قسمت ششم

573 134 23
                                    

جونگهان احساس کرد که داره غش میکنه. او با نگاهی خالی به سونگچول خیره شد، چند مرتبه دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه اما دوباره بست  چون هر چه سعی کرد اتفاقات را توی ذهنش پردازش کنه بازم چیزی به ذهنش خطور نمیکرد. توی اون لحظات انگار داشت از یه ماهی قرمز تقلید میکرد. سونگچول منتظر بود جونگهان چیزی بگه.
-چی؟
جونگهان دوباره همون عبارت چند لحظه پیش رو تکرار کرد که مطمئنا بهترین پاسخ نبود، اما تنها کلمه ای بود که به ذهنش میرسید.
صورتش رو به سمت دیگری برگردوند و سعی کرد شوک رو از خودش دور کنه و کمتر مثل یه احمق بنظر برسه.
-من ...من نمی‌فهمم.
سونگچول نفسی گرفت
-داستانش طولانیه _
-فکر میکنم لیاقت یه کم توضیح رو دارم مگه نه؟

جونگهان با لحن بی تاب و عصبی این رو گفت. درسته که در ابتدا چیزی نمی‌خواست بدونه اما الان ماجرا فرق کرده بود و کنجکاو بود. بالاخره بعد اینهمه، شایستگی کمی توضیح رو نداشت؟ اونا پاشو به این درام باز کرده بودند وگرنه جونگهان هرگز داستانهای غم انگیز رو دوست نداشت. اون همیشه میخواست به دیگران یه مراسم شاد و بیادماندنی بده. تمام داستانهای غم انگیز ممکن بود بعدها آرامش زندگی مشترک اون زوجها بهم بزنه، ولی برای جونگهان مهم بود که تا لحظه ای که داستان بهش مربوط میشه براشون مشکلی پیش نیاد.

- می‌خوام بدونم که چرا پای منو کشیدی وسط ... وسط این ماجرا ...ببخشید که اینطوری میگم اما فکر میکنم منم الان یه بخشی از این جریانم پس ممنون میشم بهم بگی چه خبره

سونگچول با نگاه عذرخواهانه ای در چهره اش پاسخ داد:
-قرار نبود اینقدر پیچیده باشه ... قرار نبود که اون چیزی به تو بگه و قرار نبود که من ...

نگاه گرمش روی صورت جونگهان نشست، و جونگهان مطمئن بود که می‌دونه سونگچول چه چیزی  میخواد بگه. با وجود سرمای هوا احساس گرم شدن بهش دست داد. تک سرفه ای کرد.
-هنوزم منتظر توضیحم ...
-حتما !
سونگچول به رسم عادت انگشتانش رو از میان موهایش عبور داد
-میخوای جای دیگه صحبت کنیم؟
- بنظرم همینجا خوبه

جونگهان دستانش رو روی سینه گره زد و بی صبرانه به سونگچول خیره شد و ادامه داد
- فکر میکنم که به اندازه کافی این پا اون پا کردیم. الان دیگه وقتشه تکلیف همه چی روشن بشه و این مشکل حل بشه. همین الان. همین جا.

-حداقل بیا بشینیم . اینجوری سرپا مناسب نیست.

و به نزدیکترین مبل لابی اشاره کرد و برای تایید به جونگهان نگاه کرد. جونگهان سری تکون داد و به سمت جایی که مبل بود حرکت کردند. اون نشست و با اینکه سونگچول خودش پیشنهاد نشستن داده بود، اما ترجیح داد بایستد. جونگهان چیزی نگفت و دست به سینه منتظر ماند تا سونگچول حرفش رو ادامه بده. سونگچول کمی قدم زد. دهانش رو باز کرد چیزی بگوید اما دوباره بست. مجددا این کار رو تکرار کرد. جونگهان با ناراحتی نگاهش کرد و قبل از اینکه چیزی بگوید، سونگچول به حرف اومد.
-میخوای ازم سوال بپرسی. هر چیزی ... می‌تونه راحتترش کنه.
جونگهان لحظه ای فکر کرد که چه چیزی میخواد بدونه اما چیزی به ذهنش نرسیده. در نهایت تصمیم گرفت اصلی ترین سوالی که براش پیش اومده بود رو بپرسه.
-کی فهمیدی آرا بارداره؟
سونگچول نفس عمیقی کشید
-من اولین کسی بودم که اون درباره ی بارداریش بهش گفت.
متوجه صورت شوکه جونگهان شد و تصمیم گرفت به حرفش ادامه بده
-ما دوستای دوران بچگی هستیم . بهترین آدمای زندگی همدیگه ایم . قابل اعتمادترینش. واسه همین به محضی که اطلاع پیدا کرد به من گفت.
- ... پس چرا؟
جونگهان در حالی که از شدت تعجب ابروهاش رو بالا داده بود پرسید
- اگر میدونستی بچه تو نیست، چرا می‌خوایین با هم ازدواج کنین؟ پدر واقعی بچه چی؟
چه اتفاقی براش افتاده؟
-تو احتمالا با آقای لی ملاقات کردی نه؟
منظور سونگچول پدر آرا بود و جونگهان سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. و سونگچول ادامه داد
- آرا با کسی قرار میذاشت که پدرش اون رو تایید نمیکرد. وقتی اونا باهم قرار میزاشتن اصلا به مذاق پدرش خوش نمیومد با این حال فکر میکرد این یه رابطه زودگذره یا ... نمی‌دونم چیزی شبیه به این. اما وقتی فهمید که آرا بارداره تهدیدش کرد که باید با اون پسر بهم بزنه و با کسی که خودش تعیین می‌کنه ازدواج کنه و از اونجایی که پیدا کردن همسر توی مدت کوتاه براش امکان پذیر نبود تهدیدش کرد که بچه ش رو هم باید سقط کنه.
سونگچول آهی کشید و ادامه داد
-همونطور که میبینی من اولین و تنها گزینه برای آرا بودم که الان اینجام. اون خیلی میترسید چون پدرش مرد قدرتمندیه و اون نگران بود که به دوست پسرش صدمه ای بزنه.

جونگهان در حالی که تُن صداش ناخواسته بالا رفته بود، گفت
- نگران بود به دوست پسرش آسیب برسه؟؟ پس تو چی؟ ... منظورم اینه که چرا تو باید باهاش ازدواج کنی؟ ... چه اجباری برای تو وجود داره؟
-اجباری برای من نبوده جونگهان ... من نمی‌تونستم اجازه بدم که اون با کسی ازدواج کنه که ازش متنفره یا پدرش باهاش اون رفتار وحشتناک رو بکنه. من با پدرش یه معامله کردم که برای دو سال با آرا ازدواج میکنم تا این بارداری برنامه ریزی نشده براش لکه ننگ نشه و بعد از هم جدا میشیم.

Suddenly You !Where stories live. Discover now