3

105 49 78
                                    

جونمیون از پله های زیر زمین بالا میومد و شدیدا ذهنش درگیر اتفاقات اخیر بود. از در خروجی بیرون اومد و محکم با فردی برخورد کرد. همونطور که سرش رو میمالید به اون فرد نگاه کرد. سهون با دماغ قرمز و چهره ای که معلوم بود درد داره جلوش وایساده بود. این حقیقت که تفاوت قدی زیادی دارن خیلی به چشم می اومد اما جونمیون ناامیدانه اون رو نادیده گرفت و گفت
+خوبی سهون؟ خیلی دردت گرفت؟ ببخشید. اینجا چکار میکنی؟

-آخ خوبم چیزی نشد. قرار بود وقتی از خرید برگشتم همدیگه رو ببینیم. لباس جدید هم خریدم.

و با ذوق به کت شلوار سرمه ای که پوشیده بود اشاره کرد. بعد کیف روی شونش رو نشون داد و با گیجی گفت
-این کیف و یه سری وسیله هم چانیول برام خرید. یه دفتر هم خریدم میخوام یه سری چیز ها رو بنویسم.

لبخندی به خاطر ذوق بچگانه ی اون مرد روی لب های سوهو نشست. اون واقعا ساده بود. عجیب بود اما واقعا ساده به نظر می رسید.
+بهت میاد.

- یه سوال

جونمیون به سمت اتاقش حرکت کرد و سهون هم دنبالش کرد
+هوم؟

-من باید چی صدات کنم؟ هیونگ؟آقای کیم؟ جونمیون؟

+هرجور راحتی

جونمیون با خودش فکر کرد.
"آره؛ هرجور میخوای خود واقعیت رو نشون بده"
آمادگی هرچیزی رو داشت جز اینکه

-مثلا...میونا؟

خب اگه سهون یه چاقو در میورد و روی گردنش میذاشت جونمیون خیلی راحت بهش پوزخند میزد و در صدم ثانیه خلع سلاحش می کرد. اما میونا؟ این دیگه چی بود؟ اون مرد هر لحظه داشت بیشتر ورای تصوراتش واقع میشد و این موضوع اون رو به شدت گیج کرده بود.

+پس این انتخابته؟ بله؟

-هوف میترسیدم که حمله کنی و سرمو از تنم جدا کنی

+ جالبه منم همین فکر رو میکردم

-ها؟

+هیچی. هر جور راحتی صدام کن

جونمیون این طرز رفتار سهون رو دوست داشت. شناختی از اون مرد نداشت اما بودن کنار اون براش استرس زا نبود. شاید توی اطرافش سهون تنها فردی بود که نه از جونمیون متنفر بود و نه از اون میترسید. لااقل اینطور به نظر می رسید. همیشه در برخورد با افراد مختلف ففط موج شدید انرژی منفی رو از اونا دریافت میکرد و همه فقط نگران مقام و ... از دست دادن گردنشون بودن.

انرژی که از حضور سهون دریافت میکرد باعث میشد بی پروا عمل کنه.

+چند لحظه اینجا وایسا من کتم رو از توی اتاقم بردارم.

لبخندی زد و به سمت اتاقش رفت. در رو پشت سرش بست، نفس عمیقی کشید. کاغذ ها و یادداشت های مورد نیازش رو برداشت. و توی جیبش گذاشت. غلاف تفنگش رو روی کتفش بست و کلتش رو توی غلافی که زیر بغلش قرار گرفته بود گذاشت. کت قهوه ای رنگش رو پوشید. توی آینه نگاهی به خودش کرد. لبخندش رو دوباره به لب هاش برگردوند و از اتاق بیرون رفت.

symphony of time ×hunho×Where stories live. Discover now