چهار
جونگیناز شبی که انبار غله سوخت، جونگین عصبیتر و بدعنقتر از همیشه شده بود. کافی بود کسی دست از پا خطا کنه تا اون تمام دقدلیاش رو سرش خالی کنه. به همین خاطر نیروی دافعهی عجیبی پیدا کرده بود، به طوری که همه ازش گریزون بودن. مادرش مدام خودش رو سرگرم میکرد تا جونگین به جونش نق نزنه. تجو ترجیح میداد تمام روز رو بیرون از خونه بگذرونه تا از سرزنشهای جونگین در امان باشه. یونگجو و یوکیونگ هم که از رفتارهای غیرقابلتحمل جونگین به ستوه اومده بودن فقط میخواستن جایی دور از چشمش کنار هم بشینن و با گله کردن از برادر بداخلاقشون، کمی دلشون رو خنک کنن. البته داهی که هنوز به خاطر سن کمش مورد لطف و محبت جونگین بود، خوشاقبالترین فرد خانواده محسوب میشد و همه به نوعی به موقعیتش غبطه میخوردن.
پدر خانواده، یعنی کیم جوهیوک، دیروز برای حساب پس دادن به عمارت ارباب پارک رفته بود. راه طولانیای بود که باید با یک درشکهی زوار در رفته طی میشد. قرار بود پیرمرد شب رو توی کاروانسرایی در اون نزدیکی سپری کنه و صبح پیش ارباب بره چون عالیجناب پارک در وقت دیگهای از روز رعیتها رو به حضور نمیپذیرفت. ضرر بزرگی به ارباب رسیده بود و معلوم نبود اون چه واکنشی نشون خواهد داد. همه نگران بودن اما هیچ کس ابراز نمیکرد، چون هر اشارهی کوچیکی به موضوع میتونست داغ دل جونگین رو تازه کنه و باعث بشه اون حرفهایی بزنه که هیچ کس مایل به شنیدنش نیست.
دست خودش نبود، نمیتونست ساکت بمونه. از دست همه دلخور بود، از دست همه عصبانی بود. چطور میتونستن بدون اینکه خم به ابرو بیارن به کارهای عادی روزمرهشون ادامه بدن؟ مگه نمیدونستن از این به بعد محکومن به اینکه سختتر کار کنن، کوتاهتر استراحت کنن و کمتر بخورن؟ مگه نمیدونستن آذوقهی زمستونشون نابود شده و به سختی میتونن از پس سیر کردن شکم خانوادهی پرجمعیتشون بر بیان؟ تازه، خسارت ارباب پارک رو مگه میشد به این زودیها پرداخت؟ بهرهها بالاتر میرفت، پسانداز کردن غیرممکن میشد، آرزوهای جونگین دورتر و دورتر میشد و مثل تودهای از بخار توی هوا پراکنده میشد.
کارش شده بود حساب و کتاب کردن، مینشست و غلاتی که قابلنگهداری بودن رو برای زمستون جیرهبندی میکرد. روزهای پیش رو رو میشمرد، تعداد افراد خانواده رو حساب میکرد، بعد جیرهها رو با دقت و وسواس، کم و زیاد میکرد. کارش با اطباء تفاوت زیادی نداشت، اونها دارو تجویز میکردن، جونگین یک جیره غذایی؛ اما در نهایت هر دو تلاش میکردن انسانی رو از مرگ نجات بدن.
خورشید در حال غروب بود که تجو به خونه برگشت. جونگین در آماده کردن شام به مادرش کمک میکرد. بقیه هم در سکوت انتظار میکشیدن. در که باز شد همهی نگاهها به سمتش کشیده شد، همه به رفت و آمدهای تجو عادت کرده بودن و الان به جای اون منتظر پدر بودن. کسی چیزی نگفت، حتی جونگین. به مادرش قول داده بود به پر و پای پسرک نپیچه و بهش پرخاش نکنه. گرچه هر بار که برادرش رو میدید یاد فانوسی میافتاد که اون توی انبار رها کرده و فراموش کرده بود خاموشش کنه. اما در حالی که خون خونش رو میخورد، سکوت میکرد.
برای اینکه ذهنش رو آروم کنه، جای همیشگیش، لبهی پنجره نشست، توی فرورفتگی طاقچهمانندش چمباتمه زد و به قرص در حال افول خورشید خیره شد. پدرش باید این موقع بر میگشت. نگران بود که نکنه براش اتفاقی افتاده باشه. به گذرگاه خاکی که از جادهی اصلی منشعب میشد و به خونهشون میرسید نگاه میکرد و هر آن منتظر بود قامت خمیدهی پدرش رو از دور ببینه که عصازنان به خونه نزدیک میشه. اما سرانجام سرخی آسمون غروب، مغلوب سیاهی شب شد و باز هم خبری از پدرش نشد.
مادرش که شام رو حاضر کرده بود صداش کرد: «جونگین، بیا شامت رو بخور، سهم پدرت رو کنار گذاشتم.»
همه دور میز گرد کوچک، روی زمین نشسته بودن منتظر جونگین بودن. جونگین بدون اینکه حرفی بزنه بهشون ملحق شد. اگر بهانه میآورد و از خوردن امتناع میکرد مادرش ازش دلخور میشد. مادر اول از همه برای اون سوپ ریخت. جونگین با اولین ملاقه فوراً پیالهاش رو گرفت و گفت بیشتر از این میل نداره. بعد ظرف بقیهی بچهها یکی یکی پر شد. هر کدومشون که پیاله به دستش میرسید، قدری با تعجب بررسیش میکرد، با نگاهی پرسشی به مادر و بعد به جونگین چشم میدوخت، در سکوت سوال میکرد و در سکوت جواب میگرفت، سرانجام هم با بیمیلی مشغول خوردن یکی از رقیقترین سوپهای زندگیش میشد.
مادر برای داهی ظرفی جداگانه آماده کرده بود، جونگین بهش گفته بود که باید داهی رو از جیرهبندی معاف کنن. اون فقط هفت سالش بود و بدنش اصلاً برای ریاضت کشیدن آماده نبود.
اما داهی با این وجود باز هم ساکت نموند و در مورد شکل غذای بقیه که کنجکاوش کرده بود، سوال کرد: «مامان، چرا غذای شما اینطوریه؟»
به جای مادر، جونگین جواب داد: «ما اینطوری دوست داریم، این غذای آدم بزرگهاست. تو غذای خودت رو بخور و دیگه هم سوال نپرس.»
«ولی من تا دیروز مثل شما غذا میخوردم، چطور الان یکدفعهای کوچیک شدم؟»
جونگین با لحنی اخطارآمیز گفت: «داهی، گفتم سوال نپرس.»
داهی مدتی سکوت کرد، اما نتونست جلوی خودش رو بگیره و دوباره پرسید: «اسم این غذایی که شما میخورید چیه؟ من تا حالا ندیدم.»
جونگین با لحن خستهای جواب داد: «منظورت چیه، داهی؟ این یه سوپ برنجه. حالا لطفاً غذات رو بخور و دیگه چیزی نگو.»
«نه، من سوپ برنج دیدم، این شکلی نیست.» به غذای یونگجو که بغلدستش نشسته بود اشاره کرد. «این خیلی...» اما کلمهای مناسب برای بیان منظورش پیدا نمیکرد.
یوکیونگ با کلافگی گفت: «آبکیه، میخوای بگی آبکیه.»
