Enter

32 11 2
                                    

لینگ ون پیر کنار سالن ایستاده بود و در حالی که دست های چروکش رو توی هم گره کرده بود به کارگر هایی که توی خونه رفت و آمد می کردن تا وسایل رو جابه جا کنن نگاه می کرد.

دیروز که سان لانگ به خونه اومده بود سفارش چند تا اساسیه برای سالن داده بود و بدون اینکه توضیحی به لینگ ون بده بهش اطلاع داده بود که فردا قراره تغییراتی توی خونه بدن و حالا قسمت جلویی سالن طبقه پایین درست جایی که شروع راه پله های مشکی بود و مجسمه ی بزرگ اسب قرار داشت میز طولانی و بزرگی قرار داشت که کم کم صندلی های پایه بلندی پشتش چیده میشد... دو سه تا کاناپه در منتهی الیه میز قرار گرفته بود که این محیط رو از سالن پر تجمل انتهای خونه جدا می کرد.

لینگ ون بی سر و صدا فقط ایستاده بود تا مراقب باشه آسیبی به اشیا ارزشمند خونه نزنن و این در حالی بود که هواچنگ بعد از صبحونه پاشو طبقه ی پایین نزاشته بود و حتی سر و صدای اساسیه هم تاثیری روش نداشت.

وقتی کم کم وسایل مجسمه سازی روی میزها قرار گرفت خانوم پیر بالاخره متوجه ماجرا شد...ولی خیلی هم طول نکشید تا عامل همه ی این تغییرات خودش هم پاش رو توی خونه بزاره!

پسر تقریبا بلند قدی با کنجکاوی از بین در بزرگ پذیرایی خونه گذشت و در حالی که قدم هاش کند شده بود وارد خونه شد. از وقتی که جلوی در رسیده بود با دیدن اون ماشین های بزرگ و آدم هایی که توی خونه ی هواچنگ رفت و آمد می کردن تعجب کرده بود ولی حالا باورش نمی شد خونه ی فوق شیک اون آرتیست به کارگاه هنر های تجسمی تبدیل شده.

" آقای جوان! "

لینگ ون که متوجه اون پسر آشنا شده بود صداش زد و باعث شد که شیه لیان از جاش بپره.

" اوه خانوم...من... من شیه لیانم...یادتون می یاد؟ هفته ی پیش اومدم تا آقای هواچنگ رو ببینم! "

لینگ ون با لبخند سر تکون داد: معلومه که یادم می یاد! اینجا زیاد مهمون نمی یاد پسر جون!

شیه لیان با ذوق دست هاشو به هم زد و بیشتر توضیح داد: چند تا از بچه هایی که برای کمک اومدن بیرونن و منتظرن تا شما اجازه بدین بیان داخل! آقای هواچنگ هستن؟

لینگ ون با آرامش جلو اومد و گفت: بله طبقه ی بالا هستن. به بقیه بگو بیان داخل تا ارباب جوان بیان!

شیه لیان سر تکون داد و با عجله بیرون رفت! کارگر ها که انگار کارشون رو تموم کرده بودن داشتن می رفتن و وَن کوچیک شیه لیان که شش نفر دختر و پسر دیگه رو همراه خودش آورده بود، جلوی نرده های خونه ی مشکی رنگ هواچنگ تنها مونده بود.

" بچه ها می تونید برید داخل! فقط یادتون نره چی بهتون گفتم. به جایی دست نزنید و شلوغ نکنید! "

اون جوون ها که زیادی از دیدن خونه ی هواچنگ معروف هیجان زده بودن زیاد به حرفای ارشدشون گوش ندادن و با عجله وارد خونه شدن.

Plumeria in Red WineWhere stories live. Discover now