پری هایی که بال داشتن، بالای سر بقیه پرواز میکردن و اونهایی که بال نداشتن با دست هاشون شاخه ها رو کنار میزدن و به مسیرشون ادامه میدادن. هوا انقدر تاریک شده بود که دیگه نمیتونستن جلوشون رو ببیند و چند باری شاخه ها توی صورتشون خورد و سنگ های تیزی توی پاهاشون فرو رفت.
ار ام: اینجوری فایده نداره. من هیچ جارو نمیبینم. جین ببین میتونی یکاری بکنی.
جین نگاهی به اسمان انداخت و با چشم هاش نسبت نور ماه و منطقه رو بررسی کرد و بعد از چند ثانیه چشم هاش رو بست و با حرکت دستش درجه نور رو بالا برد. وقتی چشم هاش رو باز کرد، برق خاصی زدند و این نشان دهنده فعال بودن قدرت جین بود.
دوباره به مسیرشون ادامه دادن تا به پایان درخت ها رسیدن و با ایستادن یدفعه ایی پسر ها، دختر هایی که پشت سرشون بودن پهن زمین شدن.چیا: خیلی شُترین..ما جلومونو نمیبینیم شماها هم یدفعه می ایستید.
اینجونگ: تو حالا از رو شکم من بلند شو بعد غر بزن.
وی: واو قلعه تاریکی چقدر ترسناک شده..الهه تاریکی چه میکنه!
جین: بیکار نشسته تو قلعه چه انتظاری ازش داری..هی حوصلش سر میره میزنه قلعه رو ترسناک و تاریکتر میکنه.با این حرف جین صدای خنده ضعیفی بین جمع پیچید و به سمت قلعه قدم برداشتن. شاید برای پسر ها این قلعه ی کاملا سیاه که فقط یه نور ماه بهش میتابید ترسناک باشه، ولی برای دخترایی که شب تا صبح توی اتاق تاریک با نور گوشی شون سر میکنن یه درصد هم ترسناک نمیرسید..البته تا زمانی که مه همه جا رو فرا نگرفته بود.
بکهی: وااایی مامان اینا چیه؟!
با دست به شاخه هایی که با اوج گرفتن مه اطراف رشد میکردن، اشاره کرد.
جیهوپ: این شاخه است!
بکهی: اووف تو چقدر باهوشی!
جونگ جا: اونجارو نگاه در قلعه داره باز میشه!همه برگشتند و به در قلعه خیره شدن. جونگ جا از شدت کنجکاوی بال زد و از همه جلو افتاد. وقتی وارد قلعه شد، متوجه شد که دوستاش هنوز بهش نرسیدن و تنها توی اون مکان تاریک ایستاده. جونگ جا پری شب بود و موهبتی که داشت این قدرت رو بهش میداد که کمتر بترسه و توی تاریکی شب پر قدرت تر جلوه کنه. صدایی از سمت پله ها شنید و نتونست خودش رو کنترل کنه و به سمت بالای پله ها بال زد. هی بالا و بالاتر رفت تا اینکه دختری رو دید که سر به پایین از پله ها بالا میرفت.
جونگ جا: هی تو!
وقتی جونگ جا صداش زد محو شد و گرد خاک کوچیکی از اون منطقه بلند شد. محو اون منطقه بود تا اینکه صدایی از طبقه دوم قلعه شنید. به سرعت به سمت طبقه دوم قلعه رفت که همونجا جین رو دید که تنها وسط یه سالن بزرگ ایستاده بود و با نور شعله ی اتیشِ توی شومینه بازی میکرد. پاهاش رو روی زمین گذاشت و حرکت بال هاش رو متوقف کرد و کمی جلو رفت.
YOU ARE READING
The Magic Book~
Fanfictionکتاب جادویی~ هفت تا دختر با استعدادها و اخلاقیات متفاوت که از قضا دوست های همدیگر هستند، تصمیم می گیرند یک شب دور هم جمع شوند و در همان یک شب..یک ثانیه..یک لحظه و یک تصمیم..با یک انتخاب و یک کتاب... و البته یک جمله دنیا را با سرزمین عجیب و افسانه ای...