Lord of Art

69 19 2
                                    

باد پرده های حریر قرمز رنگ رو به پرواز در آورده بود و نور خورشید بعد از انعکاس در شیشه های پنجره های بلند روی سنگ های براق زرشکی رنگ افتاده بود و جوری اونهارو به درخشش انداخته بود که انگار کف سالن بزرگ از یاقوت سرخ ساخته شده...

صبح دل انگیزی بود، نوای آرام بخش موسیقی سنتی چینی در خونه شنیده می شد و برگ های بزرگ نخل بهشتی انگار با بالا پایین نت هاش می رقصیدن.
گاهی صدای آروم برخورد ظرف و ظروف نشون از جریان زندگی توی دالون بزرگ خونه می داد و کم کم بوی وسوسه برانگیز غذا بلند می شد تا تموم خونه رو بگیره...

انگشت های باریکی با دقت روی سفال به حرکت در می اومدن و با هر چرخ گِل بین اون دست های ماهر نقش و حالت متفاوتی می گرفتن.

مرد جوانی روی چهارپایه کوتاهش جاگرفته بود و اندام ورزیده ش روی خرچ سفالگریش سایه انداخته بود و جوری در دنیای خاک و هنر غرق شده بود که نه صدای عود چینی و نه بوی غذا نمی تونست اونو بیرون بیاره.

ولی صدای بلند تلفن که توی کل خونه پیچید از جا پروندش...

پاش از حرکت ایستاد و به طبعش مجسمه ی گلی هم از چرخش ایستاد.

زن میانسال از آشپزخونه تا وسط سالن اومد و به قدری صداشو بالا برد که به طبقه ی دوم برسه.

- آقا؟

- جواب نده!

زن میانسال به آشپزخونه برگشت و مرد جوان هم خواست که دوباره سر کارش برگرده ولی با بوق ممتدی تماس به پیغام گیر متصل شد.

- ام...سلام...من...من با محل کار آقای هوا....آقای هوا چنگ تماس گرفتم؟...

هواچنگ بدون توجه به صدای پشت تلفن به کارش ادامه داد.

شخص پشت تلفن صداشو کمی آهسته کرد و پرسید: مطمئنی شماره رو درست دادی؟ آخه اینکه هیچی نگفت که هواچنگه....لااقل نباید قبل از اینکه به پیغام گیر وصل شه یک چیزی بگه؟

پسر ابروشو بالا انداخت و صدای پشت تلفن که انگار تازه متوجه شد بود تماسو قطع نکرده با گفتن"شعت گند زدم" تماس رو پایان داد.

مرد جوون گوشه های لبش برای یک نیشخند بالا اومد.
به نظر از طرفدار های خجالتی ای بود که شماره شو پیدا کرده بودن و حتی نمی دونستن چی می خوان بهش بگن...ولی حق با اون بود...باید یک پیام برای پیغامگیرش ضبط می کرد.

سرشو تکون داد و دوباره چشم هاش به فرم شکل گرفته ی مجسمه ش داد ولی به دقیقه نکشیده دوباره تلفن به صدا اومد.
اینبار هم منتظر موند روی پیغام گیر بره و دوباره همون صدای نرم کسی بود که صحبت می کرد.

- سلام. ظهرتون بخیر... با محل کار آقای هواچنگ تماس گرفتم؟ می خواستم بگم من از مرکز حمایت از کودکان زیر نظر یونسکو باهتون تماس می گیرم جهت دعوت به همکاری در یکی از پروژه های خیریه که قراره برای کودکان دارای معلولیت ذهنی و جسمی دارای محرومیت انجام بشه.

Plumeria in Red WineWhere stories live. Discover now