دقایقی قبل از حرکت نور کم جون خورشید شهر رو روشن کرده بود. بار پر از آدم بود اما در سکوت سراسر استرسی فرو رفته بود. مثل انبار باروتی بود که برای انفجار فقط به یک جرقه ی کوچک نیاز داره. هرکس گوشه ای در خود فرو رفته بود و به سرنوشتش فکر میکرد.
سهون بی توقف کنار دیوار راه میرفت و دست های عرق کرده اش رو به هم میمالید. نمیدونست داره چه غلطی میکنه و به هیچ عنوان احساس آمادگی نمیکرد. تا شب قبل از این کار مطمئن بود اما حالا فقط احساس میکرد اضافیه و توی دست و پای بقیه ست.
دستی رو شونهش نشست. برگشت. جونمیون با لبخند زیبا و آرام بخشش پشت اون ایستاده بود. آثار اضطراب در چهره ی اون هم دیده میشد اما همچنان محکم و قوی به نظر میرسید. جونمیون با صدای آرومی گفت
+سهون
توی چشم هاش نگاه میکرد.
+ آروم باش. همه چی به خوبی پیش میره. اتفاق خاصی قرار نیست رخ بده.سهون دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما بعد سرش رو تکونی داد و پایین انداخت.
-فقط این شرایط برام جدیده.
سرش رو بالا آورد و با اطمینان گفت
-سعی میکنم خودمو آروم کنم تا به عملیات آسیبی نرسونم.صدای خنده ی جونمیون بلند شد
+خیلی داری به خودت سخت میگیری.
لبخندش ذوب و کمرنگ شد
+خیلی مسئولیت پذیری شانس آوردم پیدا کردم.چانیول اسلحه به دست به سمت اون ها میومد. وقتی رسید به چشم های سهون نگاه کرد. به رفیق مورد علاقه ش. بعد رو کرد به جونمیون
=هیونگ چیزی تا حرکت نمونده. دیگه وقتشه.جونمیون آهی کشید
+هیچوقت برای عملیات به این سادگی انقدر فشار عصبی روم نبوده.چانیول دستش رو روی شونه ش گذاشت و آروم فشار داد.
=میفهمم.چانیول دوباره به سهون زل زد. یه قدم جلو رفت و ولی پشمون شد و سر جاش برگشت
=جوجه! مراقب خودت باشسهون در جوابش پوزخندی زد
-باشهچان با میل شدیدش برای موندن مبارزه کرد و از اون ها فاصله گرفت.
جونمیون نفس عمیقی کشید و بازدمش رو با صدا بیرون داد. لب هاش رو روی هم فشار داد
+فکر کنم دیگه وقتشه.
به سهون نگاه کرد.
-دنبالم بیا قبل رفتن یه کار دیگه مونده.
سهون مطیعانه به دنبالش راه افتاد.از سالن اصلی فاصله گرفتن و وارد راهرویی شدن که به دفتر شخصی جونمیون منتهی میشد. قدم های میون آهسته و مردد بودن. بالاخره وارد اتاق شدن رو جلوی کتاب خونه بزرگ و فندقی رنگ ایستادن.
جونمیون کتاب های یک ردیف رو با خشونت بیرون کشیدن همه دو به دیوار پشت سرش پرت کرد.
سهون از این رفتار عصبی رئیس جوانش ترسیده بود.پشت کتاب ها توی دیوار محفظه ی کوچکی بود که کلیدی توی اون قرار داشت. جونمیون کلید رو برداشت و به سمت دیوار انتهایی اتاق که با پرده ی قرمز تیره ای پوشیده شده بود رفت. در فلزی ای اونجا قرار داشت که قسمت بالای اون میله کشی شده بود. با کلیدی که برداشته بود، در رو باز کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
symphony of time ×hunho×
Fiksi Penggemarسهون یه تعمیر کار وسایل آنتیک و عتیقه ست که زندگی خیلی ساکت و دور از شلوغی و تجملات داره. دوستاش اون رو مثل پیرمرد ها میدونند. یه روز موقع تعمیر یه جسم قدیمی برمیگرده به قرن بیستم و با فردی به نام کیم جونمیون آشنا میشه که اشراف زاده ای خوشتیپ و غرب...