2

144 50 87
                                    

+لویی
جونمیون فردی رو صدا زد. رو به سهون کرد و گفت
+همین جا وایسا تا من جای اقامتت رو حاضر کنم

لازم به گفتن نبود. سهون به هیچ وجه همچین حماقتی نمیکرد که باعث بشه اون مرد بهش شک کنه. حتی ذره ای این جهنم دره رو نمیشناخت. گوشه ای کنار دیوار وایساد و بدبینانه کل اون مکان رو زیر نظر گرفت. سالن بزرگ و پرزرق و برقی داشت و کارکنان زیادی اونجا بودن و به سرعت کار های مختلفی انجام می دادند. معلوم بود که اونجا بار پرمشتری و شلوغیه. زمین پوشیده از سنگ کرم رنگی بود که سالن رو با شکوه تر و بزرگ تر نشون میداد. صندلی ها و میز متصدی بار، همگی چوبی اما تمیز و نو بودن. در انتهای سالن، سن نسبتا بزرگی بود که احتمالا شب ها موسیقی نواخته میشد. حقیقت تلخ این بود که سهون حتی توی دنیا و زمونه ی خودش به همچین بار شیکی نرفته بود.

سهون غرق در افکار ناامیدانه ش بود که جونمیون رو همراه مرد دیگه ای رو به ‌روش دید. مرد قد خیلی بلندی داشت و با چشم های قهوه ای درشتش در حال بررسی سر تا پای سهون بود.
+خب سهون این لوییه تا وقتی که اینجا میتونی ازش کمک بخوای. خب من میرم. فعلا

سهون با ذوق عجیبی به مرد گفت
-عه شما هم خارجی اید؟

لویی با صورتی بی حالت به سهون زل زد. چشم هاش رو روی هم گذاشت و نفسش رو با صدا بیرون داد.
=اینجا همه کره ای هستن. ولی کسی از اسم واقعیش استفاده نمیکنه.

×هی چانیولا

لویی سرش رو به تندی به عقب چرخوند و فریاد زد
=هیوووونگ باور کن میکشمت. بزار پنج ثانیه از حرف کوفتیم بگذره

فردی که اسمش رو صدا زده بود به معنای واقعی کلمه دمش رو روی کولش گذاشت و عقب عقب در رفت.

سهون ناخودآگاه گفت
-چان...لویی آروم باش

=هوفف لویی یه جورایی برعکس یوله، قسمت آخر اسمم. اون هیونگم اسمش شیومینه.

سهون هنوز هم توی شوک بود و زیاد حرف نمیزد.

چانیول که سکوت پسر رو دید گفت
=بیا بریم طبقه ی بالا

از پله های فلزی بالا رفتن. طبقه ی بالا هم به اندازه ی پایین بزرگ به نظر می رسید اما خیلی ساده معمولی بود. دور تا دور سالن اتاق های مختلفی وجود داشت که اکثرا پر بودن. اتاق ها در های کشویی و قدیمی داشتن و کف تموم اون طبقه چوبی بود.

چانیول به اتاق انتهای سالن اشاره کرد.
=اون اتاق توعه.

و بعد به اتاق دیگه دیگه ای با قبلی چهار تا در فاصله داشت اشاره کرد
=منم اونجا میمونم

نگاهی به سهون کرد
=خب کاری نداری با من؟

-آااا... نه

چانیول چرخید و به سمت پله ها حرکت کرد. وسط راه وایساد. رو به پسر گیج کرد و گفت
=من که چیزی ازت نمیدونم اما با همون چیز هایی که جونمیون هیونگ گفت... به نظرم به اعتمادش نیاز داری، وگرنه گم میشی
روش رو برگردوند و به طبقه ی پایین رفت.

symphony of time ×hunho×Onde histórias criam vida. Descubra agora