جونگین که دلش نمیخواست این بحث بیشتر از این ادامه پیدا کنه، گفت: «آبکی یا هر چیز دیگه، این فقط یه سوپ برنجه و...»
این بار تجو که تا حالا فقط با غذاش بازی کرده بود، بین حرفش پرید: «این سوپ برنج نیست، جونگین. این آبِ برنجه!»
جونگین که دل پُری از تجو داشت با حالتی قهرآلود گفت: «تو یکی دیگه دهنت بسته باشه بهتره. همین رو که میخوری از سرت هم زیاده!»
تجو عصبانی شد، اما سعی کرد به خودش مسلط باشه. میدونست این حرفها قراره به کجا ختم بشه و حوصلهی شنیدن هزاربارهشون رو نداشت.
بار بعدی که سکوت شکست، یوکیونگ بود که حرف زد. اون دختری نوجوان و احساساتی بود که سرگرمیش صحبت کردن در مورد آلفاهایی بود که بهش چشمک زدهان. به خیال خودش خواست بحث رو عوض کرده باشه، برای همین پرسید: «برای جشن درو چه هدیهای به معبد ببریم؟» و خودش بلافاصله جواب داد: «باید یه خوراکی خوشمزه ببریم، امسال حتماً بخت خوبی نصیبمون میشه.»
جونگین که در اون لحظه به چیزی جز جیرهی غذایی محدودشون فکر نمیکرد، با تلخی گفت: «تا حالا دیدی خدایان چیزی بخورن؟ یا از خوشمزه بودن غذایی تعریف کنن؟»
یوکیونگ با لحنی دلخور جواب داد: «نه، اما...»
جونگین با تندی بین حرفش دوید: «پس فکر حروم کردن خوردنیهای عزیز من به خاطر به دست آوردن یه آلفا رو از سرت بیرون کن.» کمی صداش رو پایین آورد و گفت: «اگر تمام آمال و آرزوهات به تصاحب یه آلفای احمق ختم میشه، رسیدن بهش خیلی هم سخت نیست.» با لحنی سرزنشگر ادامه داد: «خوار و بار فروش روستا هست که. دستش هم به دهنش میرسه. بدش نمیاد بعد از سی چهل سال تنهایی، یه امگای چهارده ساله همسرش بشه. لازم نیست خیلی هم وقت خدایان رو بگیری. بهت قول میدم بوگوم با آغوش باز قبولت میکنه. یه معاملهی دو سر سود؛ هم اون بدبخت از تنهایی در میاد، هم تو به آرزوت میرسی.» بوگوم یک دکاندار گوژپشت بود که به خاطر ظاهرش هیچ امگایی حاضر به ازدواج باهاش نشده بود. اون تقریباً به هر امگایی که میدید پیشنهاد ازدواج میداد و انگار هیچ وقت ناامید نمیشد. حالا جونگین با این حرفها و آوردن اسم اون میخواست یوکیونگ رو از نقشه کشیدن برای آذوقهشون و مهمتر از اون، ازدواج زودهنگام منصرف کنه که همینطور هم شد. یوکیونگ نقنقکنان گفت که اصلاً هم آرزو نداره آلفایی مثل اون رو کنارش تحمل کنه.
به این ترتیب یوکیونگ هم مثل تجو ساکت شد. اما این بار یونگجو که بدجوری دلش برای یوکیونگ سوخته بود، گفت: «تا جایی که من خبر دارم بوگوم عاشق دلباختهی تو بود. تقریباً از تمام مردم دهکده شنیدم اون چند باری به تو دسته گل تقدیم کرده. اگر این همه نگرانش هستی، چطوره خودت از تنهایی درش بیاری؟ چون آلفاهای جوون دیگهای هستن که دلشون یوکیونگ رو بخواد.»
مادرش که میترسید این حرف به جونگین بر خورده باشه، سعی کرد فضا رو با جملاتی طنزآلود تلطیف کنه. «مثل اینکه شما از همه جا بیخبرین. بوگوم بیچاره از اولش هم برای تزویج آفریده نشده بود. اینقدر امگاهای سنگدلی مثل شما دست رد به سینهاش زدن که الان مدتیه رفته معبد و شاگردی میکنه. دکانش رو ول کرده و میخواد کاهن بشه.» بعد رو به دخترش کرد: «و تو، یونگجو! آخرین باری بود که با جونگین بیادبانه صحبت کردی. حالا غذات رو بخور.»
یونگجو که از حمایت مادرش از جونگین اصلاً خوشحال نبود گفت: «این غذا رو نباید خورد، این غذا رو باید نوشید!» نتونست بیشتر از این جلوی خودش رو بگیره و با ناراحتی پرسید: «واقعاً به همین زودی به خاک سیاه نشستیم؟»
جونگین جواب داد: «اگه زمستون چیزی برای خوردن نداشته باشیم به خاک سیاه میشینیم.»
تجو بالاخره دلش رو به دریا زد و گفت: «طوری رفتار نکن که انگار قحطی اومده. من حتی با یک روز باربری توی بازار میتونم برای همهمون غذایی بهتر از این بخرم، به اضافهی نوشیدنی!»
جونگین با لحنی ملامتبار گفت: «پس معلوم شد روزهایی که از صبح تا شب غیبت میزد، کجا ولگردی میکردی. حتماً داشتی پولهایی که اینطوری در آوردی رو با دوستهای بدتر از خودت مینوشیدی، در حالی که میدونستی خانوادهات بیشتر از همیشه بهت نیاز دارن.» به قدری ناراحت و عصبی بود که ملاحظه کردن براش سخت شده بود. پوزخند زد. «حمالی! البته برازندهی تو هست ولی امیدوارم بدونی که اونها مثل یه حیوون ازت کار میکشن و نصف دستمزد یه آلفا رو بهت میدن.»
تجو پرخاشکنان گفت: «من ترجیح میدم مثل یه حیوون کار کنم و مثل یه آدم غذا بخورم تا اینکه زیر دست تو بردگی کنم و آبِ برنج بخورم!»
«چطور میتونی اینقدر وقیح باشی؟ یک ذره هم پشیمون نیستی که بدبختمون کردی؟ اگه از اینجا بیرونمون کنن و آواره بشیم چی؟ به خاطر سهلانگاریت هیچ عذاب وجدانی نداری؟»
تجو فریاد زد: «کدوم سهلانگاری؟ من که کاری نکردم!»
«بس کن تجو! تا کی میخوای انکار کنی که فانوسِ روشن رو توی انبار رها کردی، این اولین بارت نیست، همه میدونن تو اینقدر بیخیال و سر به هوایی که معمولاً این کار رو میکنی!» رو به مادرش کرد. «مامان، بهش بگو که چند بار پشت سرش رفتی انبار و دیدی فانوس رو بدون اینکه خاموش کنه، سر میخ ول کرده!»
مادر به جای تأیید حرفهای جونگین فرزندهاش رو به آرامش و مدارا دعوت کرد. اما جونگین دستبردار نبود. شک نداشت که آتشسوزی انبار فقط و فقط حاصل بیمسئولیتی تجوست و بس.
«از دستت خسته شدم، تجو! یک وظیفه به تو داده بودم که اون هم سر زدن به انبار بود. اما تو ثابت کردی که به درد هیچ کاری نمیخوری جز ولگردی!» خودش هم میدونست بیانصافی میکنه. درست بود که تجو به اندازهی جونگین زحمت نمیکشید، اما کم هم کار نمیکرد. هر کاری توی دهکده داشتن تجو رو پیاش میفرستادن، راه زیادی بود که اون یا باید سوار درشکههای باری روستاییهای رهگذر میشد یا پیاده طی میکرد. بعضی روزها حتی دو یا سه بار اون مسیر طولانی رو میرفت و برمیگشت؛ برای خرید نمک، فروش کدو تنبل و گوجه فرنگی، گرفتن طلب، دادن بدهی، پیدا کردن بهترین بذرها یا گیر آوردن کتابهای کهنه برای جونگین.
تجو که دیگه طاقتش طاق شده بود، از جاش بلند شد و فریاد زد: «منم از دست تو خسته شدم!» دستهاش رو به کمر زد و در حالی که از بالا به جونگین نگاه میکرد، با لحنی مؤاخذهگر گفت: «هرزه و حرومزاده که بودم، حالا ولگرد هم شدم!» انگشت اشارهاش رو توی هوا تکون داد و با حالتی اخطارآمیز ادامه داد: «دارم بهت میگم جونگین، این مسخرهبازیِ جیرهبندی رو تموم کن. اصلاً نیازی به این کارها نیست. هنوز اول پاییزه و کفگیر ما به ته دیگ نخورده. تازه، کشت دوم هنوز مونده و میتونیم برای زمستون به اندازهی کافی ذخیره کنیم. من که میدونم تو فقط به خاطر آزار دادن من این ادا و اطوارها رو در میاری. ولی این دخترهای بیچاره رو دیگه چرا گرسنه نگه میداری؟ من که پولهای نازنینت رو سوزوندم، این طفل معصومها دیگه چه گناهی مرتکب شدن، عالیجناب؟» داغ اتهام آتشسوزی که توی دلش تازه شد، رو به مادرش شکایت کرد: «مامان، بهش بگو اگه یک بار دیگه سعی کنه مصیبت انبار رو گردن من بندازه از اینجا میرم و دیگه هیچ وقت نمیبینیدم.»
جونگین از شنیدن این حرف چنان بدش اومد و خشمگین شد که دیگه وساطت مادرش هم نمیتونست جلوش رو بگیره. مثل فشفشهای که آتیش فتیلهاش به مواد محترقه میرسه، یکدفعه پرسر و صدا و جرقهزنان به هوا رفت. بلند شد و تجو رو دور تا دور خونه دووند. مدام بهش بد و بیراه میگفت و اگر دستش بهش میرسید کتکش میزد. مادرش و یونگجو سعی میکردن میانجیگری کنن. یوکیونگ و داهی هم گوشهای دست در دست هم، چهار چشمی دعوا رو میپاییدن.
جونگین در حالی که مادر و یونگجو نگهش داشته بودن میگفت: «حالا منو تهدید میکنی که اگه شکمت رو پر نکنم خونه رو ترک میکنی؟ یه هرزهی فراری میشی؟ با این وجود توقع داری از اینکه هرزه صدات کردم پشیمون باشم؟» تقلا میکرد خودش رو از دست مادر و خواهرش جدا کنه و وقتی موفق نمیشد دوباره سعی میکرد از دور کلمات سنگینتری به سمت برادرش پرتاب کنه. «یعنی میگی اشتباه کردم؟ اصلاً معلوم نیست با اون رفقای ناجورت کجاها میرین و چه کارهایی میکنین! هرزگی که شاخ و دم نداره، وقتی تا این موقع، بیرون از خونه بمونی میشی یه هرزهی ولگرد!»
جونگین اونقدر این حرفها رو تکرار کرد که آخر سر تجو از کوره در رفت. مثل یک گاو خشمگین هجوم آورد و جونگین رو به دیوار کوبید. به قدری عصبانی و وحشی شده بود که مادر و خواهرش هم نتونستن جلوش رو بگیرن. مشتش رو بلند کرد و به چشمهای مبارزهطلب جونگین خیره شد. خونه در سکوتی آبستن فرو رفته بود. حتی مادر هم دیگه با گریه و زاری به پسرهاش التماس نمیکرد که از دعوا دست بردارن. انگار همه منتظر بودن ببینن آیا تجو میتونه مشتش رو به صورت رئیسِ بالفعلِ خانواده بکوبه یا نه. اما قبل از اینکه تجو بتونه جواب همهی فحشها و کتکهای جونگین رو بده صدای جیغ داهی بلند شد. در یک آن، همهی سرها به طرفش برگشت اما همه خیلی زود فهمیدن کسی که باید نگاهش کنن داهی نیست، بلکه پدر خانواده است که با سر و وضعی آشفته دم در ایستاده. لباسهای تنش آغشته به خاک و خون بود و پیدا بود که به زحمت خودش رو سر پا نگه داشته. اونقدر خسته و وامونده بود که نه تنها کسی رو به خاطر دعوا سرزنش نکرد، بلکه به هیچ کدوم از سوالهاشون جوابی نداد. بعد از اینکه مدتی در سکوت نگاهشون کرد، همه رو نادیده گرفت و با چهرهای عبوس لخلخکنان سمت اتاقش رفت. اما امگاها دستبردار نبودن و مدام از سر و کولش بالا میرفتن تا جوابی بگیرن. این وسط بیشتر از همه جونگین سوالپیچش میکرد. در مورد زخمهاش میپرسید و اینکه چه کسی این بلاها رو سرش آورده. همچنین برای دونستن نتیجهی ملاقاتش با ارباب پارک بیتاب بود و یک خط در میون فحش و فضیحت نثار پارک هوجین میکرد. با این همه پدرش اصلاً لب باز نکرد. به اتاقش رفت و در رو به شدت به هم کوبید. این کارش کاسهی صبر جونگین رو لبریز کرد. امگا با صدای عصبی و کلافهای از پشت در داد زد: «حداقل بگو اون پارک هوجینِ عیاش چی گفت. اگر قراره از اینجا پرتمون کنه بیرون باید بدونیم.»
این رو که گفت همه سر جاشون منتظر ایستادن و گوش تیز کردن. حتی داهی که چیز زیادی از ماجرا سر در نمیآورد هم با دهنی نیمهباز و چشمهایی سرگردون به بزرگترها نگاه میکرد و منتظر بود اتفاقی بیفته. اما صدا از پدرشون در نیومد. مدتی گذشت. همه داشتن ناامید میشدن که یکمرتبه در اتاق باز شد. پدر در چارچوب در ایستاد و با حالت عجیبی به جونگین خیره شد. آروم نبود، عصبانی هم نبود. حتی خستگی و گرفتگی هم انگار از چهرهاش رخت بر بسته بود. تنها و تنها یک چیز رو میشد در چشمهاش دید: انتظاری غریبانه.
به جونگین تشر زد: «ارباب پارک! میشنوی چی میگم؟ نبینم دیگه اسم این مرد رو با بیاحترامی به زبون بیاری.» قبل از اینکه دوباره به اتاقش بره و در رو پشت سرش ببنده خیال همه رو راحت کرد. «اینجا میمونیم.»
این حرف که از دهنش در اومد، همه نفس راحتی کشیدن و دوتا دوتا در آغوش هم فرو رفتن. جار و جنجال تموم شد. غائله ختم شد. دیگه نه مشاجرهای در کار بود نه فرار و فراقی؛ حتی نگاهی حاکی از ندامت هم بین جونگین و تجو رد و بدل شد.
مدتی که گذشت جونگین برای رسیدگی به زخمهای پدرش لوازمی آماده کرد. یک تشت، تنگی از آبِ جوشیده، پارچهی تمیز و مقداری مرهم. وقتی برگشت همونطور که حدس میزد همه برای خواب به اتاقهاشون رفته بودن، مادرش هم توی اتاق، کنار پدرش بود. جونگین در زد. میخواست لوازم رو تحویل بده و بره اما کسی جوابش رو نمیداد. کمی که دقت کرد صدای گریهی ضعیفی شنید. چند لحظه بعد مادرش با اوقاتتلخی از اتاق خارج شد. جونگین رو کنار زد و به اتاق بچهها رفت. بعد بدون اینکه چیزی بگه کنار داهی خوابید و محکم بغلش کرد. شونههاش میلرزید و دستهاش به پیراهن دختربچه چنگ انداخته بودن. جونگین رفت و کنارش نشست. روی مادرش به دیوار بود. جونگین پرسید: «باز دعواتون شده؟»
مادر جوابی نداد.
جونگین گفت: «زخمهاش عفونت میکنن.» باز هم جوابی نشنید.
اصرار کرد: «میدونی که خودت باید این کار رو بکنی.»
این بار مادرش بدون اینکه صورتش رو برگردونه با بیزاری گفت: «نمیخوام این کار رو بکنم. دست از سرم بردار.» و بعد شروع کرد به زیر لب ناله کردن: «خداوندا، چرا با این مرد ازدواج کردم؟! من این زندگی رو نمیخوام، دیگه نمیتونم...»
داهی که گیج و منگِ خواب بود با صدای نالهها و تکونهای مادرش از جاش بلند شد و با نگرانی بهش نگاه کرد. مادر که اینطور دیدش، عذرخواهیکنان تمام صورتش رو بوسید. «متاسفم عزیزم. چیزی نیست، مامان کابوس دیده... چیزی نیست، تو بخواب.» و بعد شروع کرد به زمزمه کردن لالاییای که برای همهی بچههاش خونده بود.
جونگین سری تکون داد و از جاش بلند شد. میدونست پدرش به قدری عصبانیه که اوقات هر کسی که الان پیشش بره رو تلختر از زهر میکنه. شاید هم به نوعی حق داشت. به هر حال توی عمارت ارباب پارک کلی کتک خورده بود و تحقیر شده بود. درسته کسی به روی خودش نمیآورد اما همه میدونستن داستان دردناک پشت زخمها چیه. و فقط از این خوشحال بودن که قرار نیست توی سرما آواره و بیخانمان بشن.
اون شب جونگین از یونگجو و یوکیونگ و حتی تجو هم خواست که برای رسیدگی به زخمهای پدر پیشش برن اما هیچ کس قبول نکرد. حتی وقتی جونگین سعی میکرد با برانگیختن عواطفشون وادارشون کنه این کار رو انجام بدن میگفتن: « مگه عزیز دردونهاش تو نیستی؟ پس خودت برو روی زخمهاش مرهم بذار.»
به این ترتیب پاسی از شب گذشته بود که جونگین خودش رو راضی کرد کاری رو که هیچ کس حاضر به انجامش نبود، انجام بده. خودش رو برای هر رفتار ناخوشایندی آماده کرده بود، اما بر خلاف انتظارش پدرش هیچ مقاومتی نکرد. آروم و بیصدا، مثل یک پسربچهی بینوای ستمدیده نشست تا جونگین زخمهاش رو ببنده. جونگین در سکوت خونها رو شست، زخمها رو پاک کرد، مرهم گذاشت و بست. کارش رو به اتمام بود ک پدرش دستش رو به آرومی گرفت. جونگین کمی به جلو خم شده بود و داشت خراش روی گونهاش رو تمیز میکرد. از این کار پدرش غافلگیر شد. با چهرهای سوالی بهش خیره شد. و در کمال حیرت دید که کیم جوهیوک با لبهای خشکیده و ترکخوردهاش بوسهای سبک و طولانی روی پشتش دستش گذاشت. آخرین باری که پدرش این کار رو کرده بود جونگین اونقدر کوچیک بود که حالا به سختی میتونست به خاطر بیاره. خواست دستش رو عقب بکشه اما در اون لحظه پدرش اونقدر ضعیف و شکننده به نظر میرسید که فکر کرد اگر این کار رو بکنه بدجوری قلب پیرمرد رو میشکنه.
پدر لبخند زد: «بین همهی بچههام تو تصمیم گرفتی امشب روی زخمم مرهم بذاری؟» لابد میخواست اینطوری تشکری کرده باشه.
جونگین موقرانه گفت: «وظیفهام بود. کاری نکردم.»
کیم جوهیوک دوباره لبخند زد و سر تکون داد.
جونگین فرصت رو غنیمت شمرد و پرسید: «بابا، ارباب پارک چی گفت؟ قراره مالیات رو چندبرابر کنه؟»
پدرش نگاهش رو دزدید و فقط گفت: «امشب نه، وقتی مباشر بیاد همه چیز مشخص میشه.»
و راست میگفت. همه چیز وقتی مشخص شد که مباشر ایم با اون کالسکهی سیاه دواسبهاش نزدیک خونه توقف کرد. برای جونگین عجیب بود، اون هیچ وقت اینقدر نزدیک نمیاومد. معمولاً اون دور دورها جایی نزدیک انبار میایستاد تا رعیتها به حضورش شرفیاب بشن. ماجرا وقتی جالبتر شد که جناب ایم دستور داد کالسکهچیاش چند تا کیسه برنج از پشت کالسکه در آورد و روی زمین گذاشت. جونگین از پنجره همه چیز رو میدید. پدرش سرش رو پایین آورد و انگار زیر لب تشکر کرد. مباشر بادی به غبغب انداخت و با صدایی رسا گفت: «مرحمتِ ارباب شماست. بگیرید و به جونش دعا کنید.» بعد مغرورانه دستی به نوک سیبیل نازکش کشید. «خب، رعیت، الوعده وفا! ما قول و قراری با هم داشتیم.»
پدرش زمزمه کرد: «الساعه.» و به سمت خونه حرکت کرد. مثل همیشه لنگ میزد و زمان میبرد تا به در خونه برسه؛ به اندازهای که برای جونگین کافی بود که همه چیز رو بفهمه. ذهنش به طرز غمانگیزی همهی شواهد رو به هم وصل کرد. مگه ممکن بود که ارباب پارک از چنان ضرر بزرگی به سادگی بگذره؟ مگه ممکن بود که با وجود ضرری که کرده تازه سر کیسه رو شل کنه و چند کیسه برنج هم به رعایای زحمتکشش مرحمت کنه؟ مگه ممکن بود مادرش بیخودی داهی رو در آغوش بگیره و گریه کنه؟ مگه ممکن بود پدرش چیزی به جز امگاهاش برای مبادله با اون کیسههای نحس برنج داشته باشه؟ فهمیدنش سخت نبود، اما باورش سخت بود.
پدر درِ خونه رو باز کرد و رو به همسرش مختصر گفت: «هر پنج تاشون رو بیار بیرون، فهمیدی؟ مباشر میخواد ببیندشون.»
