4

91 50 44
                                    

روی پله های جلوی بار نشسته بود و به نمای آسمونی زل زده بود که از پس سال های طولانی پیش روی سهون ایستاده بود. کاش اون هم میتونست انقدر ساده به زمان نگاه کنه. این موضوعی که همیشه برای دانشمند ها چالش بر انگیز بوده و هست، شاید سراغ ادم اشتباهی اومده بود. یه پسر حوصله سر بر 26 ساله رو چه به این داستان ها. اینجا جایی نبود که بحواد جزوی از زندگیش باشه. از لحظه ای که اون اتفاق عجیب افتاد این افکار شده بودن شب و روزش.

صدای پایی از پشت سرش اومد و فردی درست کنارش نشست.  سرش رو چرخوند و به اون فرد نگاه کرد، چهره ی خواب آلود جونمیون جلوی چشم هاش اومد. زیر چشم هاش گود افتاده بود و از چند ساعت پیش خیلی خسته تر به نظر می رسید.
+معذرت میخوام بابت امروز باید در جریان میذاشتمت... که ممکنه چه اتفاقی بیفته.

سهون فریاد بزرگی که تمام وجودش رو در بر گرفته بود رو اروم کرد. لبخند زد.
- چیزی نیست فقط به این جور اتفاقات عادت ندارم.

خنده تلخی بر لب های جونمیون نشست.
+ این در مقابل واقعیت هولناکی که توی زندگی هامون رخنه کرده هیچی نبود

سهون قرار نبود این زندگی های تلخ رو ببینه. قرار نبود این جنگی که بعد صد سال هنوز درد هاش رو توی کتاب ها و قصه های مادر بزرگ ها پیدا بود رو تجربه کنه.
چیزی نگفت و سرش رو به ارومی تکون داد.

جونمیون مردد به نظر می رسید. بعد گذشتن دقایقی توی سکوت بینشون که به صدای سنجاقک ها پیوند خورد بود؛ سهون گفت
- تو جزو استقلال طلب هایی درست میگم

لحظه ای چهره ی جونمیون رنگ حیرت به خودش گرفت و بعد به آرومی گفت
+ از کشورم و مردمش دفاع می کنم

سهون به آسمون پر ستاره چشم دوخته بود
- بهت افتخار میکنم. تو قهرمان این مردمی

جونمیون اما به نیم رخ غمگین مرد کنارش خیره شده بود
+ قهرمانی که هر جا ببینش بهش سنگ پرت کنن. اگر هم باهام خوب رفتار کنن... همه ش از ترسشونه

- برای همین تو یه قهرمانی. خیلی قدرتمندی که میتونی در مقابل این همه سختی و تاریکی بایستی. من اگر میتونستم، فرار می کردم. من حتی به اندازه ای جرئت ندارم که زندگی کنم.

+ راستش فرار... چیزی نیست که بهش فکر نکرده باشم. فقط... من حس میکنم این وظیفه مه.

- خودت هم میدونی که نیست. تو هم حق داری عقب بکشی ولی اینکار رو نمی کنی.

رو کرد به جونمیون و توی چشم هاش نگاه کرد
- برای همینه که افتخار میکنم که باهات آشنا شدم. من تموم عمرم رو فقط یه ادم بی مصرف بودم. امیدوارم بتونم تا زمانی که اینجام کمکت کنم.

جونمیون لبخند زد. دست سهون رو گرفت و آروم به نشانه ی تشکر فشرد.
+ وقتشه بخوابی فردا هم یه عالمه کار برای انجام داریم. فکرشم نکن بتونی از زیر کارت در بری.

symphony of time ×hunho×Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang