5

126 43 61
                                        

سالن اصلی بار حسابی شلوغ شده بود و آدم های زیادی با ملیت های متفاوت اونجا حضور داشتن. ساعت حوالی پنج عصر بود و همه ی مهمون ها حاضر شده بودن.

کیم کای از جاش بلند شد و با آرامش و متانت به طرف سن رفت. نگاه سهون با دقت تک تک قدم های اون رو دنبال می کرد. روی سن پشت میکروفون ایستاد. با لبخند رو به جمعیت گفت
×سلام به همگی! خیلی خوشحالم که دعوت من رو پذیرفتید و به این مهمانی کوچیک اومدید. امیدوارم شب خوبی در انتظارمون باشه و خاطرات خوبی ثبت کنیم.
حرف های دیگه ای زد و به مهمون های خاص خیرمقدم گفت و بعد رفت و پشت میز اصلی که درست روبه روی اون استیج بود نشست.

خواننده ی زنی که لباس های پر زرق و برق مشکی و طلایی پوشیده بود جای کای رو روی سن گرفت و شروع به آواز خوندن کرد.

سهون به آرومی در گوش جونمیون که کنارش  دور اون میز کوچیک نشسته بود، زمزمه کرد؛
-به چه مناسبتی مهمونی گرفته؟

جونمیون چشم هاش رو بست بود و به پشتی صندلیش تکیه داد بود. کمی لای چشم هاش رو باز کرد و به سهون زل زد.
+ از ژاپن برگشته.

-خب؟

+خب؟

-یعنی فقط رفته اونجا و برگشته و زارت یه همچین بساطی راه انداخته؟ لعنتی میدونی چقد خرجشه، اصلا...

جونمیون با انگشت های اشاره ش شقیقه هاش رو می مالید و تا سردردش آروم بشه.
+نمیفهمم چیش برات عجیبه.

-میونا

+ اینجا پر آدمه، اینجوری صدام نکن.

سهون حرفش رو نادیده گرفت
-میگم که... میتونی یه کاری کنی من با این جونگ... کای حرف بزنم؟

جونمیون توی چشم های سهون نگاه کرد
+چرا انقدر حرف میزنی؟

سهون متعجب گفت
-چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکنی. مگه این یارو کیه که در موردش انقدر محتاطی؟

+سهوننن این چرت و پرتا چیه میگی؟ سرم درد میکنه بسه.
جونمیون نگاهش رو کاملا از سهون گرفت و به طرف دیگه نگاه کرد. خودش هم دقیقا دلیل این رفتارش رو نمیدونست. دلش میخواست از اون مرد محافظت کنه و جلوی عملی شدن نقشه ای که امشب آغاز میشد رو بگیره. نباید چشم بسته جلو میرفت. نقشه ی طراحی شده منطقی بود اما قلبش توی تک تک لحظاتی که باقی مونده بود، داشت خودش رو به هر دری میزد.

سهون باید با اون مرد حرف میزد. شاید تنها امیدش بود. اما ترجیح میداد به جای دور زدن بزرگترین سد این راه یعنی جونمیون، سعی کنه بدون دردسر و بی اعتماد کردنش یه در باز کنه.

بعد از دقایقی سکوت، یا شاید بهتر بود بگیم قطع شدن مکالمه وسط غوغایی که در سالن به پا بود، سهون به آرومی گفت
-کجای سرت درد میکنه؟

symphony of time ×hunho×Onde histórias criam vida. Descubra agora