چی داشتم می گفتم؟ 
-داشتی میگفتی که میخوای یه کاری انجام بدی. آرا چش شده؟ 
جونگهان آهی کشید و پیشانیش را مالید
-هیچی، فکر می کنم فقط بخاطر عروسی استرس داره. بجاش می‌خوام روند پیشرفت ارسال دعوت نامه ها رو بررسی کنم و با سرویس دهنده ی خدمات مراسم ملاقات کنم.
-اوهوم ... اومم ... مینگیو...
ونوو مکثی کرد و جونگهان پرسید 
-اون چی؟ 
-فکر کنم سونگچول توی راه مزون باشه. درست قبل اینکه من و مینگیو با هم از رستوران بیاییم بیرون، سونگچول باهاش تماس گرفت و گفت توی راهه... لعنت بهش! من الان دوباره بهش گفتم مینگیو نه؟
جونگهان به آرامی خندید و گفت
-آره، گفتی. انگار صمیمی شدین؟ بعداً باید قضیه مهمونی خرچنگ تون رو برام تعریف کنی.
ونوو با تُن صدای سردش گفت
- یااا ~ یون جونگهان هوس کردی بمیری نه؟
جونگهان خندید اما از جایی که نشسته بود تونست ببینه که سونگچول از ورودی لابی داخل شد، خنده روی لبهاش خشک شد.
-ونوو الان باید برم . فعلا.
 تلفن را قطع کرد و عرض سالن رو طی کرد، صدای قلبش را توی سرش می‌شنید و معده ش شروع به تیر کشیدن کرد. به محض اینکه دو مرد در مقابل هم قرار گرفتند توقف کردند. سونگچول لبخند مرددی به جونگهان تحویل داد و پرسید
-چرا اینجایی؟ می‌تونستی بری داخل ... لازم نبود منتظرم بمونی!
جونگهان احساس کرد دهانش کاملا خشک شد و زبونش تبدیل به یه تکه چوب در دهانش شده.
-خب. نه! راستش من اینجا منتظر تو نبودم... 
آب دهانش رو به سختی قورت داد
-سونگچول، من باید درباره یه چیزی باهات صحبت کنم.
به سونگچول نگاه کرد. نگاهش بی اراده به شلوار جینش کشیده شد.
-باید در مورد مراسم عروسی باهات صحبت کنم.
چهره سونگچول جدی شد.
-من دوسش دارم ... اون بهترین دوستمه و من براش هر کاری میکنم.
آهی کشید و ادامه داد
-می دونم که الان در نظرت چه جور آدمی میام، متاسفم که انقدر مزخرف رفتار کردم. می‌خوام برات توضیح بدم. اما مطمئنم نیستم چی باید بگم.
-من فقط می خواستم ...
جونگهان به میان حرفش پرید اما چند ثانیه سکوت کرد و لبش را گاز گرفت.
-فکر میکنم تو باید با آرا صحبت کنی. اون ناراحته ...
چهره خسته سونگچول فوری به چهره نگران تبدیل شد.
-مشکلی پیش اومده؟ اتفاقی براش افتاده؟  ... برای بچه؟
-نه ... یعنی چیزی نگفت.
جونگهان دروغ میگفت و ادامه داد
- ... اما فکر میکنم باید باهاش صحبت کنی.
سونگچول سری به نشانه تأیید تکون داد
-این کارو میکنم ... ولی می‌خوام با تو حرف بزنم. میتونم امشب بعد از ساعت کاریت بیام دفتر دنبالت؟ البته اگر هنوز بخوای باهام صحبت کنی ...
جونگهان تکرار كرد:
-تو اول باید با آرا صحبت کنی ... اگر مشکلی نبود میتونیم امشب همدیگه رو ببینیم.
اونا به هم خیره شدن و اما جونگهان اول ارتباط چشمی شون رو قطع کرد. اندکی خم شد و تعظیم کرد و از کنار سونگچول عبور کرد و از مزون خارج شد.
به ماشینش پناه برد. اما قبل از اینکه حرکت کنه چند دقیقه توی همون حالت نشست و سرش رو روی فرمون گذاشت.
هیچوقت با همچین مراسم پیچیده ای روبرو نشده بود.

                                                          ***
جونگهان در سکوت به پنجره ی روبروش خیره بود که تلفنش زنگ خورد. بخاطر مشغله ذهنی حتی به صفحه گوشی نگاه نکرد و پاسخ داد. صدایی آشنا از اونطرف خط صحبت کرد
 -تو گفتی اگه با آرا صحبت کنم بعدش میتونم ببینمت. من بیرونم . میتونی بیای پایین؟
جونگهان مردد بود و توی دلش به خودش فحش داد که چرا همچین قولی بهش داده.
-فکر نمیکنم بتونم بیام _
-لطفا چند لحظه بیا پایین. بخاطر اتفاقی که افتاده باید باهات حرف بزنم.
-خب ... چند لحظه صبر کن.
 قبل از اینکه بخواد از دفتر خارج بشه چند لحظه شقیقه هاش رو فشار داد و سپس بیرون رفت. به ونوو گفت که میخواد بره قهوه بگیره و بدون هیچ توضیح اضافی از دفتر خارج شد. هیچ حرفی به ذهنش نمی‌رسید به سونگچول بگه. توی آینه آسانسور به تصویرش خیره شد و کمی با موهاش ور رفت. وقتی یک طرف موهاش رو پشت گوشش میزاشت بنظرش جذاب تر میشد پس همین کار رو کرد، اما بعد با خودش فکر کرد که داره چه غلطی توی همچین موقعیتی میکنه و موهاش رو به حالت قبل برگردوند. از آسانسور خارج شد اطراف رو نگاهی انداخت. وقتی سونگچول رو نزدیک ورودی لابی دید، یخ زد. چند لحظه مردد موند داشت فکر میکرد برگرده بالا و یه بهونه جور کنه و بهش زنگ بزنه. بهونه ای مثل اینکه "بشدت تب دارم و به یه بیماری مهلک و واگیردار مبتلا شدم که مختص قبیله ای ناشناخته در آفریقاست!" اما قبل از هر عکس العملی سونگچول چشمش به اون افتاد. جونگهان به آرومی شروع به حرکت کرد. اما ذهنش به سرعت در حال پیدا کردن جملاتی برای گفتن بود، چیزی پیدا نکرد و فقط منتظر موند تا سونگچول ابتدا صحبت کنه. 
-... بیا اول بریم داخل ماشین بشینیم!
جونگهان گوشه ی لبش رو گاز گرفت و سرش را به علامت منفی تکان داد.
-فکر کنم همین جا حرف بزنیم بهتره!
جونگهان نمیتونست تمرکز کنه و فقط میخواست زودتر به این درام خاتمه بده. از اینهمه فشار، گیج بودن و دیوانگی که توی چند روز اخیر بهش تحمیل شده بود خسته بود. در واقع تمام اون چیزی که توی اون لحظه میخواست این بود که برگرده خونه و بدون فکر کردن به هیچ چیزی فقط بخوابه. 
سونگچول اعتراضی نکرد، بعد از چند ثانیه سکوت ناخوشایندی که بینشون حکمفرما بود، جونگهان تصمیم گرفت ابتدا صحبت کند. نفس عمیقی کشید و افکارش رو مرتب کرد.
-ببین ... تو مجبور نیستی راجع دیشب توضیحی بهم بدی... هر چیزی که اتفاق افتاد_
-من همه چیز رو به آرا گفتم!
جونگهان اول مطمئن نبود چی شنیده اما رفته رفته که اون جمله توی ذهنش رسوب میکرد دچار شوک شد و چشمانش گشاد شد. ذهنش خالی بود و لکنت گرفته بود.
-چی ؟ ... چکار کردی؟ چطور تونستی ... پس عروسی ... بچه ت چی؟
سونگچول پشت گردنش رو مالید و کلافه به اطراف نگاه کرد و بعد توی چشمای جونگهان خیره شد.
-تظاهر نکن که نمیدونی ...
جونگهان به سختی آب دهانش رو قورت داد. بطور غیرارادی یه قدم عقب رفت.
-چی؟
سونگچول قیافه ش جدی و محکم بود
- از اول میدونستم بچه مال من نیست.

Suddenly You !Where stories live. Discover now