به محض اینکه در بسته شد، مادر شروع کرد به گریه و زاری. داهی رو بغل گرفته بود و دخترها رو نوازش میکرد. زیر لب مرثیه میخوند و با حسرت به صورت بچههاش نگاه میکرد. لحظاتی به این منوال گذشت. بعد مادر یکمرتبه مثل جنزدهها از جا پرید. یکی از گنجهها رو خالی کرد و داهی رو که از ترس خشکش زده بود، داخل اون جا کرد. بعد شروع کرد به چپوندن بالش و ملحفه روی اندام نحیف دختربچه. به خیال خودش میخواست اینطوری بچه رو از چشم مباشر پنهان کنه، اما حرکاتش جنونآمیز و بدون فکر بود، پیدا بود از روی استیصال و بیچارگی است. بچهها که برای لحظاتی ماتشون برده بود به خودشون اومدن و جلوی مادرشون رو گرفتن. جونگین با اخمی توأم با نگرانی رو به مادرش گفت: «چیکار داری میکنی، مامان؟ داری بچه رو خفه میکنی!» و بالشها و ملحفهها رو از روی سر و صورت خواهرش کنار زد. داهی وحشت کرده بود و رنگ به رو نداشت، اما گریه نمیکرد. با اینکه نمیفهمید چه اتفاقی در حال وقوعه اما انگار میدونست وقت نق زدن و ناز کردن نیست. فقط با بیم و هراس و بدنی لرزان به جونگین چشم دوخته بود.
مادر التماس میکرد: «بذار همونجا بمونه، جونگین. خواهش میکنم نیارش بیرون. نذار ببرنش.»
جونگین نفس درموندهای کشید. مادرش تصور میکرد میتونه با این کارش اسم داهی رو از شناسنامهی همسرش محو کنه. دلش برای مادرش سوخت، با لحن مهربانانهای به داهی گفت: «مامان میخواد همینجا بمونی.»
داهی با لکنت و پریشونی گفت: «من میترسم. جونگینِ عزیزم، خیلی میترسم.»
همون لحظه صدای پدر از بیرون خونه بلند شد. پیدا بود که از معطل شدن مباشر راضی نیست. جونگین سراسیمه بوسهای روی پیشونی داهی گذاشت. «زود برمیگردم.»
و به این ترتیب لحظاتی بعد، همهی امگاها به جز داهی مقابل مباشر ایم به خط شده بودن. مادر گوشهای نزدیک به در خونه ایستاده بود و بیصدا اشک میریخت. و پدر با چهرهای گرفته مباشر ایم رو تماشا میکرد. وقتی متوجه شده بود قرار نیست داهی بیاد، نگاه تندی به همسرش انداخته بود، اما چیزی نگفته بود. حالا هم منتظر بود مباشر سوالی بکنه تا جوابش رو بده. اما موفق نمیشد، چون جونگین به هیچ کس اجازهی حرف زدن نمیداد. وقتی مباشر از قد و قوارهی تجو به عنوان یک امگا حیرت میکرد، جونگین میگفت: «اینطوری نباید نگاهش کنید، دماغش رو که بگیرین جونش در میره. باور کنید هیچ سودی برای ما نداشته، برای شما هم نخواهد داشت.» در جواب تعریفهای آلفا از موها و اندام یونگجو هم با انزجاری ساختگی میگفت: «البته دیگه از اون موها خوشتون نمیاد، اگر بدونید چه شپشهای چاق و چله و بدترکیبی لابهلاشون لونه کردن.»
وقتی هم مباشر با بیشرمی از زیبایی یوکیونگ تعریف کرد و اظهار کرد کنیز خوبی ازش در میاد، جونگین با خشمی نهفته در صداش گفت: «یک جو عقل هم توی کلهاش نیست. کاسه رو با کوزه اشتباه میگیره، علف رو با سبزی. چند بار نزدیک بود به خاطر خوردن گیاههای سمی بمیره. شک نکنید هر کس دور و برش باشه از شر حماقتش در امان نمیمونه.»
بالاخره نوبت به خود جونگین رسید. مباشر ایم روبهروش ایستاد و با نگاهی خریدارانه سر تا پاش رو برانداز کرد. بعد با پوزخندی نفرتانگیز گفت: «بگو ببینم، مشکل خود تو چیه؟ شپش و کنه داری یا عقلت درست کار نمیکنه؟»
جونگین گفت: «عقلم خیلی هم خوب کار میکنه.» از گوشهی چشم نگاه معنیداری به پدرش انداخت. «بهتر از پدرم.» بعد با لحنی جسور و بیباک که مباشر انتظارش رو نداشت، ادامه داد: «شما میخواین به عنوان غرامت یکی از ما رو ببرین تا براتون کار کنیم. غافل از اینکه ما نمیتونیم هیچ جایی براتون مفیدتر و سودمندتر از اینجا باشیم. مگه همین حالا هم برای شما کار نمیکنیم؟ پس مشکل کجاست؟ ضرر زدهایم؟ بیشتر کار میکنیم و تاوانش رو میدیم.»
مباشر غرق در فکر، سیبیلش رو بین انگشتهاش چرخوند. «من که با امگا جماعت طرف معامله نمیشم. طرف ما پدرته که قبلاً قرارداد رو امضا کرده. اما تو به نظر امگای به درد بخوری میای.»
جونگین حرف آخر رو نشنیده گرفت. گفت: «میشه فسخش کرد و از نو نوشتش. کارِ زیاد و سکته، عقل پدر پیرم رو زایل کرده. چارهای ندارید جز اینکه با من طرف بشید.»
مباشر که از نگاههای خیرهاش پیدا بود انتخاب خودش رو کرده، با طنزی آلوده به تمسخر گفت: «چطوره خودت بیای و این حرفها رو به ارباب پارک بزنی؟ شاید عالیجناب بدش نیاد به جای یک آلفای پیر، یک امگای جوان و خوشمنظر طرف حسابش باشه.» و بلند بلند خندید.
کیم جوهیوک که تا اون لحظه ساکت بود، جلو اومد. با لحنی که تشویش و نگرانی درش موج میزد، گفت: «جناب مباشر، بدون اون کارهای مزرعه لنگ میمونه، شاید بخواید بزرگواری کنید و در انتخابتون تجدید نظر کنید.» جونگین نمیدونست از این حرف پدرش خوشحال باشه یا ناراحت. اما مطمئن بود که این درخواست به مذاق بقیه خوش نیومده.
مباشر بیادبانه گفت: «از هیچ کدوم از این کودنها به اندازهی این یکی خوشم نیومد. همراه خودم میبرمش.»
و اون موقع بود که پیرمرد حرفی زد که همهی اعضای خانوادهاش رو در بهت و حیرت فرو برد: «ولی شما هنوز یکی دیگه از بچههای من رو...»
جونگین بین حرفش دوید. اجازه نداد پدرش جملهاش رو تموم کنه. «ازت متنفرم، بابا!» لحنش هشداردهنده و گلایهآمیز بود. باورش نمیشد که پدرش میخواست اسم داهی رو ببره. جونگین که تا حالا تنها کسی بود که از خودش عجز و ترس نشون نداده بود، حالا داغی اشک رو توی چشمهاش حس میکرد. صورتش قرمز شده بود و رگهایی آبیرنگ روی پیشونیش ظاهر شده بودن. تمام توانش رو گذاشته بود که مباشر رو از بردن بچهها منصرف کنه. پیش خودش فکر میکرد یک پیشنهاد وسوسهانگیزِ پرسود به مباشر بده که ارزشش بیشتر از یک امگای برده باشه. اما پدرش همکاری نمیکرد، با اینکه بعید بود متوجه قصد جونگین نشده باشه.
کسی نفهمید مباشر از وجود داهی باخبر شد یا نه. اما دهن که باز کرد معلوم شد که اگر هم میفهمید، اهمیتی نمیداد. با تحقیر گفت: «چرا از پدرت متنفری؟ جای بدی نمیری که.» خندید. «طبیعیه، هنوز قصر پارکها رو ندیدی. پات که به اونجا برسه به جون پدرت و همینطور من که تو رو انتخاب کردم، دعا میکنی. حتی لونهی خوکهاش هم از مخروبهی شما بهتره.»
جونگین با نفرت گفت: «من مخروبهی خودم رو به قصر خوکها ترجیح میدم.»
مباشر رنگ به رنگ شد. پیدا بود از حرف دوپهلوی جونگین اصلاً خوشش نیومده. با چهرهای اخمآلود گفت: «متأسفانه حق انتخاب با تو نیست. پدرت قبلاً یک قرارداد امضا کرده که نمیتونه زیرش بزنه. عالیجناب پارک ملعبهی دست شما نیست که امروز یک چیز بگید و فردا چیز دیگه. حرفش دو تا نمیشه. همین حالا هم به شما لطف کرده که به یک برده قناعت کرده.» رو به کیم جوهیوک کرد. «بهتر بود از قبل توجیهشون میکردی که اینطور وقت ما رو نمیگرفتن. اگر با عجله برنگردیم به تاریکی میخوریم.» بعد در حالی که با نخوت سمت کالسکهاش میرفت گفت: «هر چه زودتر امگای سیاهسوختهات رو بفرست داخل کالسکه. اگر نجنبه باید پشت سرمون بدوه.»
چارهی دیگهای وجود نداشت. معامله انجام شده بود. جونگین فقط چند ثانیه فرصت داشت، یا باید با خانواده و زادگاهش برای همیشه وداع میکرد و سوار کالسکه میشد، یا از فرمان سرپیچی میکرد و رنج و آوارگی عزیزانش رو بر میگزید. همهی نگاهها بهش دوخته شده بود. چهرههای نگرانشون نه تنها در تصمیمگیری کمکی بهش نمیکرد، بلکه سر در گمتر و پریشانترش هم میکرد. مادرش با سرگردونی به سمتش اومد و در نیمهی راه آغوشش رو باز کرد. تجو، یونگجو و یوکیونگ هم مثل جوجهاردکهای تازه متولد شده، پشت سر مادرشون حرکت کردن. جونگین بیاختیار چند قدمی عقبگرد کرد. آیا دستهای بازشدهی مادرش شبیه آغوش خداحافظی بود؟ یا زن سالمند قصد داشت جونگین رو هم مثل داهی توی آغوشش پنهان کنه؟
جواب این سوال رو هیچ وقت نفهمید. چون قبل از اینکه مادرش یا برادر و خواهرهاش بهش برسن با قدمهایی بلند و سنگین به سمت کالسکهی سیاه مباشر ایم فرار کرد. اینطوری نیازی نبود که لحظات تلخ وداع رو تجربه کنه و شاید امیدش برای بازگشت زنده میموند. جونگین خونهاش رو ترک کرد، اما هرگز باور نکرد که این کار رو کرده.
خورشید رو به غروب میرفت که کالسکهی مباشر ایم به دروازهی عمارت پارک رسید. ورودی عمارت، دری غولآسا و باشکوه به رنگ سیاه بود که جونگین تا به حال مثلش رو ندیده بود. انگار میلههای سخت و آهنی مثل ساقههای نرم و منعطف پیچک کنار هم رشد کرده بودن و به زیبایی به سمت آسمون پیچ و تاب خورده بودن. جونگین بعدها فهمید که این فقط یکی از ورودیهای متعدد قصره که زیباترینشون هم نیست. وقتی دربانها در رو براشون باز کردن کالسکه مدتی در مسیری سنگفرش که از بین جنگلی انبوه میگذشت حرکت کرد، از کنار جویها و درختها و از روی پلِ سنگیِ روی نهر رد شد و به مرکز عمارت رسید. جونگین که پیاده شد نگاهی به اطرافش انداخت. اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد مجسمهی مرمرین سفیدی بود که روی سکویی وسط رودخانه قرار داشت. نگاه مرد مرمرین متمایل به آسمان بود و جامی رو در دست راستش بالا گرفته بود که پیوسته با قطرات درشت و درخشان آبِ فواره لبریز میشد. مجسمه حالتی غنی، بینیاز و مغرور داشت که ناخودآگاه هر بینندهای رو به تحسین و ستایش وا میداشت. جونگین پیش خودش فکر کرد سازندهی این مجسمه باید پیکرتراش تندیس خدایان باشه. طراح خوشذوق سازه تصمیم گرفته بود در جایی که بستر رودخانه عریض و جریان آب کند میشه، اون آبنما رو بسازه که تلفیق جالبی شده بود بین زیبایی وحشی طبیعت و هنر مصنوع دست انسان.
مباشر ایم که جونگین رو اونطور محو مجسمه دید خندید و مسخرهکنان گفت: «نمیتونی سنگ مرمر رو با چشمهات سوراخ کنی.» توجه جونگین که بهش جلب شد اضافه کرد: «به خاطر جشن بزرگی که در حال برگزاریه اکثر پیشخدمتها سخت مشغول کارن. نمیدونم تو رو به کی بسپارم تا تعلیم ببینی.»
جونگین پرسید: «قراره چه کاری انجام بدم؟»
مباشر ایم جواب داد: «باید دید کجا خدمتکار میخوان. آشپزخانه، اصطبل، مهمانسرا... شاید هم لازم باشه باغبانی کنی. فعلاً همین اطراف بمون تا من برم و تکلیفت رو روشن کنم.»
بعد از رفتن مباشر جونگین مدتی سر جاش ایستاد. از دور فانوسهای کالسکههای مهمونها رو میدید که به سمت ساختمون سفید روی تپه حرکت میکردن. جایی که حتماً چند برابر تصورات جونگین زیبا و دیدنی بود. اما امگا کوچکترین علاقهای به دیدنش نداشت. هوا گرگ و میش شده بود و تنها چیزی که جونگین میخواست این بود که مثل روزهای دیگه بعد از کار کردن در تمام طول روز، به خونهی خودش برگرده و کنار خانوادهاش زیر سقف کاهگلی کوتاهش استراحت کنه.
در حالی که توی افکارش غرق شده بود شروع کرده بود به قدم زدن بین درختها که صدایی شنید. «بالاخره اومدی؟ منتظرت بودم.»
وقتی برگشت و به سمت صدا نگاه کرد، پیرمرد باغبانی رو دید که یک دستش به کمرش بود، با دست دیگهاش بیلی رو نگه داشته بود و با لبخند مهربانی نگاهش میکرد. جونگین پرسید: «منتظر من؟»
مرد سالخوردهی بیمو جواب داد: «بله، خود تو. میدونی از کی منتظرت هستم؟ بیا اینجا کمی کمکم کن. باید پای این همه درخت چاله بکنم. بذار نفسی تازه کنم.»
جونگین بدون حرف جلو رفت و خواست بیل رو بگیره که پیرمرد اجازه نداد. «امروز دیگه بیل زدن کافیه. هوا داره تاریک میشه. بشین کنار این درخت تا با هم خستگی در کنیم.»
جونگین باز هم چیزی نگفت. فقط نشست و به درخت تکیه داد.
پیرمرد روبهروش نشست و دوباره سر صحبت رو باز کرد. «معلومه که راه درازی اومدی.»
جونگین گفت: «تو از کجا میدونی؟»
«دارم میبینم. خستگی و گرد راه به تنت نشسته.»
جونگین که انگار فقط دنبال یک گوش مفت برای درد دل میگشت، بیمقدمه گفت: «هیچ خوشم نمیاد از اینجا.»
«باید هوا روشنتر بشه تا زیباییهاش رو ببینی.»
«میخوام هر چه زودتر برگردم. باید دنبال راهی بگردم.»
«یه روز یک آدم بزرگ بهم گفت جهان و زمان مثل یک دایرهی واحد هست. حتی اگر چیزی که میخوای پشت سرته تو باز هم جلو برو.»
جونگین سری تکون داد. پیرمرد اصلاً نمیدونست جونگین راجع به چی حرف میزنه و چه آشوبی توی دلش برپاست. «اصلاً میدونی من برای چی اینجام؟»
«اینجا هستی چون مقدر شده که باشی. همه همینطوریم. من رو اینطوری نگاه نکن، همهی عمرم باغبان این عمارت نبودهام. دور دنیا رو گشتهام، شهرها و آدمهای زیادی دیدهام، اما الان اینجام چون این درختها به مراقبت من احتیاج دارن. شاید تو هم اینجایی تا به درختی رسیدگی کنی.»
جونگین پوزخندی زد. سنگریزهای برداشت و بیهدف به گوشهای پرتش کرد. «خانوادهام بیشتر از هر درختی به من احتیاج دارن.»
«شاید این تویی که بیشتر به اونها احتیاج داری. شاید اینجایی تا از قید و بندها آزاد بشی. چرخش کائنات هیچوقت بیحکمت نیست.»
جونگین لبهاش رو جمع کرد و اخمی روی پیشونیش نشست. «مثل کاهنهای معبد حرف میزنی. سر و شکلت هم همونطوریه.»
پیرمرد خندید. «البته من مدتی باغبان معبد بودم. اما طولی نکشید که بیرونم انداختن.»
«چرا؟ به قیافهات که نمیخوره این حرفها، نکنه مرتکب عمل قبیحی شدی؟ اون هم توی معبد!»
پیرمرد با شنیدن این حرف اون قدر خندید که صداش برای چند ثانیه توی گلوش گم شد. بعد که حالش جا اومد گفت: «آه، بله، اون هم چه عملی! سعی کردم خدایان رو از معبد بیرون ببرم.»
جونگین حیرتزده گفت: «سعی کردی تندیس خدایان رو بدزدی؟ حق میدم که طردت کرده باشن. لابد میخواستی برای خودت معبد جدید باز کنی.»
پیرمرد متفکرانه دستی به چونهاش کشید و با شوخطبعی گفت: «البته بد فکری هم نیست. اگر تو هم خدمتگزار معبدم بشی میتونیم با هم خوراکیهایی که مردم برای خدایان میآرن رو تقسیم کنیم.»
جونگین لبخند کمرنگی زد. در همون لحظه یکی از خدمتکارهای عمارت، سراسیمه و بریدهنفس نزدیکشون شد. پیدا بود مسافت زیادی رو دویده. دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و نفسنفسزنان رو به جونگین گفت: «خدمتکار جدید تویی؟» هنوز کلمهی «بله» به طور کامل از دهن جونگین خارج نشده بود که خدمتکار با عجله گفت: «مهمونها خیلی زیاد هستن. ارباب دستور دادن به تعداد خدمتکارها اضافه کنیم. مباشر ایم گفت خیلی سریع آمادهات کنم تا به سرسرا بریم.»
توی مسیر خدمتکار برای جونگین توضیح داد که بعد از پوشیدن لباسِ پیشخدمتها و حاضر شدن در سرسرا باید چه کارهایی انجام بده. چطور جامهای خالی رو پر کنه و لکههای غذا و نوشیدنی رو هر جایی که دید فوراً تمیز کنه. طوری حرف میزد که انگار در تمام دنیا کاری مهمتر از برآورده کردن نیاز مهمانهای این جشن نیست. جونگین توی دلش برای سادهلوحیش تأسف میخورد.
وقتی پاش رو توی سالن برگزاری مراسم گذاشت برای چند ثانیه متوقف شد. تا به حال چنین عظمت و شکوهی رو ندیده بود، حتی در معبد که تا قبل از این بزرگترین ساختمانی بود که میشناخت. خدمتکاری که کنارش بود سقلمهای به پهلوش زد و زیر لب غرید: «مگه نگفته بودم به جایی خیره نشو؟»
جونگین اعتراضکنان گفت: «گفته بودی به مهمونها خیره نشم.»
خدمتکار دوباره با عصبانیت گفت: «گفتم سرت رو بنداز پایین، نباید به چشمهای کسی نگاه کنی! این رو بیاحترامی به خودشون تلقی میکنن. لطفاً همهمون رو به درسر ننداز!»
نیم ساعت بعدی به همین منوال گذشت. خدمتکار مذکور چشمش به جونگین بود تا دست از پا خطا نکنه. و وقتی خیالش از امگای تازهوارد راحت شد، سراغ وظایف خودش رفت. قبل از اینکه جونگین رو تنها بذاره یک سینی دستش داده بود و گفته بود باید به هر کسی که اشاره میکنه نوشیدنی برسونه، اون هم بدون اینکه به چشمهای مهمانها نگاه کنه! با اینکه کار ناممکنی به نظر میرسید اما جونگین داشت تمام تلاشش رو میکرد، اگر فقط اون مجسمهی مرمرین متحرک مقابل چشمهاش ظاهر نمیشد.
جونگین سینیبهدست مثل بقیهی خدمه این طرف و اون طرف میدوید که یکمرتبه موسیقی ملایمی که در حال اجرا بود به ضرباهنگی طربانگیز بدل شد و همزمان آلفایی با قامتی ظریف و بلند از پلکان انحنادار سرسرا پایین اومد. یک جارچی که جونگین حتی نفهمید صداش از کجا میاد اعلام کرد: «و هم اینک عالیجناب سهون وارد میشوند.» و از اون به بعد چشمهای جونگین ناخودآگاه تک تک حرکات عالیجناب سهون رو دنبال میکرد. این آلفا جونگین رو درست یاد همون مجسمهی مرمرین وسط آبنما میانداخت. همونقدر مغرور، همونقدر زیبا، همونقدر بینیاز.
طوری با نخوت و مباهات قدم بر میداشت که تمام چشمها رو مجذوب خودش میکرد. درست مثل طاووسی که مغرورانه اجازه میده دیگران از زیباییش لذت ببرن، هماهنگ با موسیقی جشن میرقصید. در حلقههای چرخان رقص قرار میگرفت، همراه با امگاهای شادمان و سرخوش میچرخید و ازشون جدا میشد. دوباره حرکات موزون و چشمگیر پاهاش رو به نمایش میگذاشت و وارد حلقهی رقص بعدی میشد. طوری منظم و آهنگین این کارها رو تکرار میکرد که پیدا بود بارها و بارها انجامش داده.
جونگین هنوز مبهوت مراسم رقص جشن درو و مجسمهی مرمرین رقصان بود که صدایی در نزدیکیش شنید. «آهای خدمتکار، چرا خشکت زده؟ نوشیدنی رو بیار!» وقتی سرش رو برگردوند پیرمردی رو دید که خطوط اخم، شیارهای عمیق و همیشگی روی صورتش به جا گذاشته بود. و از طوری که اطرافیانش بهش توجه میکردن میشد تشخیص داد که آدم مهمیه. پیرمرد نوشیدنی رو از روی سینی جونگین برداشت و رو به مرد کناریش گفت: «ملاحظه میفرمایید عالیجناب شیو، هیچ کس به اندازهی پسر من توی این کار مهارت نداره.» خندید. «مسلماً رقص جشن درو بدون سهون لطفی نخواهد داشت. ببینید که چطور همهی امگاها رو مات و مبهوت خودش کرده!»
