خوانندههای عزیزم، سلام
خب، همونطور که میبینید من با یه قصهی جدید برگشتم که لازم میدونم قبل از شروعش یه سری نکات رو در موردش بهتون بگم.
اول اینکه درسته این قصه در ژانر امگاورس نوشته شده (یا بهتره بگم داره نوشته میشه). اما نکتهای که باید بدونید اینه که من نخواستم از تمام قانونهای نوشته شده دربارهی این دنیا استفاده کنم. مثلاً توی این قصه خبری از مارک کردن و هیت و رات و... نیست. بیشتر حوادثی که توی قصه رخ میده توی دنیای خودمون هم قابلتوجیه هست، به استثنای وجود آلفا و امگاها (و به طور خاص امگاهای مذکر). یک سری قوانین دیگه هم داریم که ذیل داستان باهاش آشنا میشید. پس این موضوع رو همینجا روشن میکنم که با توجه به فیکهای امگاورس دیگهای که خوندید دچار دوگانگی نشید.
دوم اینکه قصه توی فضایی شبیه به اروپا در اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده میلادی نوشته شده. البته درسته که توی کره اتفاق میافته اما این یه دنیای ساختگیه و من برای خلقش توجه چندانی به کرهی واقعی در اون دوران نداشتم؛ کما اینکه اطلاعات زیادی هم در این خصوص ندارم.
سوم، شیوهی نگارش داستان به صورتی هست که در طول قصه هر بار قراره با یکی از شخصیتها همراه بشیم، اما باید بدونید که مسلماً یک خط داستانی رو دنبال خواهیم کرد و تمام روایتها به هم مربوطن. پس جدا از تمایلات شیپریمون برای اینکه بفهمیم چه خبره باید تمام فصلها رو بخونیم. حتی اگه اسم کرکتر مورد علاقهمون رو به عنوان سرفصل نبینیم.مقدمه
فقر و غرور رابطهی لازم و ملزومی دارند. این جمله در ذهن کیم جونگین نقش بسته بود. مادرش از کودکی در گوشش خوانده بود: یک آدم فقیر باید مغرور باشد. وقتی آه در بساط نداری تنها سرمایهات میشود همان غرور. مغرور که باشی تحقیر و توهین یا حتی ترحم دیگران به غرورت بر میخورد. آن وقت دستت را میگذاری روی زانوی خودت و به همه نشان میدهی چند مرده حلاجی! میشوی آقای خودت و منت کسی را هم نمیکشی. از طرفی هم فقیر بدون غرور آفت اجتماع است. امان از وقتی که کارد به استخوان یک بدبخت بیچاره برسد و مجبور شود غرورش را کنار بگذارد. آن وقت است که دیگر از هیچ چیز باکی ندارد، نه از گدایی و ننه من غریبم بازی در آوردن جلوی مردم برای صناری که کف دستش بیندازند، و نه حتی از دزدی و دودوزه بازی و فساد و فحشا برای یک لقمهی چرب و نرم که شکمش را سیر کند. کارد بخورد به این شکم، چه کارها که ازش برنمیآید! برای همین است که میگویند: کم بخور، گرد بخواب، غرورت را حفظ کن.
حالا این حرفها شده بود آویزهی گوش جونگین. او به مادرش بیشتر از خدایان ایمان داشت. هر چه نباشد از کودکی هر وقت آخ گفته بود و هر جا کمک لازم داشت مادرش به دادش رسیده بود. خدایان که فقط توی معبد نشسته بودند و منتظر بودند جشن درو برسد که برایشان خوراکی ببری تا آنها هم به هر که هدیهی گرانبهاتری داده سرنوشت بهتری بدهند. و صد البته هدیهی رعیت کجا و هدیهی اعیان کجا! این طوری بود دیگر؛ خدایان فقط به درد همان اعیانزادهها میخوردند. رعیتها باید خودشان فکری به حال خودشان میکردند.
