Fox & Offer

31 13 1
                                    

شیه لیان پاکت آبی آسمون رنگی رو سمت هواچنگ گرفت و بهش تعظیم کرد: بفرمایید این هم گواهی دریافت نقاشی!

هواچنگ ابروهاش توی هم گره خورد و سریع پاکت رو ازش گرفت و نفسش رو کلافه بیرون داد...

- تا فردا تابلو رو برای شما می یارن...ممنون بابت کمکتون!

هواچنگ چیزی نگفت و فقط سرتکون داد....

چینگ شوآن و مینگ یی پشت سر شیه لیان ایستاده بودن و اونها رو تماشا می‌کردن.

هواچنگ با بی‌قراری اطراف رو نگاه کرد و بعد سمت شیه لیان برگشت: کی کارت اینجا تموم میشه؟

شیه لیان دست پاچه شد: کارم؟ برای... برای چی؟

هواچنگ کمی عصبی به نظر می رسید: چیزی هست که باید نشونت بدم...منتظر می مونم که کارت تموم بشه!

پسر کوچیک تر قلبش مثل گنجشک می زد و از دیدن اون گره ی ترسناک ابروهای هواچنگ دلش گرفته بود.

نمی دونست واقعا کی می تونست بره...هیچ وقت کسی نبود که از زیر کارش در بره ولی اینبار مثل بچه‌ی کوچیکی که برای رفتن به شهربازی عجله داشت برای دیدن دوباره ی لبخند هواچنگ بی قراری می کرد.

- شوآن ! مینگ یی می تونید از پسش بر بیاید؟

اون دو نفر که دست کمی از شیه لیان نداشت تند تند سر تکون دادن و با حرف هاشون راهیش کردن.

شیه لیان دوباره به هواچنگ که هنوز کنار میزش با همون حالت جدی منتظر ایستاده بود نگاه کرد و با عجله کیفش رو روی دوشش انداخت.

هوا منتظر بود تا اون پسر بهش برسه و بعد سمت ماشینش راه افتاد! شیه لیان نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که لبخند کوچیک ولی دوست داشتنی هواچنگ ناپدید شده و از این می ترسید که خودش ناخواسته اشتباهی کرده باشه، و همین علتی شده بود که با ناخون به جون پوستش بیوفتن و خراش های کم جونی روی کف دستش به جا بزارن.

هواچنگ در ماشین فوق پیشرفته شو براش باز کرد و تا وقتی که شیه لیان سوار ماشین نشد از کنار در تکون نخورد.
وقتی هواچنگ کنارش جا گرفت، پسر کوچیک تر با صورت گرفته و چشم هایی که هر لحظه ممکن بود پر از اشک بشن به بیرون خیره شده بود.

هواچنگ به محض اینکه داخل ماشین نشست گوشی شو بیرون آورد و با حرکت سریع انگشت هاش مشغول تایپ کردن شد...
شیه لیان نمی دونست باید چی بگه یا اصلا جرئت نداشت که چیزی بپرسه پس فقط منتظر موند.

- من... من می تونم چند ثانیه برم بیرون؟

بعد از گذشت چند دقیقه که هر دوشون در سکوت توی ماشین نشسته بودن شیه لیان این درخواست رو کرد و بالاخره هواچنگ نگاهشو از موبایلش گرفت و به پسری که کنارش نشسته بود داد...مردمک چشم های شیه لیان می لرزید و هواچنگ قطعا نمی تونست بهش نه بگه...

Plumeria in Red WineWhere stories live. Discover now