عالیجناب شیو که مردی متملق و منفعتطلب به نظر میرسید گفت: «قطعاً همینطوره. پدری مثل عالیجناب پارک باید هم همچین پسری داشته باشه. امگایی که امشب قراره انتخاب بشه باید خیلی خوشبخت باشه.»
پیرمرد که در واقع همون عالیجناب پارک بود، قهقهه زد. انگار از مجیز شنیدن و چربزبانی لذت میبرد. چه آدم رقتانگیزی! وانمود میکرد که بینیازه اما در واقع محتاج آدمهای دروغگو و متملقی بود که خباثت و زشتیهاش رو پنهان کنن و فضایلی رو بهش نسبت بدن که هیچ بویی ازشون نبرده. جونگین میخواست از ارباب پارک دور بشه. هر ثانیه که میگذشت آتش خشم و نفرتش شعلهورتر میشد.
اما قبل از اینکه بتونه از اونجا بره ارباب پارک گفت: «نزدیک بمون، خدمتکار. امشب نوشیدنی زیادی لازم داریم.»
بعد به چند نفر از خدمه علامت داد تا مراسمی رو که از قبل تدارک دیده بودن شروع کنن. خیلی زود امگاهای نجیبزادهی حاضر در مراسم یک قدم جلوتر اومدن، دور تا دور سالن به صف ایستادن و پچپچ و همهمه سرسرا رو فرا گرفت. معلوم شد عالیجناب سهون، پسر ارباب پارک قراره از بین امگاها یکی رو برای ازدواج انتخاب کنه. بیشتر امگاها هیجانزده و بعضیها هم مضطرب بودن. از حرکات و نگاههای امیدوار خانوادههاشون هم میشد فهمید که همه مشتاق به این وصلت هستن. جونگین نزدیک ارباب پارک ایستاده بود و به این نمایش عجیب و غریب نگاه میکرد. عالیجناب سهون با چند تا ملازم از طرف مقابل سالن خرامان خرامان به راه افتاد. از مقابل هر امگایی که میگذشت میشد عدم رضایت رو توی رفتارش دید. جونگین فکر میکرد شاید این غرور و خودبرتربینی بیش از اندازهاش هست که باعث میشه هیچ کس رو در شأن خودش نبینه. ردیف سمت راستش رو که تموم کرد روبهروی پدرش که بالای مجلس ایستاده بود، توقف کرد.
ارباب پارک پرسید: «هیچ کس رو نپسندیدی؟»
پسرش با لحنی خشک، کوتاه جواب داد: «نه.»
«چطور؟ به اندازهی کافی زیبا نیستن؟ بهت قول میدم که همه با اصل و نسب هستن.»
عالیجناب سهون که حین صحبت کردن با پدرش با کلافگی به اطراف نگاه میکرد، گفت: «همه مثل هم هستن. چیز جذابی در ظاهرشون نمیبینم.» در همون لحظه چشمش به جونگین افتاد که بر خلاف بقیهی خدمتکارها سرش رو پایین ننداخته بود و مستقیماً به چشمهاش خیره شده بود. چند ثانیه از گوشهی چشم بهش نگاه کرد تا جونگین به خودش اومد و سرش رو پایین انداخت. بعد صدای عالیجناب سهون به گوش رسید که گفت: «چه چشمهایی داره! حیفن توی صورت این!»
جونگین که مطمئن نبود اون در مورد چه کسی صحبت میکنه سرش رو بالا آورد که از نگاه ارباب پارک و اطرافیانش متوجه شد چشمهاش به طرز نه چندان خوشایندی مورد توجه عالیجناب سهون قرار گرفتن. آلفای مغرور حالا که توجه بقیه رو به جونگین معطوف کرده بود خودش حتی نیمنگاهی هم بهش نمیانداخت. معلوم بود که فقط خواسته بحث رو عوض کنه و از مرکز توجه کنار بره.
پدرش گفت: «یعنی اگر نجیبزاده بود انتخابش میکردی؟»
عالیجناب سهون با ناباوری پرسید: «منظورتون چیه؟»
«چیز جذابی رو که در ظاهر بقیه پیدا نکردی، اون داره. اگه رعیت نبود انتخابش میکردی؟»
عالیجناب سهون با نوعی دلزدگی به پدرش نگاه کرد. از حالت چهرهاش پیدا بود که جوابی که میخواد بده چقدر آزاردهنده است. جونگین که در اون لحظه احساس میکرد نه تنها تمام امروز بلکه تمام عمرش رو توسط این خانواده تحقیر شده به سیم آخر زد و یکدفعه گفت: «اگر خودم نخوام چی؟»
این حرفش نگاه حیرتزدهی جمعی رو که در اون نزدیکی بودن متوجه خودش کرد.
عالیجناب سهون که انگار باورش نمیشد چنین حرفی رو از زبون یک رعیت ناچیز شنیده پرسید: «چی گفتی؟»
جونگین که به خاطر این جسارت به خرج دادن، صورتش گر گرفته بود، این بار گفت: «اگر یکی از این امگاهایی که به صفشون کردین مایل نباشه همسر شما بشه چی؟ این فقط شما هستین که حق انتخاب دارین؟»
اطرافیان ارباب و اربابزاده سکوت کردن. انگار نمیدونستن چه واکنشی باید نشون بدن و منتظر عکسالعمل اربابشون بودن. جونگین کمکم داشت از حرفش پشیمون میشد که ارباب پارک یکمرتبه زد زیر خنده. از همون قهقهههای نفرتانگیز که گوش و دل جونگین رو میآزرد. بعد رو به امگای گستاخ کنارش گفت: «چه جسارتی! خوشم اومد. تو رو قبلاً این اطراف ندیدم، تازهواردی؟» وقتی جونگین تأیید کرد، فوراً ادامه داد: «تو پسر همون رعیت لنگ نیستی؟ چقدر با پدر ابلهت فرق داری، آفرین!» و وقتی سکوت جونگین رو دید با لبخندی حاکی از رضایت رو به پسرش کرد. «سهون عزیز، لطفاً به بقیهی امگاها برس. مطمئنم بالاخره یکی توجهت رو جلب میکنه.»
عالیجناب سهون قبل از رفتنش نگاه خشمگین و کینهتوزانهای به جونگین انداخت اما حرفی نزد. و به این ترتیب غائلهای که به راه افتاده بود ختم شد. جونگین نفس راحتی کشید. چه فکری پیش خودش کرده بود که داشت خودش و خانوادهاش رو به خطر میانداخت؟ اما به هر تقدیر این اتفاق باعث شد که جونگین مطمئن بشه، مجسمهی مرمرین زیبایی که در ذهنش ساخته بود، چیزی نیست به جز یک اربابزادهی مغرور و متکبر که فرقی بین رعیتها و خاک زیر پاش قائل نیست!
YOU ARE READING
Poverty & Pride
FanficGenre: omegaverse, drama, romance Couples: sekai, chanbaek Channel: @parkfamily_fictions توضیحات تکمیلی اضافه خواهد شد.