کیم جونگین هم یک رعیت بود. و این یعنی به قول مادرش باید دست روی زانوی خودش میگذاشت و میایستاد. البته کارش خیلی راحتتر میشد اگر این زانویی که قرار بود تکیهگاهش بشود زانوی نیرومند یک آلفا بود، نه استخوانهای نحیف یک امگا! ولی به هر حال تقدیر همین بود و نمیشد تغییرش داد. او یک امگا به دنیا آمده بود. و از قضا اولین فرزند پدر و مادرش هم بود. برای یک خانوادهی رعیت روستایی این که فرزند اولشان امگا باشد بدجوری توی ذوق میزند. آنها یک آلفای قوی میخواهند تا توی کارهای سنگین و طاقتفرسای مزرعه کمکدستشان باشد. نه یک امگای ضعیف که همیشه نیاز به مراقبت دارد.
این بود که بعد از جونگین مادرش چهار بار دیگر هم باردار شد ولی از بخت بد هر بار یک امگای دیگر به جمعیتشان اضافه کرد. و به این ترتیب باز هم حسرت یک فرزند آلفا به دل زن و مرد بیچاره ماند.
حالا جونگین بیستودو سال داشت. برادرش هجده و سه خواهرش هر کدام شانزده، چهارده و هفت ساله بودند.
پدرش سه سال پیش سکته کرده بود. پای چپش لنگ میزد و یک طرف صورتش تقریباً فلج بود. اما با این وجود دست از کار کردن برنمیداشت. البته حالا دیگر بیشتر کارها به دوش جونگین افتاده بود. با این که امگا بود اما سختتر از یک آلفا کار میکرد. تا جایی که میتوانست اجازه نمیداد به پدرش و بقیهی اعضای خانواده خیلی سخت بگذرد. پدر و مادرش هم اگر نق زدنهایشان به خاطر تأخیرش در انتخاب جفت و یا لاغر و ضعیف شدنش را نادیده میگرفتی، کم و بیش از دستش راضی بودند.
امسال جونگین و خانوادهاش بهتر از همهی کشاورزها کار کرده بودند. این را همه با دیدن محصول پر و پیمان و مرغوبشان اعتراف میکردند. رعیتهای مزارع مجاور که کلی کارگر آلفا داشتند، وقتی فهمیده بودند امگای زبر و زرنگ همسایه چه محصولی برداشت کرده از حسادت تا مرز انفجار رفته بودند. بعضیهایشان حتی نقشه کشیده بودند، امگا را از چنگ پدر و مادرش دربیاورند تا به عنوان جفت فرزندشان برای باقی عمرش نوکری خانوادهی همسرش را بکند.
با اینکه خانوادهاش با شنیدن این اخبار حسابی بهشان بر خورده بود اما جونگین فقط خندیده بود. چه خیالات خامی! تنها چیزی که امگای جوان فکرش را هم نمیکرد ازدواج بود. مدام مینشست و پیش خودش دو دو تا چهار تا میکرد؛ مالیات و اجارهبهای زمین ارباب را که بدهند چقدر محصول برایشان میماند، چقدرش را باید برای زمستان ذخیره کند، چقدرش را باید بفروشد، کِی بفروشد، به کی بفروشد که سود بیشتری عایدشان شود. گاهی به باغچهی مادرش که در آن کدو و فلفل و گوجهفرنگی و غیره میکاشت سر میزد تا ببیند محصولاتش چقدر میارزند. حتی روی فروش مرغها و تخممرغهای خواهرهایش هم حساب کرده بود. به نظرش اوضاع خوب میآمد. توی ذهنش چند سال دیگر هم اگر همینطور پیش میرفت و قحطی و آفت به تورشان نمیخورد میتوانستند پول خرید یک تکه زمین کوچک را پسانداز کنند. بعد بدون نگرانی برای پرداخت مالیات و اجارهبها، روی زمین خودشان کار میکردند. خرد خرد پول جمع میکردند و زمینشان را بزرگتر میکردند. خلاصه میشدند آقای خودشان و از زیر یوغ ارباب در میآمدند.
البته درست است که اربابها به رعیت جماعت زمین نمیفروشند، اما چه کسی از آینده خبر دارد؟ شاید چند سال دیگر ارباب پیر و رعیتستیزشان افتاد و مُرد و یک ارباب جوان و دست و دلباز نشست جایش.
اصلاً پول داشتن که ضرر ندارد، همهاش منفعت است. اگر زمین هم نشد یک مغازه در شهر اجاره میکردند. شنیده بود مغازهدارهای بازار پول خوب و بیزحمتی در میآورند. سر جایشان توی سایه مینشینند، پول میگیرند و جنس میفروشند، به همین راحتی. لازم نیست مثل کشاورز بینوا این ور و آن ور بدوند، توی سرما و گرما جان بکنند، آخرش ارباب بیاید عیب و ایراد روی محصولشان بگذارد، بگوید این محصول چوب خط مالیاتت را پر نمیکند و هر جور حساب کنی به ما بدهکاری. حالا بیا بدهی اینها را بده. با این بهرههای کمرشکن، بدهکار که بشوی کلاهت پس معرکه است.
اما خوشبختانه خانوادهی جونگین امکان نداشت امسال بدهکار شود. امسال، برایشان سال پربرکتی بود. در کمال تعجب مزارع مجاور حتی به اندازهی نصف محصول آنها را هم برداشت نکرده بودند. و اینها همه به خاطر بالبال زدنهای مداوم جونگین بود. البته زحمات شبانهروزی خانواده و دوراندیشیهای پدر را هم نمیشد نادیده گرفت. به هر تقدیر جونگین داشت یک قدم به رویاهایش نزدیکتر میشد. رویاهایی که برای تحققشان هر چه در توان داشت گذاشته بود. نه به خدایان معبد التماس کرده بود، نه از دیگران کمک خواسته بود. تنها و تنها به خودش اتکا کرده بود و ایمان داشت که تلاشهایش به ثمر خواهد نشست.
مادرش و بچهها هم تقریباً همدل و همراهش بودند اما پدرش نه. او این رویاهای جونگین را بلندپروازی محض میدانست. مدام به پسرش گوشزد میکرد که دست از خیالپردازی بردارد و به زندگی واقعی برگردد. میگفت: یک رعیت همیشه یک رعیت باقی میماند، مگر این که خدایان برایش کاری کنند که آن هم محال است.
البته پدرش از اول اینطوری نبود. اتفاقاً خیلی هم روشنفکر بود. بر خلاف اکثر رعیتها سواد داشت. اهل کتاب بود. به جونگین هم یاد داده بود کتاب بخواند. میگفت آدمی که کتاب نمیخواند مثل کسی است که تمام عمرش را در زندان زندگی میکند. کتاب خواندن آدم را از هر بندی آزاد میکند. رعیت هستی که هستی. وقتی بیشتر میدانی ارزشمندتر از هزار تا اربابی. اما همهی این حرفهای قشنگ برای قبل از سکتهاش بود. وقتی سکته کرد و شد یک آلفای از کار افتاده با پنج تا فرزند امگا که نیاز به مراقبت دارند، دیدش به همه چیز تغییر کرد. آن شعارهای خوشرنگ و لعاب دود شدند و رفتند هوا، جایشان را دادند به غرولندهای ملالآور به جان پسرش. هر شب موقع شام زیر گوشش میخواند: «این قدر زیاد کار نکن. مثل یک امگا رفتار کن. خیال زمیندار شدن را از سرت بیرون کن. قبل از این که دیر شود یک جفت باجربزه برای خودت انتخاب کن که دستش به دهنش برسد. آن وقت میتوانی کارهای سخت را بگذاری برای آلفایت. الان جوانی و حالیات نیست. پسفردا این همه کار سخت تک تک مفاصلت را از کار میاندازد. زمینگیرت میکند. حالا خود دانی.»
اما گوش جونگین بدهکار این حرفها نبود که نبود. او کار خودش را میکرد. اجازه نمیداد رعیت بودن یا امگا بودن سد راهش بشوند. این که پدر و مادرش موفق نشده بودند به خیالاتشان جامهی عمل بپوشانند، دلیل بر این نبود که جونگین هم نمیتواند.
همیشه به خودش میگفت: «این که یک امگای رعیت به دنیا بیایی سرنوشت است و نمیشود کسی را به خاطرش سرزنش کرد. اما این که قبول کنی یک آدم ضعیف هستی که هیچ کاری از دستش بر نمیآید دقیقاً تو را لایق شرایط اسفباری میکند که در آن دست و پا میزنی!»
معتقد بود این خود آدم است که با تصمیمات و کارهای اشتباهش، خودش را به بدبختی میکشاند. راستش پدر و مادرش را هم از این قاعده مستثنا نمیدانست. اصلاً ازدواج کردنشان اشتباه بود، بچهدار شدنشان اشتباهتر! اما آنطور که فهمیده بود علتی برای ارتکاب این خطاها وجود دارد: عشق!
میگویند یک نفر را میبینی و قلبت یکمرتبه شروع میکند به تاپتاپ. بعد همهی زندگیات به یکباره میشود او. حاضری به خاطرش هر رنج و محنتی را تحمل کنی. نمیتوانی آیندهات را بدون او تصور کنی و گذشتهای را که بدون عشق گذرانده بودی بر باد میبینی.
البته اینها از آن حرفهای قشنگ است که فقط در کتابها پیدا میشوند. وگرنه سر و تهش را که بزنی این عشقی که این همه شعر و کتاب دربارهاش مینویسند، تنها یک غریزهی طبیعی است برای بقا. این چیزها را میگویند که پیاز داغش را زیاد کرده باشند. حواسها را از واقعیت سخت و مشقتبار زندگی پرت کنند. امیدها را احیا کنند. و مردم را به کار و تلاش وا دارند. کار بشردوستانهای به نظر میرسد که فقط از دست ادیبان و فلاسفهی مرفه یا دیوانه بر میآید. آنها احساساتی را که آدم به جفت یا همخونش دارد، دستمایهی مکتوبات و سرودههایشان قرار میدهند، اسمش را هم میگذارند عشق. زیباست اما واقعی نه.
جونگین هیچ مثال عینیای برای این پدیده سراغ نداشت. توی این همه سال یک بار هم ندیده بود پدر و مادرش به هم گفته باشند، دوستت دارم. به بچهها هم نگفته بودند. البته اگر از حق نمیگذشت، گهگداری حرفهایی میزدند یا کارهایی میکردند که میشد اسمش را گذاشت دوستت دارمِ غیرمستقیم!
مثلاً گاهی پدرش میگفت: «جونگینم از وقتی به دنیا آمده شده دلیل زندگی من.» بعد هم معمولاً دستی به سر هر کدام از بچههای دیگرش میکشید، شوخیای میکرد یا قلقلکی میداد که فکر نکنند -با وجود عزیز دردانهای مثل جونگین- خیلی هم ول معطلاند.
تنها آلفای خانواده، آن وقتها که هنوز پایش لنگ نمیزد بعضی غروبها همسرش را کول میگرفت و از شالیزار تا خانه میآورد. میگفت: «آدم باید هوای همسرش را داشته باشد. همه میآیند و میروند. این زوجها هستند که برای هم میمانند.»
جونگین هم انگار گول این دوستت دارمهای غیرمستقیم را خورده بود. فکر میکرد لابد اینها جلوههایی از عشق هستند. همان عشقی که باعث میشود آدم کارهای غیرمعمولی مثل فداکاری و از جان گذشتگی بکند.
اما در بیست و دومین پاییز عمرش تغییراتی در زندگیاش رخ داد که تصوراتش را به کلی به هم ریخت. اتفاقات آن قدر سریع و بیمقدمه رخ دادند که جونگین تا مدتها امیدوار بود یک نفر شانهاش را تکان دهد و بگوید: «بیدار شو، داری کابوس میبینی!»
طول کشید تا باور کند رشتههای عاطفیای که به خانوادهاش متصلش میکردند عشق نیستند، بلکه تمایلی غریزیاند برای بقا. طول کشید تا باور کند عشقی هم اگر وجود داشته باشد فقط آدم را وابسته میکند، به دست و پایش بند میزند و از هدفش دور میکند. مجبورش میکند غرورش را زیر پا بگذارد. غروری که همه چیز یک امگای رعیت است!
YOU ARE READING
Poverty & Pride
FanficGenre: omegaverse, drama, romance Couples: sekai, chanbaek Channel: @parkfamily_fictions توضیحات تکمیلی اضافه خواهد شد.