Goodbye or Not

37 13 3
                                    

چند روز پشت سرهم، رفت و آمد به خونه ی هواچنگ لذت بخش ترین بخش زندگی شیه لیان شده بود... هر روز صبح تا عصر رو پیش اون گذروندن بهترین اتفاقی بود که توی تمام زندگیش رخ داده بود...

هواچنگ هنوزم تحسین برانگیز... خیره کننده و فوق العاده بود.... هر روز دعوتش می کرد به طبقه ی بالا تا کنارش بمونه و هواچنگ کار مجسمه هارو تموم کنه...

کار خاصی انجام نمی داد...اگه لازم بود مجسمه های تکمیل شده رو بسته بندی می کرد و یا کمی اطراف میز کار هواچنگ رو مرتب می کرد، با اینکه اون پسر مخالفت شدیدی داشت ولی شیه لیان نمی تونست بیکار بشینه...

بعضی وقت ها هم روی صندلی سفید رنگی که هواچنگ به خاطر شیه لیان به کارگاهش اضافه کرده بود، مینشست و به کارهای خودش رسیدگی می کرد، و این دقیقا فرصتی بود که هواچنگ بتونه با خیال راحت نگاهش کنه.

چون اون پسر وقتی غرق کارش میشد دیگه متوجه اطرافش نبود.... سرشو توی لب تاپش می کرد و از دنیا غافل میشد.

هواچنگ دقیقه های طولانی بدون اینکه از تماشاش خسته بشه نگاهش میکرد و سعی می کرد کوچک ترین جزئیات صورت زیباش و عادت هاشو حفظ کنه.

مثل اینکه وقتی متنی رو می خوند، لب هاش تکون می خورد و صدای زمزمه ی آرومی ازش شنیده میشد.

هر چند دقیقه یکبار عینک ظریفش رو روی چشم هاش بالا می داد... بعضی وقتا با موهای پشت گوشش بازی می کرد...

شاید هواچنگ داشت زیادی از حدش پیش می رفت ولی دلش می خواست تک تک اون نقاطی که طبق عادتش لمس می کرد رو ببوسه... پشت گوشش... بین دو تا چشم های قهوه ای رنگش... لب های نرمش!

ولی هر چی که بود، خودشو برای این افکار سرزنش نمی کرد، شیه لیان براش مقدس بود، ماورایی و آسمانی بود!

اما هواچنگ با همه ی وجودش عاشقش بود... و اینکه میخواست نزدیکش بشه انکار ناپذیر بود!

روز آخر کار روی مجسمه ها بود، کارآموز ها کارشون رو تموم کرده بودن و بسته بندی های قبلی کنار سالن چیده شده بود.

همگی آماده بودن و با دلتنگی از لینگ ون خدافظی می کردن، هواچنگ طبق معمول همیشه طبقه ی بالا بود و هیچ کس توقع نداشت برای بدرقه بیاد...

شیه لیان بچه هارو سر و سامون داد و دیگه کم کم باید جعبه هارو بیرون می بردن، ولی همه ی حواس اون پسر سفید پوش پِــی اون پله های شیشه ای مشکی رنگ بود.

وقتی بچه ها مشغول خارج کردن کارتون ها بودن، شیه لیان نتونست طاقت بیاره و بدون اینکه توجهی جلب کنه به طبقه ی بالا رفت...

هواچنگ پشت میز بزرگ همیشگیش مشغول کار روی آخرین مجسمه ها بود.

شیه لیان نفسشو حبس کرد، کمی خجالت زده بود و واقعا نمی دونست برای چی اینجاست و چه بهانه ای برای اومدنش بیاره... ولی وقتی چند قدم دیگه توی سکوت جلو رفت، پسر قدبلند مشکی پوش متوجهش شد و با تعجب به ظاهر آمده ی رفتن شیه لیان نگاه کرد.

Plumeria in Red WineWhere stories live. Discover now